بخش 11











بخش 11



چنانکه ديديم در آن شوري عثمان به خلافت مسلمانان گزيده شد. سالهاي عمر عثمان را هنگام مرگ او از هفتاد و نه تا نود سال نوشته اند. حتي اگر کمترين آن را بگيريم نشان مي دهد نيروي جسماني او در سالهاي خلافت رو به کاهش بوده است، حاليکه گشودن مشکل هاي پيش آمده به نيروي جوان نياز داشت. اگر عثمان مشاوران آگاه و با انصافي مي گزيد، کهنسالي او مشکلي نبود اما چنانکه خواهيم ديد چنين نشد.

هنوز نخستين روز انتخاب وي به پايان نرسيده بود که حادثه اي بزرگ پديد آمد. عبيد الله پسر عمر بر سر هرمزان و دختر ابولؤلؤ و جفينه که مردي ترسا از مردم حيره بود رفت، و آنان را از پا درآورد. هرمزان مسلمان و آن دو تن در پناه اسلام بودند. جرمشان اين بود که عبد الرحمان پسر ابو بکر گفته بود، ابولؤلؤ و هرمزان و جفينه را در گوشه اي ديده است که با يکديگر سخن مي گفتند و خنجري که عمر بدان کشته شد در دست آنان بود.

عبيد الله را دستگير کردند و به زندان بردند. کساني از ياران پيغمبر که با فقه اسلام آشنا بودند گفتند: «عبيد الله بايد به جرم کشتن هرمزان که مسلمان بوده قصاص شود.» علي از جمله آنان بود. اما بعضي گفتند: «ديروز عمر کشته شد، امروز پسر او کشته شود؟» عثمان گفت: «من بر او ولايت دارم و ديه او را مي پردازم.» آنچه مسلم است اينکه عبيد الله پسر عمر قاتل بوده است و قصاص بر او واجب، چرا که علي چون به خلافت رسيد خواست او را کيفر دهد وي به شام نزد معاويه گريخت.[1] .

مشکل ديگري که پديد آمد و اثر آن تا دهها سال يعني تا سده سوم هجري باقي ماند از نو زنده شدن همچشمي ها بود. دو تيره عرب هاي شمالي و جنوبي از صدها سال پيش يکديگر را تحقير مي کردند و با هم همچشمي ها داشتند، بلکه دشمن بودند. با پيمان برادري که پيغمبر در مدينه ميان آنان بست آن کينه توزي به ظاهر از ميان رفت. اما چنانکه نوشته شد در سقيفه اثر آن پديدار گشت. جنوبيان گفتند از شما اميري و از ما اميري و شماليان که قريش از آنان هستند پيش افتادند.

عمر در دوره خلافت خود کوشيد تا موازنه ميان اين دو دسته و قبيله هاي قريش را نگاهدارد، اگر يکي از مضريان را به حکومت شهري مي فرستاد براي شهري ديگر حاکمي از يمانيان مي گزيد. اما عثمان، هنوز يک سال از خلافتش نگذشته بود، عاملان عمر را از کار برکنار کرد. سعد پسر وقاص را از کوفه برداشت و وليد پسر عقبه را که به پيغمبر دروغ گفت و آيه نبأ درباره او نازل گرديد به جاي او فرستاد و چون فساد کار او بر همگان گران بود، سعيد پسر عاص را به حکومت نصب نمود. سعد بن عبد الله بن ابي سرح را که پس از مسلماني کافر شد و پس از فتح مکه دگربار مسلماني گرفت ولايت مصر داد.

طه حسين در کتابي که به نام الفتنة الکبري نوشته و نويسنده چهل سال پيش آن را به فارسي درآورده و انقلاب بزرگ ناميده است، کوشيده است تا کارهايي را که به وليد نسبت داده اند افسانه به حساب بياورد.

از جمله مي گويد:

«اگر وليد در جماعت بر رکعت هاي نماز افزوده بود، مسلمانان کوفه که اصحاب پيغمبر و قراء و صالحان در ميان آنان بودند متابعت نمي کردند.» بايد گفت اصحاب پيغمبر و قراء نيز در اين سالها با زمان پيغمبر فاصله اي بسيار گرفته بودند، و بيشتر به فکر آسايش خود بودند تا اجراي حکم دين. آنجا که قدرت به کار افتد بيشتر زبانها خاموش مي شود. تنها وليد نبود که چنان کاري کرد. تني چند را در سالهاي بعد مي بينيم، براي دنيا، با کردار و گفتار، حاکم خود را خشنود و خدا را به خشم آورده اند.

گروهي از اين صالحان و قاريان هنوز زنده بودند و ديدند معاويه بر خلاف فرموده رسول (الولد للفراش) زياد را برادر خود و فرزند ابوسفيان خواند، و اين قاريان و صالحان دم بر نياوردند و اگر يک دو تن خرده گرفتند پاي آن نايستادند. دگرگوني هايي از اين دست يا شديدتر در عهد عثمان و معاويه بسيار پديد گرديد.

«مردم دين را تا آنجا مي خواهند که کار دنياي خود را با آن درست کنند و چون پاي آزمايش به ميان آيد دينداران اندک خواهند بود.»[2] .

عثمان ابو موسي اشعري را که از يمانيان بود و عمر او را بر بصره حاکم ساخت، چندي نگاه داشت. ليکن قريش و مضريان متوجه شدند سررشته سه ولايت بزرگ را در دست دارند، کوفه در دست وليد، شام در دست معاويه، مصر در دست عمرو پسر عاص است. اما بصره در دست آنان نيست و ابوموسي حکومت آن شهر را عهده دار است. و او نه مضري است نه قريشي بلکه يماني است. نوشته اند مردي مضري از بني اميه نزد عثمان رفت و گفت: «مگر کودکي ميان شما نيست تا او را حکومت کوفه بدهيد؟ اين پير تا کي مي خواهد در اين شهر حاکم باشد؟»

عثمان در بذل و بخشش ها کار را به اسراف رساند. نوشته اند مال فراواني از بيت المال به يکي از خويشاوندان خود بخشيد. اما مسئول بيت المال که اين مبلغ را بسيار مي دانست نپرداخت. عثمان بر او سخت گرفت ولي او نپذيرفت. عثمان بدو گفت:

ـ «به حسابت خواهم رسيد. اين فضولي ها به تو نرسيده، تو خزانه دار ما هستي.» وي گفت: «خزانه دار تو يکي از خادمان تو است من خزانه دار مسلمانانم.» آنگاه کليدهاي بيت المال را آورد و بر منبر پيغمبر آويخت و به خانه شد.[3] .

اندک اندک کار دشوارتر گرديد. نه پيرامونيان عثمان اندازه نگاه مي داشتند، و نه او از رفتار آنان آگاه بود. چند تن از اصحاب رسول خدا به يکديگر نامه نوشتند به مدينه بياييد که جهاد اينجاست. سپس به بدگويي از عثمان پرداختند که کار از دست جمع صحابه بيرون رفته و به دست اين چند تن افتاده است: زيد پسر ثابت، ابو اسيد ساعدي، کعب پسر مالک و حسان پسر ثابت. مردم فراهم آمدند و از علي خواستند با عثمان گفتگو کند. علي نزد عثمان رفت و گفت:

«مردم پشت سر من اند و مرا ميان تو و خودشان ميانجي کرده اند. به خدا نمي دانم به تو چه بگويم. چيزي نمي دانم که تو آن را نداني. تو را به چيزي راه نمي نمايم که آن را نشناسي. تو مي داني آنچه ما مي دانيم. ما بر تو به چيزي سبقت نجسته ايم تا تو را از آن آگاه کنيم. جدا از تو چيزي نشنيده ايم تا خبر آن را به تو برسانيم. ديدي چنانکه ما ديديم. شنيدي چنانکه ما شنيديم. با رسول خدا بودي چنانکه ما بوديم. پسر ابو قحافه، و پسر خطاب در کار حق از تو سزاوارتر نبودند. تو از آنان به رسول خدا نزديک تري که خويشاوند پيامبري. داماد او شدي و آنان نشدند.

خدا را! خدا را! خويش را بپاي، به خدا تو کور نيستي تا بينايت کنند، نادان نيستي تا تعليمت دهند. راهها هويداست، و نشانه هاي دين برپاست. بدان که فاضلترين بندگان خدا نزد او امامي است دادگر، هدايت شده راهبر، که سنت شناخته را برپا دارد و بدعتي را که ناشناخته است بميراند. سنت ها روشن است و نشانه هايش هويداست و بدعتها آشکار است و نشانه هاي برپاست. و بدترين مردم نزد خدا امامي است ستمگر، خود گمراه و موجب گمراهي ديگر که سنت پذيرفته را بميراند و بدعت واگذارده را زنده گرداند. و من از رسول خدا شنيدم که گفت: روز رستاخيز امام ستمگر را بياورند و او را نه ياري بود، نه کسي که از سوي او پوزش خواهد پس او را در دوزخ افکنند و در آن چنان گردد که سنگ آسيا گردد. سپس او را در ته دوزخ استوار بندند.

من تو را سوگند مي دهم امام کشته شده اين امت نباشي! چه گفته مي شد که در اين امت امامي کشته گردد، و با کشته شدن او در کشت و کشتار تا روز رستاخيز باز شود و کارهاي امت بدانها مشتبه بماند و فتنه ميان آنان بپراکند، چنانکه حق را از باطل نشناسند و در آن فتنه با يکديگر بستيزند و درهم آميزند.

براي مروان همچون چارپايي به غارت گرفته مباش، که تو را به هر جا خواست براند، آن هم پس از سالياني که بر تو رفته، و عمري که از تو گذشته.»

عثمان گفت: «با مردم سخن گوي تا مرا مهلت دهند تا از عهده ستمي که بر آنان رفته برآيم.»

«آنچه در مدينه است مهلت نخواهد و مهلت بيرون مدينه، چندانکه فرمان تو بدانجا رسد.»[4] .

ـ «مردم آنچه تو گفتي مي گويند، اما اگر تو جاي من بودي سرزنشت نمي کردم، و بر تو عيب نمي گرفتم و اگر با خويشاوندت پيوندي داشتي يا بار هزينه را از دوش تنگدستي بر مي داشتي يا بي خانماني را در پناه جايي مي گماشتي بر تو خرده نمي گرفتم. تو را به خدا مي داني عمر، مغيره پسر شعبه را حکومت داد؟»

«آري»

ـ «پس چرا بر من که پسر عامر را به خاطر خويشاوندي و نزديکي به حکومت گماشته ام اعتراض مي کني؟»

«اگر عمر کسي را به حکومت مي گمارد و از او شکايتي مي شد، سخت به گوش آن حاکم مي زد. و بدترين کيفرش مي کرد و تو چنين نمي کني ناتوان شده اي و بازيچه دست خويشاوندان.»

ـ «آنان خويشاوندان تو هم هستند.»

«بله، من با آنان پيوند نزديک دارم ولي ديگران براي تصدي کار از آنان سزاوارترند.»

ـ «مي داني عمر معاويه را حکومت داد؟ من نيز او را حکومت دادم.»

«تو را به خدا مي داني معاويه از يرفا غلام عمر بيشتر مي ترسيد تا يرفا از عمر؟»

ـ «بله!»

«اکنون معاويه بدون رخصت تو هر چه مي خواهد مي کند و مي گويد دستور عثمان است، و تو مي داني و بر او اعتراض نمي کني!»

علي پس از اين نصيحت ها از نزد عثمان بيرون رفت و عثمان در پي او به مسجد شد، بر منبر نشست و گفت:

«هر چيز را آفتي به دنبال است و هر کاري را در پي وبال. وبال اين امت و تباهي اين نعمت عيبگويانند و طعنه زنندگان. آنچه دوست دارند به شما مي نمايانند و آنچه ناخوش مي دارند از شما مي پوشانند. مي گويند و مي گويند. شما بدانچه پسر خطاب کرد و از او پذيرفتيد، عيب مي گرفتيد اما او پايمالتان کرد و با دستتان کوفت و با زبان مقهورتان ساخت تا خواه و ناخواه گردن نهاديد. من با شما با نرمي رفتار کردم و خود را رام شما ساختم و دست و زبانم را از شما بازداشتم. شما بر من گستاخ شديد بخدا ما از شما نيرومندترين و ياران ما فراوان تر و بيشتر. اگر آنان را بخوانم نزد من مي آيند. زبان هاتان را در کام فرو بريد و بر واليان خود عيب مگيريد، من آن را که اگر با شما سخن مي گفت مي پذيرفتيد (سختگيري و خشونت) از شما بازداشتم. چه حقي داشته ايد که بدان نرسيده ايد؟ بخدا من در اين باره کوتاهي نکردم.»

مروان برخاست و گفت: «اگر مي خواهيد شمشير را ميانمان به داوري بگماريم.»

عثمان گفت: «خاموش باش مرا با يارانم بگذار! چه جاي اين سخنان است. به تونگفتم سخن مگو!» مروان خاموش شد و عثمان به خانه رفت.[5] اما گفته هاي او مردم را بيشتر برانگيخت.







  1. تاريخ ابن اثير، ج 3، ص. 76.
  2. حسين بن علي (ع).
  3. انقلاب بزرگ، ص. 98.
  4. خطبه 164، کامل، ج 3، ص 151، طبري، ج 6، ص. 2937.
  5. طبري، ج 6، ص 2940ـ 2939، کامل، ج 3، ص 153ـ. 152.