عشق به خاندان پيامبر











عشق به خاندان پيامبر



اميني، به راستي، شيفته و دلباخته اهل بيت (ع) بود، و زندگي او از سر تا به بُن، گواهِ اين معنا است. آقاي حکيم زاده به راقم سطور اظهار داشت:

اميني دائم الوضو بود و صبح ها، هر روز به حرم حضرت امير مشرف مي شد و سپس به کتابخانه مي آمد. افزون بر اين، هر زمان نيز که حاجتي داشت (دنبال مطلبي در کتابي مي گشت و پيدا نمي کرد يا در جست وجوي کتابي، اين سو و آن سو پرسه مي زد و نمي يافت، و براي يافتن مقصود خود، به مولا متوسل مي شد) و از رهگذر لطف مولا، مقصودش برآورده مي شد يا مطلبي را کشف مي نمود، فوراً عبا بر دوش مي افکند و به قول خود «براي تشکر از مولا» به حرم مي رفت، و مواردي را من خود، شاهد بودم.[1] .

عشق و ارادت او به آن خاندان پاک، چنان بارز بود که برقش، در همان اولين نگاه، چشم را مي زد. آيت اللَّه سيد مرتضي نجومي، که از نزديک، شاهد عشق سوزان اميني به اين خاندان بود، مي گويد:

در نجف اشرف، کراراً - هنگامي که در ايوان مطهر [حضرت امير] مشغول خواندن اذن دخول بودم - صداي گريه آن مرحوم را که در حرم مطهر مشغول دعا خواندن بود، مي شنيدم. صداي ايشان از حرم و رواق مطهر گذشته، به بيرون مي آمد. وقتي در يکي از سفرهاي ايران، به نجف اشرف بازگشته بود، شبانگاه، طلاب به ديدن ايشان آمده بودند و به همين مناسبت در منزل آن عزيز، مجلس روضه اي بود. شيخ عبدالوهاب کماشي، در اول منبرش، با آن آواي ملکوتي و نواي دلنشينش، شروع به خواندن خطبه شقشقيه کرد. به محض شروع، صداي گريه آن بزرگوار بلند شد. از خواندن و نواي او و گريه عجيب علامه اميني و سايرين، چنان شور و التهاب عجيبي دست داد که به قول حافظ «حالتي رفت که محراب به فرياد آمد!» هيچ گاه آن مجلس و طنين صداي گريه آن بزرگ مرد را - که گريه اي مردانه و با صلابت بود - فراموش نمي کنم.

اين گريه ها و شورها مخصوص مجلسي خاص نبود؛ او هميشه در اين سوختن ها و شورها بود. اميني در اوج شيفتگي اش، گاه در هنگام مطالعه و تفحص در تاريخ، چنان اميرالمؤمنين را مظلوم مي ديد که با صداي بلند از بيرونيِ منزل به گريه مي افتاد که صدايش به اندرون منزل مي رسيد. حالت بُکا و التهاب دروني اش در ايام عاشورا و حضورش در مجالس روضه - به خصوص اگر روضه حضرت زهرا (ع) را مي خواندند - که ديگر گفتني نيست. در روز عاشورا، با پاي برهنه به مجلس عزاي حسيني (ع) در حسينيه بوشهري هاي نجف اشرف آمد و فرش را به کناري زده و روي زمين نشست و به مجرد نشستن، نهيب گريه اش بلند شد.[2] .

اما عشق و ايمان اميني به خاندان پيامبر تنها در مويه بر مصائب ايشان خلاصه نمي شد؛ فراتر از اين، به دفاع از آيين پاک آنان و ترويج آن، کمر بسته بود. از ديدگاه اميني، اصولاً تشيع، مذهب و مکتبي از سنخِ ديگر مذاهب و مکاتب نبود؛ چشمه ناب حقيقت بود که بشر - در درازنايِ قرون - به جست وجوي آن، همه جا سَر زده و کم تر، يافته بود. اميني، حقيقت را - به تمامي - در مذهب اهل بيت (ع) يافته بود، و آرمانش اين بود که زمينه اي فراهم آورَد تا همگان، از زلال آن سيراب شوند. او «طرح هايي براي جهان داشت که دنيا را شيعه [و] علوي کند، دنيا را دانشگاه اميرالمؤمنين کند و کتابخانه اش در هر کشوري شعبه اي داشته باشد، و براي پياده کردن اين برنامه ها، بسيار به مغزش فشار مي آورد.[3] .

با آن عشق و ارادتي که اميني به آل اللَّه داشت، شگفت نيست اگر مي بينيم که عنايت آن بزرگواران، چونان خورشيد، بر مسير زندگي او مي تابيد و شدتِ اين تابش، گاه به حدي بود که گويي مي خواستند به همگان بفهمانند که اميني را به دقت زير نگاه پرمهر خويش، دارند. در اين باره، داستان هاي شگفتي وجود دارد که در جايْ جايِ اين مقال، به برخي از آن ها اشاره مي کنيم. حِسان - دوست صميميِ اميني، که اشعارش در ثنا و رثاي آل اللَّه شهرتي شايان دارد - پس از ذکر سابقه آشنايي اش با اميني، صحنه اي را يادآور مي شود:

علامه اميني بالاي منبر، با شور و هيجان، با استفاده شگفت آور از احاديث عترت و آيات قرآن، مشغول صحبت بود. جمعيت شنوندگان در خانه و کوچه و خيابان، به حدي بود که رفت و آمد وسايط نقليه متوقف شده بود. تمام افکار، مجذوبِ جاذبه گفتار شيواي او [در ولايت مطلقه ائمه اطهار (ع) و مظلوميت آنان در ميان منافقين و کفار] بود که ناگهان، يک نفر صفوف حاضرين را شکافت و با عجله خود را به بالاي منبر رساند و به علامه خبر داد: «استاد بزرگ و اديب دانشمندي از دانشگاه الأزهر مصر که در اثر خواندن کتاب الغدير به قبول مذهب تشيع افتخار يافته است و براي عرض ادب و تشکر از اين لطف الهي، به زيارت حضرت رضا (ع) مشرف شده و در آن جا اشعار بسيار زيبا به زبان عربي سروده است، اينک مي خواهد شما را نيز زيارت نمايد.»

علامه اميني کلام خود را قطع کرد و فرمود: «به ايشان بگوييد بيايد و اشعار خود را در پشت بلندگو قرائت کند!» من که قادر نيستم صحنه ملاقات و هماغوش شدنِ دو عاشق بي قرار و دو استاد بزرگوار را بالاي منبر تشريح کنم و اشک هايي را که از شوق ريخته شد، در اين چند سطر مجسم سازم! علامه اميني بالاي منبر، بر جاي خود نشستند و آن استاد مصري، دو پله پايين تر ايستاده، اشعار عربيِ بسيار بليغ و زيباي خود را در مدح حضرت رضا (ع) قرائت کرد. علامه اميني بلافاصله رو به من کرد و فرمود: «حسان، تو هم اشعارت را در مدح حضرت رضا (ع) بخوان!»

من که قبلاً قرار نبود در آن جمعيت انبوه، که دامنه اش تا خيابان هاي اطراف کشيده شده بود، شعري بخوانم و هرگز انتظار اين دستورِ بي مقدمه را نداشتم، مضطربانه عرض کردم: «حضرت آقاي اميني، قربانت گردم! شما که مي دانيد من اشعارم را هميشه از روي کتاب و يا دفترچه و يادداشت مي خوانم. حالا که من همراهم، شعري براي خواندن ندارم!» ولي ايشان بدون توجه به عرايض من، باز پشت بلندگو تکرار فرمودند: «حسان، به عنوان پذيرايي از ميهمان عزيز، تو هم بايد شعري در مدح حضرت رضا (ع) بخواني!»

در حال درماندگي، ناگهان متوجه شدم که اشعارِ نيمه تمامي که شب گذشته در مدح حضرت رضا (ع) سروده ام، در جيب من است! لذا باعجله عرض کردم: «حضرت آقاي اميني! يک شعرِ نيمه تمام را که ديشب سروده ام در جيب خود يافتم و با اجازه شما همان را مي خوانم:


حاجتم بود حج بيت اللَّه
قسمتم شد حريم قبله توس


وقتي شعرم را که بيش از بيست بيت بود، خواندم، استاد مصري باتعجب مرا در آغوش کشيد، بوسيد و گفت: «چگونه توانستي اشعارِ عربيِ مرا، در اين چند لحظه، با همان قافيه (سين) به شعر فارسي برگرداني!»

تازه متوجه شدم که اين يک اعجاز از حضرت رضا (ع) است: شعري که من شب قبل در مدح آن حضرت سروده بودم، با شعري که آن استاد مصري در مشهد مقدس گفته بود، به طوري در قافيه و معنا هماهنگ و يکسان بودند که آن استاد مصري خيال کرده بود من در همان مجلس، اشعار عربي او را به شعر فارسي برگردانده ام، و ضمناً يک کرامت از علامه اميني [شمرده مي شد] که با آن اصرار، به من تأکيد مي فرمودند: «بايد شعرت را بخواني»، و من از ديدِ معنويِ آن عاشقِ دل خسته و پيروِ وارسته علي (ع) ، غافل بودم![4] .

اميني به نقطه کمال عشق - فناي عاشق در نام و مرامِ معشوق - رسيده بود و در برابر محبوب قُدسي، براي خود هيچ چيز نمي خواست. حِسان مي گويد:

با عده اي از ارادتمندان، به پيشواز [اميني] رفتيم. در وسط راه پياده شديم، منتظر مانديم تا علامه اميني از راه رسيدند و پياده شدند. من اشعاري که در مدح ايشان سروده بودم، قرائت کردم. طبق معمولِ ايشان، باز هم مثل هميشه انتظار داشتم که تشويق کنند؛ ولي برخلاف گذشته، بعد از روبوسي، علامه اميني يک نگاه تندي به من کردند و محکم و جدي فرمودند: «حسان، اگر به جاي مدح من، يک شعر در مدح امام زمان (ع) گفته بودي، يقين سود معنوي تو بيش تر بود.»

در جواب عرض کردم: «قربانت گردم! من چون شما را يکي از بااخلاص ترين خادمان آل محمد (ص) مي دانم، مدح شما را نيز از مدح آنان جدا نمي دانم؛ لذا اين چند بيت را عرضه داشتم.»[5] .







  1. درباره عبادات و زيارات اميني، ر.ک: شاکري، ربع قرن مع العلامة الأميني، ص 31 - 32.
  2. يادنامه علامه اميني، ضميمه روزنامه رسالت، ص 13. حِسان - شاعر اهل بيت (ع) و دوست صميميِ اميني - نيز از سوز و گداز وي روايتي چُنين دارد: «علامه اميني به مصائب جانگداز حضرت زهرا (س) بي اندازه حساسيت داشت و گاه مي شد، اشعاري را که در شهادت آن حضرت براي ايشان قرائت مي کردم، از ترس اين که مبادا علامه اميني از شدت تأثر جان بسپارد، از خواندن تمام اشعار خودداري مي کردم و با دعا براي ظهور حضرت مهدي (ع) به گفتارم خاتمه مي دادم.» (همان، ص 22).
  3. اميني، محمدهادي، يادنامه علامه اميني، ضميمه روزنامه رسالت، ص 5. براي آشنايي با اهداف و آرزوهاي بلند اصلاحي اميني در باره جهان اسلام وتشيع، همچون تأسيس خانه نويسندگان، رسيدگي به نشريات جهان در باره اسلام و احياي آيين نقابت، ر.ک: حکيمي، محمدرضا، حماسه غدير، ص 225 به بعد.
  4. حسان، چايچيان، يادنامه علامه اميني، ضميمه روزنامه رسالت، ص 22. اين کرامت نيز از زبان دکتر صلاح الصاوي، اديب و شاعرِ مستبصرِ مصري، شنيدني است. وي ضمن شرح آشنايي خود با علامه اميني، داستان شگفت زير را نقل مي کند: «روزي جواني را ديدم که بر گردنش گردن بندي از طلا که تمثال علي (ع) بود، آويخته است. از سر عشق و محبت وافرم به مولا، آرزو کردم. اي کاش تمثال علي (ع) بر گردن من نيز آويخته بود؛ ولي در عين حال، با خود مي گفتم: من کسي نيستم که بر گردنم طلا بياويزم و هم آرزو مي کردم که به شکلي و به صورتي غير از جنس طلا، تمثال علي (ع) بر گردنم آويخته باشد. روزي ديگر اتفاق افتاد که به ديدار علامه رفتم و در مجلس ايشان نشستم. بعد از گذشتن چند دقيقه، دانشمند محترمي وارد مجلس شد و [در] دستش پاکتي بود. پاکت را به شيخ (مرحوم علامه) داد و شيخ پاکت را گرفت و به دست من داد و هيچ نگفت و ساکت ماند، و من خيلي شايق شدم که بدانم محتواي پاکت چيست. در اين هنگام، مرحوم علامه به من نگاهي کرد و گفت:آن چه، مي خواستي! گفتم: اللَّه اکبر! و ساکت ماندم. پس از پايان مجلس، علامه مرا بوسيد و [من] با او خداحافظي کرده، سوار ماشين شدم. در بين راه پاکت را باز کردم، ديدم گردن بندِ تمثالِ حضرت علي (ع) است، از سنگ مرمر که من مي توانم به گردن بياويزم يا آن را در بالاي سرم و اطاق کارم از ديوار بياويزم. در اين هنگام، فهميدم و دانستم که علامه اميني، نه فقط عالِم، خطيب، نويسنده بزرگ، مؤلف، و شيعه کامل و تمام عيار است، بلکه صاحب کرامت و فِراستِ مخصوص نيز هست.» (همان، ص 27، مصاحبه با دکتر صلاح الصاوي).
  5. همان، ص 22.