دلاوري عكبر در صفين











دلاوري عکبر در صفين



«عوف بن مجزأة» از ميان سپاه معاويه به صحنه جنگ آمد و فرياد زد: اي اهل عراق! آيا کسي هست که شمشيرش به او عصيان کرده باشد و به جنگ من بيايد؟ کسي حاضر نشد با وي نبرد کند، از اين رو عراقي ها فرياد برآوردند که «عکبر» با او بجنگد، لذا عکبر اين پارساي دلاور به تنهايي به ميدان او رفت و با او جنگيد و مردم نظاره مي کردند و اين دو دلاور به هم ديگر نيزه مي زدند و جنگ مي کردند، ولي ناگهان عکبر چنان ضربه اي به عوف زد که نقش بر زمين شد و به هلاکت رسيد و بلافاصله يکه و تنها به جايگاه معاويه پيش روي کرد. در اين هنگام محافظان و اطرافيان معاويه شمشيرها و نيزه ها را کشيدند و دور معاويه حلقه زدند و از پيشروي عکبر جلوگيري نمودند. عکبر از دور صدا زد: اي پسر هند! من غلام اسدي ام و تو سزاوار مرگ و هلاکت هستي.» بدين سان وي ديگر نتوانست جلو برود و به سپاه امام بازگشت.

امير مؤمنان عليه السلام از اين همه جرأت و همت عکبر در تعجب شد لذا به او فرمود: «اين چه کاري بود که تو کردي اي عکبر؟ خودت را به هلاکت نينداز.» او پاسخ داد: اي علي! قصدم هلاکت و نابودي پسر هند بود.

وي چون شاعر بود، در اين باره قصيده اي سروده که يک بيت آن، چنين است:


اُريد به التلَّ الذي فوق رأسه
معاوية الجاني لکلِّ خبال


- مرادم همان تله خاکي است که معاويه، سرآمد جنايت کاران روزگار بر سر آن ايستاده بود.[1] .







  1. وقعة صفّين، ص 452 - 450.