آسمان علم، آفتاب فكر











آسمان علم، آفتاب فکر



يک روز صبح، عمر خليفه ي وقت به مسجد رفت تا نماز صبح خود را ادا کند. وقتي خواست داخل محراب رود، ديد زني در محراب خوابيده است به غلام خود يرفي گفت: اين زن را بيدار کن: غلام عمر، ديد که جنازه زني است، يرفي جلوتر رفت ناگهان وحشت زده برگشت و گفت: در محراب جنازه زني است بي سر، عمر گفت: برو به دنبال ابو طلحه، بگو: بيايد اينجا، ابوطلحه امور انتظامي مدينه را اداره مي کرد ابوطلحه جنازه را از محراب خارج کرد سپس متوجه شد جسد زن بي سر، زن نيست بلکه مردي است که لباس زنانه بر تن دارد، سر آن مرد را در کنج محراب پيدا کردند. عمر نماز صبح را به جماعت خواند، بعد دستور داد جنازه آن مرد را دفن کنند. ابوطلحه نيز در بررسي اين قتل بسيار تلاش د کرد ولي به جايي نرسيد. 9 ماه از اين پيش آمد گذشت اما باز هم يک روز در سپيده دم که عمر به مسجد آمد بجاي همان جنازه قنداقه کودکي را يافت. عمر به غلامش يرفي دستور داد براي کوک دايه اي بگيرد و حقوقش د را از بيت المال بپردازد ولي در فکر رفته بود که اين کارها چيست؟ که در مسجد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي شود. عمر با اصحاب پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم در مورد اين قضيه مشورت کرد، ولي بجايي نرسيد عمر با ناراحتي گفت: اگر ابوالحسن (عليه السلام) به من کمک کند من از راهنمايي همه بي نياز خواهم شد، در اين هنگام علي (عليه السلام) از راه رسيد، عمر خوشحال شد و به پاي حضرت

[صفحه 313]

برخاست و علي (عليه السلام) را به آغوش کشيد و گفت: بنشين اي شهر علم، اي آسمان علم، اي آفتاب فکر، عمر ماجرا را براي حضرت تعريف کرد و راه چاره را سؤ ال کرد. علي (عليه السلام) دايه کودک را خواست و دستور داد هفته ديگر روز دوشنبه که عيد قربان است کودک را مي آرايي و او را به صحراي پشت مدينه که گردشگاه عمومي است مي بري سعي کن همه ترا ببيند در آن هنگام زني خواهد رسيد و اين بچه را نوازش خواهد کرد همان زن را بگيريد و نزد من بياوريد بعد حضرت به عمر فرمود: ميان اين جنازه و نوزاد حکايتي است دايه کودک اين کار را اجرا کرد. زن دستگير شد و او را وارد مسجد کردند. عمر در کنار علي (عليه السلام) ايستاده بود و مات و مبهوت، علي (عليه السلام) لبخندي زد و فرمود: نترس دخترم حرف بزن. اما احتياط کن که دروغ نگويي. زن جواني اندکي نشست آن وقت به شرح ماجرا پرداخت عرض کرد: يا علي (عليه السلام) اسم من جميله است از طايفه انصارم و تنها دختر عامر بن سعد خزرجي هستم که در جنگ احد در رکاب رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به شهادت رسيد، مادرم در زمان ابوبکر فوت کرد اما چون ثروتمند بوديم در خانه با عفاف و تقوي بسر مي بردم روز با دختران همسن خود مشغول صحبت بودم که پير زني آمد و با يک يک ما صحبت کرد و از من سراغ مادرم را گرفت. گفتم: مادرم مرده است او گفت: اي کاش من مي توانستم مادر تو باشم. من از فرط تنهايي استقبال کردم پير زن را به خانه ي خود بردم و برايش غذا بردم، ولي او اظهار داشت روزه است و مشغول عبادت خداوند شد، تا صبح که پيش من بود نماز خواند بعد صبح رفت و گفت: من دختري دارم که بايد به او هم سر بزنم من از او خواهش کردم دخترش د را نيز به منزل ما بياورد آن پير زن با حيله گري مرا فريب داد روز ديگر پير زن به ظاهر صالح و مؤ من با دخترش به منزل ما آمد و دخترش را در منزل ما گذاشت و گفت: من به مسجد اعظم مي روم پير زن رفت ناگهان در زير لباس زنانه مردي مست ظاهر شد او به من تجاوز کرد و چون مست بود، جلوي اتاق خوابش برد من نيز با خنجر خودش او را کشتم و جنازه او را در لاي چادري پيچيدم و به مسجدش رسانيدم پس از چندي نطفه حرام در رحم من رشد کرد، شبي که دردم شد در گوشه ي ناشناسي از شهر مدينه اين بچه را بدنيا آوردم و او را همانجا که نعش پدرش

[صفحه 314]

را گذاشته بودم، گذاشتم، اما چشمم به دنبالش بود عمر مات و مبهوت مانده بود، علي (عليه السلام) فرمود: نترس جميله تو دختر شجاع و شريفي بوده اي، چون تو از شرافت و عصمت خود دفاع کردي، تو را قاتل نمي شود شمرد. عمر گفت: يا علي (عليه السلام) پس خونبهاي مقتول. علي (عليه السلام) فرمود: اين مقتول خونبها ندارد. زيرا خونش را به شهوتش فروخته است. عمر خاموش شد و علي (عليه السلام) به جميله فرمود: آن پير زن کجاست. جميله گفت: يابن عم رسول الله به من سه روز مهلت بدهيد او را خدمت شما مي آورم هنوز روز دوم به پايان نرسيده بود که در بيرون شهر مدينه پير زني را مردم سنگ سار مي کردند اين محکوم به رجم همان پير زن حيله گر نانجيب بود.[1] .



صفحه 313، 314.





  1. معصوم دوم، ص 184.