اوضاع سياسي مصر
[صفحه 39] اين سرزمين در طول سالها، غنيترين ولايت تابعهي حکومت روم شرقي (بيزانس) بود. در نواحي حوزهي نيل، به برکت آب و هواي مناسب آن، سالي سه بار محصول برميداشتند و از اين جهت، در واقع مصر انبار غلهي بيزانس به شمار ميرفت.[1] با اين حال حکومت بيزانس با مردم مصر رفتاري ناخوشايند و خصمانه داشت و از اين رو، در آستانهي فتح مصر توسط مسلمين، اوضاع آنجا آشفته بود. مصريان نسبت به بيزانس حس نفرت وکينهتوزي داشتند، زيرا بخصوص در کشمکشهاي مذهبي از آنان آزار و رنج بسيار ميديدند. قبطيان که پيرو مذهب يعقوبي بودند از عمال حکومت بيزانس که مذهب ملکايي (مسيحي ارتدکس) داشتند در نارضايي بسر ميبردند و کشيشان ملکايي و عوامل حکومتي هم با اعمال فشار و ظلم و تعدي، اين خشم و نفرت و دشمني را دامن ميزدند. چند سال پيش از ورود مسلمين، خسروپرويز پادشاه ايران هم به مصر تاخت و تاز کرده و آنجا را عرصهي جنگ و تجاوز قرار داده و مدتي هم قسمتهاي مهم سرزمين نيل را به تصرف درآورده بود، ولي حکومت روم در جنگي ديگر، مجددا مصر را از خسروپرويز باز پس گرفته بود.[2] در اين فتح مجدد، رفتار هر دو طرف- روميان و مصريان- خصمانهتر شده و اوضاع داخلي مصر را آشفتهتر کرده بود. در چنين دوراني بود که عمرو بن عاص، پيشقدم حمله به مصر شد. او مردي سياستباز و حيلهگر از بنياميه بود که بعدها دشمني با علي عليهالسلام را سرلوحهي کار و زندگي خود قرار داد و در اين دشمني، تا خيانت به مسلمين و خدعه و نيرنگ و تخريب نظام حکومتي اسلام و بر پا کردن جنگ و خونريزي عليه علي عليهالسلام و شهادت ياران وفادار آن حضرت پيش رفت و سرانجام هم از طرف معاويه به جنگ محمد بن ابيبکر نمايندهي علي عليهالسلام در مصر رفت و او را به کشتن داد و نيز مامور به شهادت رساندن مالکاشتر شد و اين جنايت را هم با حيله به انجام رسانيد. باري، عمروعاص که در سالهاي جواني چندبار به شام و مصر رفته و با کاروانهاي تجارتي در آن مناطق به سر برده بود، از اوضاع داخلي مصر و ثروتهاي [صفحه 40] طبيعي و امتيازات آن خبر داشت، از اين رو وقتي خليفهي دوم، حکومت قلمرو اسلامي را به دست گرفت، عمروعاص بارها از او خواست تا دستوري براي فتح مصر صادر کند، اما خليفه مخالفت کرد. در آن زمان والي مصر شخصي به نام «قيروس» يا کوروش بود که از قفقاز به مصر آمده بود و از اين رو در نزد عامه «قفقازي» خوانده ميشد و مسلمين او را «مقوقس» ميناميدند.[3] مقوقس بنا به فرمان هرقل يا هراکليوس، امپراطور بيزانس به سرزمين مصر آمده بود و در ادارهي امور مصر، نايب امپراطور هرقل به شمار ميرفت.[4] او که در سرزمين مصر براي خود قدرت و شوکتي داشت، همان کسي بود که رسولخدا صلي الله عليه و آله ضمن نوشتن نامهاي، او را به پذيرش اسلام دعوت کرده بود. وي نيز با فرستادهي رسولخدا صلي الله عليه و آله به خوشرويي رفتار کرده و ضمن اداي احترام، هدايايي براي آن حضرت ارسال داشته بود که اين هدايا، کنيزي قبطي بود به نام «ماريهي قبطيه» که پيامبر از وي صاحب فرزند پسري به نام ابراهيم شد، اما اين کودک در همان شيرخوارگي از دنيا رفت.[5]. هنگامي که خليفهي دوم، گزارشهايي دربارهي اسرافها و تبذيرهاي معاويه و اجحاف و بيعدالتي او با مردم شام دريافت کرد، براي رسيدگي به جريان عازم مسافرت شام شد. عمروعاص که دنبال فرصتي ميگشت، بين راه خود را به خليفه رسانيد و در بيتالمقدس با او محرمانه ملاقات کرد. در آنجا بار ديگر مسئلهي حمله به مصر و فتح آنجا را مطرح کرد و به تشويق و ترغيب خليفه پرداخت. به نوشتهي يعقوبي، به خليفه گفت: «مرا اذن ميدهي تا رهسپار مصر شوم؟ چه، ما اگر آن را بگشاييم، نيرويي براي مسلمين خواهد بود و ثروت مصر از همهي سرزمينها بيشتر و در نبرد از همه زبونتر است. عمروعاص پيوسته ارزش مصر را در نظر خليفه بزرگ ميکرد و فتح آن را بر او آسان مينمود.».[6]. [صفحه 41] عمروعاص اصرار داشت که فتح مصر، به عظمت و سربلندي هر چه بيشتر اسلام کمک ميکند، اما او بيشتر در فکر ترقي و شهرت و مقا براي خود بود، بخصوص که نسبت به خالد بن وليد حسادت ميورزيد و آرزو داشت به پايهي او برسد و مثل او فرماندهي سپاهي را به عهده گيرد و در جنگها از خود جلادت و کفايت نشان دهد، بطوري که در «تاريخ عرب» تصريح شده است: «عمرو بن عاص در جستجوي ميدان عملي بود که در آنجا از رقيب بزرگ خود خالد پيشي گيرد و هنگا که خليفهي دوم به بيتالمقدس آمد، وي فرصت را مناسب ديد که آرزوي ديرين خويش يعني فرماندهي جنگ با مصر را به دست آورد».[7]. البته خليفه هر بار با اين پيشنهاد مخالفت ميکرد و ميگفت که مصر تحت نفوذ روميان است و سربازان مسلح و مجهز و فراوان رو در آنجا سکونت دارند که در مقام دفاع برميآيند و ما نميتوانيم به فتح سربازان اسلام در برابر آنها چندان اميدوار باشيم. اما سرانجام عمروعاص سپاهي متشکل از چهار هزار نفر را که همه از مردم «عک» بودند، تحت فرماندهي خود گرفت و بدون اطلاع خليفه، آمادهي حمله به مصر شد. از سوي ديگر خبر به خليفه رسيد و سخت او را ناراحت کرد، به طوريکه بلافاصله نامهاي براي عمروعاص نوشت و توسط «عقبه بن عامر جهني» به سوي او فرستاد. خليفه در آن نامه از عمروعاص به عنوان «گناهکار فرزند گناهکار» ياد کرده و در توبيخ او نوشته بود: «چرا با سپاهي قليل به سوي مصر که از ارتش مجهز رو برخوردار است، حمله کردهاي ؟ اگر اين نامه زماني به دست تو رسيد که هنوز وارد خاک مصر نشده بودي، فورا از نيمهي راه برگرد، اما اگر قدم به خاک مصر گذاشته بودي، ديگر چارهاي نيست، به خدا توکل کن و پيش برو». عقبه بن عامر جهني، زماني به عمروعاص و لشکريانش رسيد که آنها به شهر «رفح»، آخرين آبادي فلسطين و شهري در راه مصر به فاصلهي دو روز از «عسقلان» وارد شده بودند و هنوز با خاک مصر فاصلهي زيادي داشتند. عمروعاص [صفحه 42] به محض ديدن عقبه، زيرکانه دريافت که وي از سوي خليفه آمده و نامهاي در مورد عدم حمله به مصر با خود آورده است. اين بود که به او اعتنا نکرد و به راه خود ادامه داد. پس از مدتي راهپيمايي به قريهاي در ساحل درياي رم و نزديک «عريش» - شهري که در مرز شام قرار داشت و جزء سرزمين مصر بود - رسيد. در آنجا عقبه را نزد خود طلبيد و نامه را از او گرفت و گشود. وقتي مضمون نامه را خواند و از پيغام خليفه آگاه شد، عدهاي از سران سپاه و سربازان را جمع کرد و پرسيد: اينجا که ما در آن هستيم جزء کجاست ؟ همه گفتند: جزء خاک مصر است. عمروعاص گفت: «پس ما بايد به حرکت خود ادامه دهيم، چون خليفه در اين نامه نوشته است اگر نامهاش پيش از ورود ما به مصر به دست من برسد، بايد از راه برگرديم، حال آنکه ما هم اکنون وارد سرزمين مصر شدهايم و ديگر راه بازگشت نداريم». در نتيجه به حرکت خود ادامه داد و در خاک مصر، با لشکر تحت فرمان حاکم مصر وارد جنگ شد. جنگ آنها حدود يک ماه طول کشيد، اما فتحي نصيب عمروعاص نشد، زيرا چنانکه خليفه پيشبيني کرده بود، لشکري قوي و مجهز به مقابلهي با آنها آمده بود. سرانجام عمروعاص نامهاي به خليفه نوشت و از او کمک خواست. خليفه هم چهار نفر از سرداران سپاه به نامهاي زبير بن عوام، مقداد بن اسود، عباده بن صامت و مسلمه بن مخلد را همراه با دوازده هزار نفر جنگجو به کمک عمروعاص فرستاد. در ميان اين سربازان چهارده نفر از مهاجرين و اصحاب رسولالله صلي الله عليه و آله به رياست زبير بن عوام و شانزده نفر از انصار به رياست عباده بن صامت نيز حضور داشتند که مايهي دلگر هر چه بيشتر جنگجويان ميشدند. جنگ حدود سه ماه طول کشيد تا آنکه سرانجام سپاهيان اسلام پيروز شدند و قلعه و استحکامات شهر را گرفتند و آن قسمت از مصر را به تصرف درآوردند. مقوقس، والي مصر با مسلمين از در مذاکره و مصالحه درآمد و تن به پرداخت جزيه به قرار دو دينار براي هر مردي داد.[8] سپس سپاه مسلمين راه اسکندريه را در پيش گرفت. [صفحه 43] اسکندريه سه قلعه و استحکاماتي بيشتر داشت و پادگان آن از قريب 50 هزار جنگجو تشکيل ميشد، حال آنکه مسلمين به زحمت بالغ بر 20 هزار نفر ميشدند و جهازات جنگي و وسايل کافي براي محاصرهي چنين شهري هم نداشتند. با اين حال اسکندريه به آساني و با صلح فتح شد، زيرا چنان درگير اختلافات و انقلابات داخلي بود که براي مردم آن تسليم و قبول جزيه، بسيار آسانتر و مطلوبتر از مقاومت و جنگ با مسلمين بود. اين شهري که بدين آساني فتح شد، سرزمين آباد و متمدن و کمنظير بود که خود عمروعاص در گزارشي راجع به آن گفت: «شهري را فتح کردهام که به وصف آن چيزي نميگويم جز اينکه چهار هزار کاخ ييلاقي، چهار هزار حمام، چهار هزار يهودي جزيهپرداز و چهار هزار تفرجگاه شاهان به دست من افتاده است...».[9]. بدينگونه مصر، يا سرزمين غني و آباد حوزهي نيل به دست مسلمين افتاد و پس از فتح مصر عمروعاص حدود چهار سال و چند ماه والي آنجا بود.
هنگام بحث از فرهنگ و تمدن مصر، بنا به ضرورت، اشاراتي هم دربارهي اوضاع سياسي و روابط آن سرزمين با ساير ممالک جهان کرديم: حدود يکهزار سال قبل از فتح مصر به وسيلهي مسلمين، اين سرزمين به تصرف اسکندر يوناني درآمد، سپس جانشينان وي- ملوک بطالسه- چند قرن بر آنجا حکم راندند، آنگاه روميان پس از شکست دادن يونان در جنگ، مصر را نيز تحت نفوذ سياسي خود درآوردند.
صفحه 39، 40، 41، 42، 43.