باب علم


از آنرو صبح اين روشندلى يافت



که چون ما در دلش مهر على تافت



ز مهر او منور خانه ى خاک



به نام او مزين مهر افلاک



قضا چون رايت هستى برافرخت



علم را عين نامش سر علم ساخت



قدر بر لوح هستى چون قلم زد



دَه و نـُه کمترين حرفش به افلاک



نشان نعل دلدل(1) قرص ماهش



بساط چرخ ادنى­(2) عرصه گاهش



چو کينش سر ز جان مَرِّه(3) برزد



دو انگشتش بر او تيغ دو سرزد



دو نوک ذوالفقارش بس بر اين دال(4)



که از دستش سر شرک است پامال



سر شرک از دم شمشير او پست



نبى را دين ز بازويش قوى دست



بناى کفر از او گرديد ويران



ز خصمش گرم بزم اهل نيران(5)



الا اى از خرد بيگانه گشته



به ديو جاهلى همخانه گشته



ز راه رفعت او سر کشيده



به کوى پست قدر آن رميده



پى دجال کيشان بر گرفته



به تو نيرنگ ايشان در گرفته



ترا دجال شد چون هادى راه



بجز دوزخ کجا يابى وطنگاه



فتادى در پى گمگشته اى چند



سرا پا در گناه آغشته اى چند



به ايجاد جهنم گشته باعث



اسيران درک را بوده وارث



شياطين را به سامان کار از ايشان



مقيمان درک را عار از ايشان



در آن دم کز پى تسخير خيبر



ز کين گشتند ياران حمله آور



به اول ساز رسم جنگ کردند



در آخر ترک نام و ننگ کردند



هزيمت ريخت در ره خار غمشان



وزان بشکفت گلهاى المشان



که بود آن کس که سلطان رسالت



گل نوخيز بستان رسالت



به عزم فتح با او کرد همراه



لواى نصرت « نصر من الله»(6)



ز منقارش دو انگشت همايون



ز پاى فتح خار آورد بيرون



که تابد غير از او خيبر گشودن



درى آن طور از خيبر ربودن



در علم نبى غير از على کيست



ز هستى مدعا غير از على چيست



زهى از آفرينش مدعا تو



در گنجينه ى سر خدا تو



گدايانيم از گنج سخايت



نهاده چشم بر راه عطايت



نه سيم و زر گدايى از تو داريم



گدايى آشنايى از تو داريم



در اين درياى ناپيدا کناره



که غير از غرقه گشتن نيست چاره



اگر تو بگذرى از آشنايى



که از موجش دهد ما را رهايى



بخار ظلم اين درياى پر شور



چراغ معدلت(7) را کرده بى نور



مگر فرمان دهى صاحب زمان را



که شمعى از تو افروزد جهان را



رسد صيت ظهورش تا ثريا



فرود آيد مسيح از دير مينا



ره طى کرده گيرد پيک خور پيش



دگر ره باز گردد از پى خويش



برد آب روان را شوق از کار



ز بيهوشى دمى افتد ز رفتار



بفرمايد که برخيزند از خاک



هواداران وصل او طربناک



از اين دجال طبعان وارهد دور



نماند کار و بار عالم اين طور



بناى ظلم در دوران نماند



جهان زين بيشتر ويران نماند



شود تاريکى ظلم از جهان دور



نماند شمع بزم عدل بي نور



ز آب عدل عالم را بشويد



به جاى سبز گنج از خاک رويد



به نقد خود ننازد محتشم پر



کند خود را چو درويشان تصور



جهان را رسم عشرت تازه گردد



نواى دين بلند آوازه گردد



به وحشى کز گدايان است ، او را



يکى از بي نوايان است ، او را



ز خوان مرحمت بخشد نوايى



رساند از ره لطفش به جايى



وحشي بافقي

1.دلدل: استرسفيد رنگ پيامبر که بنا به روايت آن حضرت آن را به حضرت امير بخشيد .



2.چرخ "ادني ": اشاره به آيه 9 از سوره نجم .



3.مره : يک دفعه .



4.دال : دلالت کننده .



5.نيران: نار ، آتش .



6.نصرمن الله: اشاره به آيه 13 سوره صف .



7.معدلت : دادگري ، دادگستري ، عدل وداد.