در دل محراب


به خون افتاده بودم در دل محراب و آن ساعت

دلم در كوچه غربت به ياد يار پر مى ‏زد

نه آن شب بلكه هر شب يادش زنده مى ‏كردم

دلم ز آن كوچه مى ‏رفت و به آن گلخانه سر مى ‏زد

نرفته يادم آن روزى كه درب خانه ‏ام مى ‏سوخت

عدو در آن ميان گه مادر و گاهى پسر مى ‏زد

ميان كوچه ‏ها زهرا سپر مى ‏شد براى من

عدو هم با غلاف كين پياپى بر سپر مى ‏زد

حسن قصدش فقط يارى مادر بود ليك افسوس

در آن آتش كبوتروار زهرا بال و پر مى ‏زد

به پيش ديده ‏ام نامردمان پروانه را كشتند

چو شمعى از دو چشمانم برون آنجا گوهر مى ‏زد