هماي رحمت


على اى هماى رحمت! تو چه آيتى خدا را

كه به ما سوى فكندى، همه سايه هما را

دل اگر خداشناسى، همه در رخ على بين

به على شناختم من، به خدا قسم خدا را

به خدا كه در دو عالم، اثر از فنا نماند

چو على گرفته باشد، سر چشمه بقا را

مگر اى سحاب رحمت، تو ببارى، ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد، همه جان ماسوى را

برو اى گداى مسكين، در خانه على زن

كه نگين پادشاهى، دهد از كرم گدا را

به جز از على كه گويد، به پسر كه قاتل من

چو اسير توست اكنون، به اسير كن مدارا

به جز از على كه آرد، پسرى ابوالعجايب

كه علم كند به عالم، شهداى كربلا را

چو به دوست عهد بندد، ز ميان پاكبازان

چو على كه مى‏تواند، كه به سر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت

متحيرم، چه گويم، شه ملك لافتى را

به دو چشم خون‌فشانم، هله‏اى نسيم رحمت !

كه زكوى او غبارى، به من آرتوتيا را

به اميد آن كه شايد، برسد به خاك پايت

چه پيامها كه دادم، همه سوز دل صبا را

چو تويى قضاى گردان، به دعاى مستمندان

كه ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چو ناى هر دم، ز نواى شوق او دم

كه لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را

«همه شب درين اميدم، كه نسيم صبحگاهى

به پيام آشنايى، بنوازد آشنا را »

ز نواى مرغ يا حق، بشنو كه در دل شب

غم دل به دوست گفتن، چه خوش است «شهريارا»!

سيد محمد حسين شهريار