غوغا در غدير


دشت غوغا بود، غوغا بود، غوغا در غدير

موج مى‏زد سيل مردم، مثل دريا در غدير

تشنگيها بود و توفان بود و شن بود و غبار

محشرى از هر چه با خود داشت صحرا، در غدير

كاروان آرام و بى تشويش لنگر مى‏گرفت

تا بگيرد كاروان سالارشان جا در غدير

گردها خوابيد كم كم، كاروان خاموش شد

تا پيمبر خود چه خواهد گفت آيا در غدير!

تا افق انبوه مردان صحارى بود و دشت

و سكوتى، تا كند آن مرد لب وا در غدير

مرد اما با نگاهى گرم در چشمان شوق

جستجو مى‏كرد محبوبش على را در غدير

پس به مردان عرب فرمود: «بعد از من على است

هر كه من مولاى اويم اوست مولا در غدير»

گردها خوابيده بود و كاروان خاموش بود

خوانده مى‏شد انتهاى قصه ما در غدير

در شكوه كاروان آن روز با آهنگ زنگ

بى گمان بارى رقم مى‏خورد فردا در غدير

اى فراموشان باطل! سر به پايين افكنيد!

چون پيمبر دست حق را برد بالا در غدير

حيف! اما كاروان منزل به منزل مى‏گذشت

كاروان مى‏رفت و حق مى‏ماند تنها در غدير!

عليرضا سپاهى لائين