بوسه برخاك نجف


در زير زلف، روي تو بيند گر آفتاب

بي پرده جلوه گر نشود ديگر آفتاب

روزي که در درون دل من درآمدي

بيرون نکرده بود سر از خاور آفتاب

بي پرده وقت صبح بيا بر کنار بام

تا باز پس کشد سر از اين منظر آفتاب

در محفلي که شمع رخت جلوه مي کند

پروانه وار مي زند آنجا پر آفتاب

هر روز مي نهد به زمين روي تابناک

گويا به بوي عاطفت داور آفتاب

جوياي کوي کيست که در طي اين بروج

هر روز مي رود به ره ديگر آفتاب

تا ره برد به خاک در شحنه ي نجف

گردد در آسمان ز پي رهبر آفتاب

زين گونه بر سپهر برآمد از اينکه داشت

بر جبهه داغ بندگي حيدر آفتاب

آن سروري که بهرِ نمازش ز باختر

آورد باز معجزِ پيغمبر آفتاب

اي موکب جلال تو بر چرخ گرم سير

در آن ميانه از همه واپس تر آفتاب

جز مدحت جلال تو حرف دگر نيافت

گرديد پاي تا سر اين دفتر آفتاب

عاشق اصفهاني