نور محمد


نه هر دل کاشف اسرار «اسرا»(1) ست


نه هر کس محرم راز « فاوحا»(2) ست


نه هر عقلى کند اين راه را طى


نه هر دانش به اين مقصد برد پى


نه هرکس در مقام لى مع الله


به خلوتخانه ى وحدت برد راه


نه هر کو بر فراز منبر آيد


«سلوني»(3) گفتن از وى در خور آيد


«سلونى » گفتن از ذاتيست در خور


که شهر علم احمد را بُوَد در


چو گردد شه نهانى خلوت آراى


نه هرکس را در آن خلوت بود جاى


چو صحبت با حبيب افتد نهانى


نه هرکس راست راز همزبانى


چو راه گنج خاصان را نمايند


نه بر هرکس که آيد در گشايند


چو احمد را تجلى رهنمون شد


نه هر کس را بود روشن که چون شد


کس از يک نور بايد با محمد


که روشن گرددش اسرار سرمد


بود نقش نبى نقش نگينش


سرايد «لوکشف»(4) نطق يقينش


جهان را طى کند چندى و چونى


کلاهش را طراز آيد « سلونى »


به تاج «انمَّا»(5) گردد سرافراز


بدين افسر شود از جمله ممتاز


بر اورنگ خلافت جا دهندش


کنند از «انما» رايت بلندش


ملک بر خوان او باشد مگس ران


بود چرخش بجاى سبزى خوان


جهان مهمانسرا، او ميهمانش


طفيل آفرينش گرد خوانش


على عالي الشان مقصد کل


به ذيلش جمله را دست توسل


جبين آراى شاهان خاک راهش


حريم قدس روز بارگاهش


ولايش « عروةالوثقي»(6) جهان را


بدو نازش زمين و آسمان را


ز پيشانيش نور وادى طور


جبين و روى او « نور على نور»


دو انگشتش در خيبر چنان کند


که پشت دست حيرت آسمان کند


سرانگشت ار سوى بالا فشاندى


حصار آسمان را در نشاندى


يقين او ز گرد ظن و شک پاک


گمانش برتر از اوهام و ادراک


رکاب دُلدُل(7) او طوقى از نور


که گردن را بدان زيور دهد حور


دو نوک تيغ او پرکار دارى


ز خطش دور ايمان را حصارى


دو لمعه نوک تيغ او ز يک نور


دوبينان را ازو چشم دوبين کور


شد آن تيغ دو سر کو داشت در مشت


براى چشم شرک و شک دو انگشت


سر تيغش به حفظ گنج اسلام


دهانى اژدهايى لشکر آشام


چو لاى نفى نوک ذوالفقارش


به گيتى نفى کفر و شرک کارش


سر شمشير او در صفدرى داد


زلاى «لافتى الاعلى » ياد


کلامش نايب وحى الاهى


گواه اين سخن مه تا به ماهى


لغت فهم زبانِ هر سخن سنج


طلسم آراى راز نقد هر گنج


وجودش زاولين دم تا به آخِر


مبرا از کباير و ز صغاير


تعالى اله زهى ذات مطهر


که آمد نفس او نفس پيمبر


دو نهر فيض از يک قلزم(8) جود


دو شاخ رحمت از يک اصل موجود


به عينه همچو يک نور و دو ديده


که آن را چشم کوته بين دو ديده


دويى در اسم اما يک مسما


دوبين عارى ز فکر آن معما


پس اين شاهد که بودند از دويى دور


که احمد خواند با خويشش ز يک نور


گر اين يک نور بر رخ پرده بستى


جهان جاويد در ظلمت نشستى


نخستين نخل باغ ذوالجلالى


بدو خرم رياض لايزالى


ز اصل و فرع او عالم پديدار


يکى گل شد يکى برگ و يکى بار


وراى آفرينش مايه ى او


نموده هر چه جزوى سايه ى او


کمال عقل تا اينجا برد پى


سخن کاينجا رسانيدم کنم طى

وحشي بافقي