دلبر طنازّ من


خيز و بده ساقيا باده زخمّ غدير


که از مي باصفا کند جوان قلب پير


دلبر طنّاز من که نيست مثلش نظير


گفت به وصفش خدا توئي بشير و نذير


از کف او شد عيان چهره ماه منير


قافله کعبه را بگو که منزل کنند


از پي تکميل دين طي منازل کنند


نظر به سوي نبي زديده و دل کنند


گوش دل خود صفا داده و قابل کنند


که بر سفير خدا مي رسد اينک سفير


به سوي احمد رسيد به امر حق جبرئيل


که اي رسول امين مزن تو بانگ رحيل


بَلِّغ ما اُنزِلَ اِلَيکَ ز ربّ جليل


گر نکني نيستي مبلّغ اين سبيل


خدا نگهدار توست ز مردمان شرير


قوافل کعبه را چو مجتمع ساختند


پس زجهاز شتر منبري آراستند


به روي آن احمد و علي به پا خاستند


زپيشگاه خدا هر دو مدد خواستند


چونکه مددکار نيست به جز خداي قدير


سپس لبان نبي شکفته شد همچو گل


چه خوش بود استماع سخن از عقل کل


نصايح بي شمار نمود ختم رُسُل


چو شد عيان بهرشان جمله طريق سُبل


داد بر ايشان خبر ز ارمغان غدير


سپس يداله را گرفت بر روي دست


که فوق دست خدا نيست دگر هيچ دست


به هر که مولا منم عليش مولاي هست


دوست بدار اي خدا هر که بر او مهر بست


بدار دشمن هر آنکه شد به بغظش اسير


باز تمنّا نمود ز سوي حق مصطفي


که وَالنَصرُ اي کردگار مَن نَصَر المُرتَضي


ذليل بنما کسي که خوار سازد و را


بعد به اسلاميان گفت به امر خدا


هر که نبي اش منم علي ست براو امير


ز علم و از حکمت علي نمودي بيان


گفت منم شهر علم علي بود باب آن


هر که اراده کند به حکمت و شهر آن


به غير اين درب آن راه نيابد بدان


علي چو هارون بود مرا وصي و وزير


باز بگفت يا علي انت اخي وارثي


لحم تو لحم من و هم دَمُکَ مِن دَمي


لحم و دمت گشته با مايه ايمان قوي


به حوض کوثر مرا خليفه اي يا علي


قاضي دينم توئي و بر امورم مدير


شيعه تو روز حشر به روي منبر ز نور


با رخ بيضاء همه ز من نباشند دور


شوند همسايه ام به جنت و قصر حور


گر تو نبودي علي راهنماي شعور


ز بعد من هيچ کس نشد به مومن بصير


داد بسي مصطفي داد سخن از علي


گفت که حبل المتين نيست کسي جز علي


راه سعادت علي نور هدايت علي


علي قرين حق است و حق قرين علي


علي است جان من و مرا به هر جا ظهير


هر که ستيزد بر او ستيز او با من است


هر که عدويش بود يقين به من دشمن است


سلم شما با علي سلم براي من است


اوست که اولي شما را به روان و تن است


چه گفتنيها بگفت ز منبر آمد به زير


سپس به امر نبي خيمه اي آراستند


مراسم بيعت علي بپا ساختند


اطاعت مرتضي ز مومنين خواستند


بهر اطاعت از او جمله بپا خواستند


مخالفين علي شدند پست و حقير


باز رسيد از سوي خداي سبحان پيام


آيه تکميل دين به سوي خير الانام


که کردم امروز من نعمت خود را تمام


ز بهر امت شده علي ولي و امام


شيعه حيدر بود يقين بصير و خبير


ليک صد افسوس از توطئه کافران


که سحر شد امتي بدست آن ساحران


قفل زدند بر دل و زبان آن حاضران


اتخذو العجل شد ز فتنه سامران


زدودند از خاطرآن واقعه بي نظير


حيف ز کفران آن نعمت پروردگار


که چشم بستند بر آن واقعه آشکار


ز فتنه دشمن و منافق نابکار


چنين ز بعد نبي سياه شد روزگار


امت اسلام شد بدست دشمن اسير


اي علي مرتضي کن نظري سوي ما


جمله اسير غميم بِشو تو دلجوي ما


غريق طوفان شديم بگير بازوي ما


گر چه به پيش رخت سيه بود روي ما


فرّخ درمانده را باز تويي دستگير

زينب فرخ