1- جرير بن عبداللّه بجلي ، كارگزار همدان از طرف عثمان


جرير بن عبداللّه از طرف عثمان به عنوان استاندار همدان انتخاب شده بود و تا مدتى بعد از خلافت حضرت امير (ع ) در اين سمت باقى بود، تا اينكه حضرت امير (ع ) طى نامه اى ، بعد از جنگ جمل از او خواست كه به كوفه بيايد.
نسب جرير بن عبداللّه
شيخ طوسى (ره ) مى نويسد: جرير بن عبداللّه ، ابو عمر، و گفته مى شود ابو عبداللّه بجلى جزو اصحاب رسول خدا (ص ) و على (ع ) بوده كه در شهر كوفه سكونت داشته است . وى نامه اميرالمؤ منين را به معاويه رساند و در سال رحلت رسول خدا (ص ) مسلمان شد و گفته شده كه طول قد او شش ذراع بوده است . اين مطلب را محمد بن اسحق ذكر كرده است (811)
همچنين نقل شده كه جرير بن عبداللّه بجلى روز قبل از وفات پيامبر (ص ) اسلام آورده و در منطقه ((رؤ ف )) از قادسيه عراق و غير آن ، نقش ‍ مهمى داشته است . (812)
ابن قتيبه در ((المعارف )) نوشته است : جرير در سال دهم از هجرت در ماه رمضان بر رسول خدا وارد شد و با آن حضرت بيعت نموده ، مسلمان گرديد. جرير مردى نيكو و خوش سيما بود كه رسول خدا(ص ) فرمود: ((گويا در صورت او شباهتى از ملك است )) و عمر درباره او مى گفت : ((جرير يوسف اين امّت است .)) او داراى قدى بلند بود كه روى كوهان شتر سوار مى شد تا پاهايش به زمين نرسد و اندازه هر يكى از كفشها او يك زارع بود. او محاسنش را شبها با زعفران رنگ مى كرد و صبح مى شست . وى از على (ع ) و معاويه كناره گيرى كرد و در منطقه جزيره و اطراف آن سكونت گزيد. (813)
بجلّى : منسوب به بجليه است و آن نام قبيله اى است در يمن كه به جدّشان بجيلة بن ثمار ابن ارش بن عمرو بن غوث نسبت داده مى شدند. علماى رجال جرير را نكوهش نموده ، به روايت و گفتار او اعتماد ندارند.
نامه حضرت امير (ع ) به جرير
وقتى كه با على (ع ) بيعت شد، حضرت به كارگزاران خود در سرتاسر كشور اسلامى نامه نوشت و از جمله نامه اى را بعد از جنگ جمل ، از كوفه براى جرير بن عبداللّه بجلى - كه از طرف عثمان بر مرز همدان گمارده شده بود - نوشته ، همراه با زحربن قيس جعفى فرستاد:
اءمّا بعد: فانّ اللّه لايغيّروا ما باءنفسهم ، و اذا اءراد اللّه بقوم سوء فلا مردّ له و مالهم من دونه من وال (814)
و انّى اءخبرك عن نباء من سرنا اليه ، من جموع طلحة و الزّبير عند نكثهم بيعتهم (بيعتى خ ) و ما صنعوا بعاملى عثمان بن حنيف .
همانا خدا دگرگون نكند آنچه را به گروهى و قومى است ، نا دگرگون سازند آنچه را كه در خود آنان است و هرگاه خدا بدى قوم و گروهى را بخواهد، بازگشتى از آن نيست و ايشان را جز او سرپرستى نيست و بدرستيكه من خبر دهم تو را از آنچه به سوى آن سير كرديم از گروه طلحه و زبير زمانى كه بيعت خود را شكستند و آن گونه با كارگزار من ، عثمان بن حنيف ، رفتار نمودند.
انّى هبطت من المدينة بالمهاجرين الانصار حتّى اذا كنت بالعذيب بعثت الى اءهل الكوفه بالحسن بن على و عبداللّه بن عبّاس و عمّار بن ياسر و قيس بن سعد بن عبادة ، فاستنفروهم فاءجابوا، فسرت بهم حتّى نزلت بظهر البصرة ، فاءعذرت فى الدّعا و اءقلت العثرة ، و ناشدتهم عقد بيعتهم فاءبوا الّا قتالى ، فاستعنت باللّه عليهم ، فقتل من قتل وولّوا مدبرين الى مصرهم فساءلونى ما كنت دعوتهم اليه قبل اللّقاء فقبلت العافية و رفعت السّيف ، و استعملت عليهم عبداللّه بن عبّاس و سرت الى الكوفه ، و قد بعثت اليكم زحر بن قيس فاساءل عمّا بدالك . (815)
من از مدينه همراه با مهاجرين و انصار حركت كرده تا اين كه به عذيب رسيدم ، حسن بن على ، عبداللّه بن عبّاس ، عمّار بن ياسر و قيس بن سعد بن عباده را به كوفه فرستادم .
آنها مردم را به جهاد دعوت نمودند و مردم دعوت نمايندگان مرا پذيرفتند. پس همراه آنها راهى بصره شدم و آنها را به حق دعوت نمودم كه معذور باشم از لغزش آنان درگذشتم و آنها را به عقد بيعتشان فرا خواندم ، آنها نپذيرفتند و من نيز از خداوند يارى خواستم تا ايشان را مغلوب و منهزم سازم ؛ عدّه اى كشته شدند و عدّه اى به سرزمينشان گريختند تا اين كه درخواست ترك مخاصمه اى كردند كه من آنها را قبلا به آن دعوت كرده بودم . پس من نيز سلامتى را برگزيدم و شمشيرها را كنار گذاشتم و عبداللّه بن عباس را بر آنها گماردم و خود رهسپار كوفه شدم و زحر بن قيس را به سوى شما فرستادم و هر آنچه كه خواستى درباره اش از او سؤ ال كن .
هنگامى كه جرير نامه را خواند، از جابر خواست و گفت : ((اى مردم ! اين نامه اميرمؤ منان ، على بن ابيطالب (ع )، است او در دين و دنيا امين است و ما درباره درگيرى او و دشمنانش خدا را سپاس مى گوييم (زيرا كه پيروز شد) پيشتازان مهاجر و انصار و تابعين با او بيعت كردند و بالفرض ‍ اگر امر خلافت را ميان مسلمين به شوراى واگذار كنيم ، بى گمان كسى از او بدين مقام سزاوارتر نيست . آگاه باشيد كه بقا، در جمع و جماعت و فنا، در تفرقه و جدايى است .
على شما را به سوى حق مى كشاند، اگر كژى در شما رخ دهد، به راه مستقيم سوقتان مى دهد.)) مردم گفتند: ما گوش به فرمان تو هستيم و راضى شديم .
جرير جواب نامه اميرالمؤ منين (ع ) را به اطاعت و پيروى از حضرت نوشت .
بعد از سخنرانى جرير، زحر بن قيس به سخن ايستاد. بخشى از كلام او چنين است :
سپاس خدايى را سزد كه حمد را براى خود برگزيد نه براى آفريدگان .
هيچ كس با او در حمد و ثنا شريك نيست . و در مجد و شكوه همتا ندارد و جز ايزد يكتا خدايى نيست . او تنها، بى شريك ، پايدار و جاودان است ؛ خداوند آسمان و زمين است و گواهى مى دهم كه محمّد (ص ) بنده و فرستاده اوست او را با نور ساطع و تابناك و حقيقت گويا فرستاد تا مردم را به خير و صلاح فرا خواند و آنها را به سوى هدايت راهبر باشد.)) وى سپس گفت : ((اى مردم ! على (ع ) نامه اى به شما نوشت و سخن را تمام گفت . امّا بناچار سخنى براى شما بگويم . مردم در مدينه با على (ع ) بيعت كردند، زيرا على (ع ) عالم به كتاب خدا و سنّت حق است و طلحه و زبير بيعت او را بدون هيچ عذرى ، نقض كرده ، مردم را بر ضدّ او شوراندند. آن گاه به اين هم راضى نشدند بلكه عليه او آتش جنگ را افروختند و ام المؤ منين را از خانه اش بيرون كشاندند. آن گاه على (ع ) با آن دو ديدار كرد و نسبت به آنها ملاطفت و نرمش نشان داد و مردم را به آنچه كه مى شناختند، دعوت كرد. اين حقيقتى بود كه از شما نهان بود و اگر بيش از اين بخواهيد، به شما خواهم گفت و لاحول و لاقوة الّا باللّه )).
پس از آن جرير از مرز همدان (ايران ) به كوفه آمد و با على (ع ) بيعت كرد و همچون ساير مردم متعهّد شد كه از اوامر آن حضرت اطاعت كند.(816)
كسانى كه رهبر آنها در روز قيامت سوسمار است
جرير بن عبداللّه اشعث بن قيس كه هر دو جزو كارگزاران عثمان بودند و على (ع ) آنها را به كوفه فرا خواند، در مسائل مختلفى با يكديگر تشريك مساعى داشتند. هر دو افرادى رياست طلب و مقام پرست بودند كه از بركنارى خود به دست على (ع ) خشنود نبودند. لذا روزى آن دو كه براى گردش به بيرون از كوفه رفته بودند، به سوسمارى برخورد كردند و يك مرتبه فرياد زدند: اى ابوحسل ! (817)
دست را بياور كه با تو بيعت كنيم و تو را خليفه نماييم و قصد آنها توهين و تهمت نسبت به على (ع ) بود.
وقتى كه گفتار آنها به على (ع ) رسيد، فرمود: ((آن دو در روز قيامت در حالى محشور خواهند شد كه پيشوا و رهبر و امام آنها سوسمار باشد.)) (818)
آرى قرآن مى فرمايد: يوم نددعوا كلّ اناس بامامهم ؛ (819)
روزى قيامت روزى است كه هر گروهى از مردم را به وسيله رهبرشان دعوت مى نمايند. بنابراين ما بايد توجّه كنيم كه رهبر ما در آن روز چه كسى خواهد بود. آيا پيرو مردان حق و اولياى الهى هستيم يا جزو پيروان طاغوت و مستكبران ؟
مسجدهاى ملعون كوفه
مسجد يكى از مكانهاى مقدّسى است كه اسلام درباره بناى آن تاءكيد فراوان دارد و از امام صادق (ع ) نقل شده است كه فرمود: ((هر كس ‍ مسجدى بسازد، خداوند خانه اى در بهشت براى او مى سازد.)) (820)
و خداوند در قرآن بيان مى كند كه مسجدهاى خدا را كسانى كه به خدا و روز قيامت ايمان دارند، آباد مى كنند؛ ((انّما يعمر مساجد اللّه من امن باللّه و اليوم الاخر)) (821)
چه مراد ساختن مسجد باشد و چه حضور در مساجد. مسجد زمانى تقدّس دارد كه براى خدا ساخته شده باشد هدف از بناى آن ، خدمت به اسلام و نشر فرهنگ اسلامى باشد، امّا اگر از مسجد به عنوان پايگاهى بر ضدّ حكومت حق استفاده شود، آن مسجد ديگر هيچ گونه ارزشى ندارد و طبق آيه قرآن ، (822)
آن مسجد ضرار است و بايد تخريب شود؛ همان گونه كه پيامبر (ص ) مسجد ضرار را در مدينه ويران كرد و به عمّار ياسر دستور داد آن را آتش ‍ بزند و مكانش را زباله دان قرار دادند. (823)
چون طبق صريح آيه قرآن ، آن مسجد، مايه ضرار و كفر و موجب جدايى و اختلاف بين جامعه اسلامى بود (824)
و مركزى شده بود براى منافقينى كه درصدد مبارزه با پيامبر اسلام برآمده بودند و مى خواستند براى خود پايگاهى رسمى و مقدّس ‍ بسازند و بر ضدّ اسلام توطئه نمايند. در كوفه نيز مساجدى بود كه هدف از ساختن آن ، ايجاد پايگاهى براى مبارزه با حق بود. لذا در روايات از آن مساجد به ((مسجد لعن و نفرين شده ))، تعبير شده است .
محمّد بن مسلم از امام باقر (ع ) نقل مى كند كه حضرت فرمود: در كوفه ، هم مسجدهاى مباركى است و هم مسجدهاى لعن شده ؛ مسجدهاى لعن شده عبارتند از: 1- مسجد ثقيف 2- مسجد اشعث بن قيس 3- مسجد جرير بن عبداللّه 4- مسجد سماك 5- مسجدى در حمراء كه بر روى قبرى از فراعنه بنا شده است . (825)
امام صادق (ع ) مى فرمايد كه اميرالمؤ منين ، على (ع )، از نماز خواندن در پنج مسجد از مساجد كوفه نهى كرده است ؛ مسجد اشعث بن قيس ‍ كندى ، مسجد جرير بن عبداللّه بجلى ، مسجد سماك بن مخرمه ، مسجد شبث بن ربعّى و مسجد تيم و وقتى كه اميرالمؤ منين (ع ) از كنار اين مسجد مى گذشت ، مى فرمود: ((اين ، بقعه و پايگاه تيم است )) و علّت آن بود كه آنها با حضرت ، از روى عدوات ، نماز نمى خواندند و دشمن حضرت بودند. خداوند آنها را لعنت كند!(826)
به اندازه اى اين افراد و پيروانشان نسبت به على (ع ) و خاندان آن حضرت كينه داشتند كه بعد از شهادت امام حسين (ع ) به عنوان شكر پيروزى ، اين مساجد را تجديد بنا نمودند.
امام باقر (ع ) مى فرمايد: ((چهار مسجد به خاطر شادى در شهادت امام حسين (ع ) تجديد بنا شدند؛ مسجد اشعث بن قيس ، جرير، سماك ، و شبث بن ربعّى . (827)
بنابراين ، ساختن مسجد از سوى جرير و اشعث نشانگر اين مطلب است كه آنها پايگاهى براى مقابله با على (ع ) ايجاد نموده بودند و اينجاست كه بايد توجّه كرد كه بعضى از مساجد ممكن است از قبيل مساجد ملعون باشد كه باعث افتراق در جامعه اسلامى و مقابله با حق گردد و از اين پايگاه مقدّس عدّه اى بر ضدّ اسلام و مسلمين و حكومت حق بهره ببرند.
جرير به عنوان نماينده على (ع ) نزد معاويه
با اين كه قبلا على (ع ) فردى را به جانب معاويه روانه كرده بود و او پاسخ صحيحى به درخواست بيعت حضرت نداده بود، بارى اين كه اين مساءله بخوبى واضح و آشكار بشود كه هدف معاويه ، مخالفت با على (ع ) و كسب قدرت و مقام است ، اميرالمؤ منين (ع ) تصميم گرفت فردى را نزد او براى مذاكره بفرستد كه ببيند آيا تسليم مى شود و يا تصميم جنگ دارد.
اينجا بود كه جرير گفت : ((مرا به طرف معاويه بفرست ؛ چه او همواره نسبت به من دوست و اندرزپذير بوده است . من نزد او مى روم تا او را به اطاعت تو دعوت كنم و تا وقتى كه به كتاب خدا عمل كند و از او پيروى نمايد، به صورت يكى از كارگزارانت باقى ماند و مردم شام را نيز به اطاعت تو فرا مى خوانم ؛ مردم قبيله من از اين دعوت رخ بر نمى تابند.))
مالك اشتر به على (ع ) گفت : او را مفرست و صادقش مپندار. سوگند به خدا كه خوسته اش خواسته آنهاست و او با آنان همفكر است .
على (ع ) فرمود: ((او را فعلا مهلتى ده تا ببينم چه مى كند.)) زيرا به نظر حضرت او از ديدگاه معاويه قابل پذيرش بود و ذاتا قصد خيانت نداشت ، گرچه ممكن است آن گونه كه بايد از فراست كامل و آگاهى برخوردار نباشد و تصوّر او اين بود كه اگر معاويه تسليم شود، در امارت خود ابقا خواهد گرديد.
به هر حال هنگامى كه على (ع ) او را به سوى معاويه فرستاد، فرمود:
((پيرامون مرا ياران رسول خدا فراگرفته اند و جملگى آنان ديندار و فرزانه هستند. با اين حال تو را از ميان آنان بدين قصد برمى گزينيم كه رسول خدا (ص ) درباره تو فرموده است : اى جرير! تو بهترين مردم يمن هستى ؛ پس نامه ام را نزد معاويه ببر. اگر او نيز همچون ساير مردم با من بيعت كرد كه خوب ! در غير اين صورت به او اعلام كن كه من و امّت مسلمان ، تو را به عنوان امير و خليفه نمى شناسم .))
ورود جرير همراه نامه على (ع ) بر معاويه
جرير حركت كرد تا به شام رسيد و نزد معاويه رفت . وى پس از حمد و ثناى خدا به او گفت : اى معاويه ! مردم مكّه ، مدينه ، بصره ، كوفه ، حجاز يمن ، مصر، عروض ، عمان ، بحرين ، و يمامه با پسر عموى تو بيعت كرده اند و تنها اطرافيان تو به جرگه بيعت كنندگان وارد نشده اند و چنانچه حركتى از سرزمين آنان برخروشيد، تو و كسانت را در خود فرو مى برد. من به اين جا آمده ام تا تو را به بيعت با اين مرد دعوت كنم . آن گاه نامه على (ع ) را به او تسليم داشت .
اءمّا بعد فانّ بيعتى بالمدينة لزمتك و اءنت بالشّام ، لاءنّه بايعنى القوم الّذين بايعوا اءبابكر و عمر و عثمان على ما بويعوا عليه ، فلم يكن للشّاهد اءن يختار، و لاللغائب ، اءن يردّ و انّما الشّورى للمهاجرين و الانصار، فاذا اجتمعوا على رجل فستّموه اماما كان ذلك للّه رضى فان خرج من اءمرهم خارج بطعن اءورغبة ردّوه الى ما خرج منه ، فان اءبى قاتلوه على اتّباعه غير سبيل المومنين ، و ولّاه اللّه ما تولّى و يصليه جهنّم و ساءت مصيرا.
و انّ طلحة و الزّبير بايعانى ثمّ نقضا بيعتى و كان نقضهما كردّهما، فجاهدتما على ذلك حتّى جاء الحقّ و ظهر اءمراللّه و هم كارهون ، فادخل فيما دخل فيه المسلمون فانّ اءحبّ الامور الىّ فيك العافية ، الّا اءن تتعرّض للبلاء، فان تعرضّت له قاتلتك و استعنت اللّه (باللّه خ ) عليك .
و قد اءكثرت فى قتله عثمان ، فادخل فيما دخل فيه المسلمون ، ثمّ حاكم القوم الىّ اءحملك و ايّاهم على كتاب اللّه ، فاءمّا تلك الّتى ، تريدها فخدعة الصّبىّ عن اللبّن ، و لعمرى لئن نظرت بعقلك دون هواك ، لتجدّنى اءبراء قريش من دم عثمان .
و اعلم اءنك من الطّلقاء الّذين لاتحلّ لهم الخلافة ، و لاتعرض فيهم الشّورى ، و قد اءرسلك اليك و الى من قبلك جرير بن عبداللّه ، و هو من اءهل الايمان و الهجرة ، فبايع و لاقوّة الا باللّه . (828)
مراعات بيعت مردم در مدينه با من بر تو كه در شام هستى لازم است زيرا كسانى كه با ابوبكر، عمر و عثمان بيعت كردند، به همان شيوه با من بيعت نموده ، عهد و پيمان بستند. پس آن كسان را كه حاضر بوده اند (مثل طلحه و زبير) نشايد جز اين كه او را اختيار كنند و غايبان را (معاويه ) نسزد كه آنرا نپذيرند و شورى حقّ مهاجرين و انصار است و چون ايشان گردهم آمده ، مردى را خليفه و پيشوا ناميدند، خشنودى خدا در آن است . اگر كسى به سبب عيب جويى يا بر اثر بدعت ، از فرمان ايشان سرپيچد، او را به اطاعت وادار نمايند و اگر فرمان آنها را نپذيرفت با او بجنگند، زيرا راه مؤ منان را نپيموده است و خداوند او رابه آنچه كه بدان رو آورده ، واگذار كند و او را به دوزخ درافكند و آن بد جايگاهى است .
طلحه و زبير با من بيعت كردند و سپس بيعت مرا شكستند. نقض پيمان توسّط آن دو، به منزله ردّ آن است . از اين رو من با آن دو پيكار كردم تا اين كه حق آمد و امر خدا غالب شد؛ در حالى كه آنان خوش نمى داشتند. پس تو نيز به بيعت مسلمانان داخل شو، زيرا محبوب ترين امور نزد من درباره تو عافيت است ، مگر اين كه خود متعرّض بلا بشوى كه اگر چنين كنى ، به كمك خدا با تو هم خواهم جنگيد.
تو از خون عثمان بسيار سخن رانده اى . پس به پيمان و عهد مسلمانان داخل شو و سپس آن گروه را براى محاكمه نزد من بياور. من تو و آنها را به كتاب خدا دعوت مى كنم ، امّا چيزى كه تو به دنبالش هستى مثل پستانكى است كه كودكان را با آن شير مى گيرند. سوگند به جان خودم اگر به عقلت بنگرى و نه به هوايت ، درخواهى يافت كه من بيش از هر كس ، از خون عثمان برى هستم و بدان كه تو در شمار طلقايى (829)
هستى كه سزاوار خلافت و مشورت نيستند و من جرير بن عبداللّه بجلى را كه از مؤ منين و مهاجرين است ، به سوى تو فرستادم . پس بيعت كن و قدرت و نيرويى نيست مگر از آن خداوند.)) (830)
حضرت على (ع ) در اينجا ابتدا مساءله بيعت را مطرح كرده ، مى فرمايد كه بعد از توافق مهاجرين و انصار، ديگران حق مخالفت ندارند و مخالفين بايد سركوب شوند، مانند: طلحه و زبير و ضمنا به معاويه مى فهماند كه اگر با او مخالفت كند، سرنوشتى همچون طلحه و زبير خواهد داشت . حضرت بهانه معاويه را در ارتباط با قتل عثمان مردود مى شمارد و در آخر به او گوشزد مى كند كه نه صلاحيت خلافت را دارد و نه شايستگى آن را كه مورد مشورت قرار گيرد.
سخنان جرير نزد معاويه
بعد از قرائت نامه حضرت على (ع ) جرير برخاست و پس از حمد و ثناى الهى اين گونه مسائل روز را بيان كرد: ((همانا ماجراى عثمان شاهدان را رنجور ساخت . ولى بگوييد كه نسبت به غايبان چه گمان داريد؟! مردم با على (ع ) بيعت كردند و طلحه و زبير نيز جزو بيعت كنندگان بودند. سپس آنان بى هيچ بهانه اى پيمان شكنى كردند. بهوش ‍ باشيد كه نه اين آيين ، تحمّل شمشيرهاى آخته ! بصره ديروز در گرداب فتنه گرفتار بود و اگر خيزاب فتنه اى ديگر به وجود آيد، مردم به كام هلاكت در شوند. توده هاى مردم با على (ع ) بيعت كردند و اگر خدا زمام امور را در چنگ ما دارد، ما هم جز على (ع ) را براى اين امور بر نمى گزينيم . اى معاويه ! تو نيز همچون مردم در بيعت على (ع ) داخل شو. اگر بگويى كه عثمان مرا به كار گمارده و معزولم نساخته ، بايد بدانى كه اگر اين درست باشد، دينى براى خدا باقى نمى ماند و براى هر كس ‍ مى باشد، آنچه در دست اوست و ديگرى قدرت ندارد و لكن خدا براى حكّام لاحق ، حقوقى بسان حكّام سابق قرار داده و امور را بگونه اى قرار داده كه بعضى از آنها به وسيله بعضى ديگر منسوخ مى شود)).
معاويه گفت : ببينيم مردم شام چه نظر دارند. سپس دستور داد در شهر ندا دهند كه ((بشتابيد به سوى نماز جماعت )) و در آخر گفت : اى مردم ! مى دانيد كه من جانشين عمر و عثمان هستم و هرگز هيچ فردى را بر كار زشت اكراه نكرده ام . من ولىّ و خونخواه عثمان مظلوم هستم . خدا مى فرمايد:
و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليّه سلطانا فلا يسرف اى القتل انّه كان منصورا.(831)
و هر كس مظلومانه كشته شود پس به تحقيق براى ولىّ او سلطه اى قرار داده ايم . پس در كشتن اسراف مكن و او يارى شده است )).
و من دوست دارم از ضمير خود درباره قتل عثمان برايم بگوييد.
شاميان جملگى براى خونخواهى عثمان ، با معاويه بيعت كردند و تعهّد نمودند كه جان و مال خود را بر سر اين مقصود در بازند و نيز گفتند يا بايد انتقام بگيرند يا جان دهند.
شبانگاه معاويه چهره اى اندوهبار داشت و در مقابل خواست جرير مبنى بر بيعت با على (ع ) گفت : ((اى جرير! فعلا براى اين كار فرصت مناسب نيست . بگذار ببينيم چه پيش مى آيد.)) سپس مشاوران خود را خواست . عقبة بن ابى سفيان گفت : ((با عمروعاص مشاورت كن .)) لذا معاويه نامه اى به عمرو نوشت و او را دعوت به همكارى كرد و مصر را به او داد براى او عهدنامه اى بدين قرار نوشت :
((مبادا كه شرط موجب نقض طاعت شود)) و عمرو نوشت : ((مبادا طاعت ، شرط را نقض كند)) و بدين طريق عمروعاص به اردوى معاويه پيوست . (832)
معاويه همچنين طىّ نامه اى شرحبيل را دعوت به همكارى كرد و توانست او را نيز جذب كند و جزو ياران خود در خونخواهى عثمان قرار دهد.
نتيجه فعّاليّتهاى جرير
معاويه بعد از اين كه افرادى را كه در نظر داشت ، به جانب خود فرا خواند، نزد جرير رفت و گفت : اى جرير! من نظرى دارم . جرير گفت : بگو. معاويه گفت : به على بنويس كه گردآورى سرانه و ماليات شام و مصر را به من واگذارد و به وقت مرگ او در مورد بيعت با جانشين او تعهّدى نداشته باشم . جرير گفت : هر چه مى خواهى بنويس . معاويه همان درخواست را براى على (ع ) نوشت .
على (ع ) به جرير چنين پاسخ داد:
امّا بعد فانّما اراد معاوية الّا تكون لى فى عنقه بيعة و ان يختار من امره احبّ و اراد ان يريثك و يبطلك حتّى يذوق اهل الشّام .
معاويه مى خواهد در قيد بيعت من نباشد و هر چه مى خواهد بكند و نيز قصد دارد آن قدر درنگ كند تا مردم شام را بشوراند.
وقتى در مدينه بودم مغيرة بن شعبه به من سفارش كرد كه معاويه را بر شام بگمارم و من زير بار اين توصيه نرفتم خدا به من رخصت نداده است كه گمراهان را بازوى اقتدار خود كنم . اگر بيعت كرد كه فيه المراد در غير اين صورت به سوى ما بيا والسّلام . (833)
جرير نزد معاويه آنقدر درنگ كرد كه مردم نسبت به او بدگمان شدند. على (ع ) فرمود: ((من مدّتى را براى نماينده ام تعيين مى كنم ؛ اگر بيش از آن نزد معاويه بماند يا فريب خورده و يا سركشى كرده است )).
در نهج لبلاغه در ابتداى خطبه 43 آمده است : پس از آن كه حضرت جرير بن عبداللّه را نزد معاويه به شام فرستاد و او تاءخير كرد، اصحاب گفتند: مصلحت در آن است كه براى جنگ با مردم شام آماده شويم . حضرت فرمود:
انّ استعدادى لحرب اهل الشّام و جرير عندهم ، اغلاق للشامّ و صرف لاءهله عن خيران ارادوه و لكن قد وقّتّ لجرير وقتا لايقيم بعده الّا مخدوعا او عاصيا و الرّاءى عندى مع الاناة فارادوا و لااكره لكم الاعداد.
ولقد ضربت انف هذا الاءمر و عينه و قلّبت ظهره و بطنه فلم اءرلى فيه الّا القتال او الكفر بما جاء محمّد - صلّى اللّه عليه - انّه قد كان على الامّة و ال احدث احداثا و اوجد النّاس مقالا فقالوا ثمّ نقموا فغيّروا. (834)
آماده شدن من براى جنگ با مردم شام با اين كه جرير نزد ايشان است ، بستن در است به روى آنان و باعث روگردانيدن آنهاست از خوبى ؛ اگر اراده خوبى كرده باشند. (زيرا اگر بگويند اقدام تو به جنگ ، ما را وادار نموده كه فرمان تو را قبول نكنيم ، ما را بر نافرمانى آنها ايراد نيست .) امّا من براى جرير مدّتى را معلوم كرده ام كه بيش از آن توقّف ننمايد. مگر فريب خورده يا نافرمانى كرده باشد و راءى من فعلا مدارا نمودن است . پس شما هم مدارا كنيد، امّا در عين حال از آمادگى شما براى جنگ كراهت ندارم .
و به تحقيق من اين امر را به طور كلّى بررسى كرده ، زير و رو نمودم . پس ‍ براى خود در آن نديدم مگر جنگ يا كفر به آنچه محمد(ص ) آورده است .
او (عثمان ) بر امّت حكومت مى كرد و بدعتهاى چندى پديد آورد كه آن كارهاى زشت سبب گفتگو بين مردم (و اعتراض ) گرديد و ايشان گفتند و انتقاد كردند و تغييرش دادند (پس نسبت قتل او به من از طرف معاويه بر خلاف واقع است ).
جرير به اندازه اى درنگ كرد كه على (ع ) از او نا اميد شد و طىّ نامه اى به او نوشت :
اءمّا بعد، فاذا اءتاك كتابى فاحمل معاويه على الفصل ، و خذه بالامر الجزم ، ثمّ خيّره بين حرب مجلية اءو سلم مخزية فان اختار الحرب فانبذ اليه ، و ان اختار السّلم فخذ بيعته ، والسّلام .(835)
((چون نامه من به تو رسد معاويه را به انتخاب و اتّخاذ تصميم قطعى وادار. پس او را بين جنگ خانمانسوز و آواره كنند و صلح خوارى زا مخيّر كن . پس اگر جنگ را برگزيد، تو نيز اعلام جنگ كن و اگر صلح و آشتى را پذيرفت ، از او بيعت بگير.))
جرير نامه را براى معاويه خواند و گفت : اى معاويه ! بر هيچ قلبى مهر زده نشود مگر با گناه و سينه اى براى پذيرش حق گشود نشود جز با توبه . گمان دارم كه قلب تو مهر خورده است و بين حق و باطل سرگردان شده اى ؛ گويا به انتظار ديگر نشسته اى . معاويه گفت : ان شاء اللّه در نخستين ديدار، تكليف نهايى را يكسره خواهم كرد.
وقتى معاويه با مردم شام بيعت كرد و آنان را بر على (ع ) شوراند، چنين گفت : ((اى جرير! نزد تو مولايت باز گردد)) و پس از آن نامه اى خطاب به على (ع ) نوشت و در آن اعلان جنگ كرد. على (ع ) نيز به طور مفصّل جواب او را نوشت .
بازگشت جرير به كوفه
هنگامى كه جرير به سوى على (ع ) بازگشت ، سخنان بسيارى درباره رابطه او و معاويه بر سر زبانها افتاد. جرير و اشتر نزد على (ع ) رفتند.
اشتر گفت : اى امير مؤ منان ! سوگند به خدا اگر مرا به سوى معاويه مى فرستادى ، براى تو بهتر از كسى بودم كه با معاويه مماشات كرد و نزد او آن قدر درنگ كرد كه او را اميدوار و اندوه هايش را زايل كرد.
جرير گفت : سوگند به خدا اگر تو نزد آنان مى رفتى ، تو را مى كشتند. وى اشتر را از عمرو، ذى الكلاع و حوشب ذى ظليم بيمناك كرد و گفت : آنها چنين پندارند كه تو جزو قاتلان عثمان هستى .
اشتر گفت : سوگند به خدا اى جرير اگر من نزد او مى رفتم پاسخش مرا رنجور نمى ساخت و معاويه را به راهى مى كشاندم كه فرصت انديشيدن نيابد! جرير گفت : برو! اشتر گفت : اكنون تباهشان كرده و ميانشان شرّ بر پاساخته اى .
اشتر رو به على (ع ) كرد و گفت : اى امير مؤ منان ! آيا تو را از فرستادن جرير منع نكردم و نگفتم كه او داراى ناخالصى و عداوت است ؟ بعد رو به جرير كرد و گفت : اى برادر! عثمان دين تو را در عوض همدان ربوده است . سوگند به خدا تو سزاوار زيستن بر روى زمين نيستى ! تو نزد آنان رفتى كه دستيار و معينى برگزينى ؛ آن گاه آمده اى تا ما را به وسيله ايشان تهديد كنى . سوگند به خدا تو از آنان هستى و براى آنان تلاش مى كنى ! اگر امير مؤ منان با من موافق باشند تو و كسانى چون تو را در زندانى مى افكنم كه هرگز راه رهايى در آن نباشد، تا اين مسائل بر همگان روشن شود و خدا ستمگران را نابود كند.
جرير گفت : دوست داشتم تو جاى من به شام مى رفتى ؛ در اين صورت ديگر باز نمى گشتى . سپس جرير همراه تنى از اقوام خود از قسر، از على (ع ) جدا شد و به قرقيسيا رفت و از قوم قسر تنها 19 نفر و از احمس ‍ هفتصد نفر (كه گروهى از بجيله بودند) در جنگ صفّين شركت كردند. بعد از مدّتى على (ع ) به منزل جرير رفت و آنرا همراه با خانه هاى گروهى كه با او رفته بودند - از جمله دامادش ابواراكه - منهدم كرد و پس از آن منزل ثوير بن عامر رفته ، آنجا را به آتش كشيد و ويران ساخت . (836)
شايد علّت اين كه در موارد مختلف ، على (ع ) خانه هاى افراد خيانتكار را- كه كوفه را ترك كرده و يا به معاويه ملحق شده بودند - ويران مى كرد، آن بود كه ديگر اميد بازگشت نداشته باشند و معمولا آنها افرادى بودند كه از ياران و كارگزاران على (ع ) محسوب مى شدند و اين اقدام ، بعد از اتمام حجّت با آنان ، صورت مى گرفت .
ابراهيم بن جرير از پدرش نقل مى كند كه على (ع )، عبداللّه بن عبّاس و اشعث را - زمانى كه من در قرقيسياء بودم - به نزدم فرستاد و آنها به من گفتند: اميرالمؤ منين تو را سلام مى رساند و از اين كه به معاويه ملحق نشدى ، خوشحال است . او در مقابل دعوت على (ع ) به همكارى ، گفت : رسول خدا مرا به يمن فرستاد ((تا با مردم بجنگم تا آنها لا اله الّا اللّه را بر زبان جارى كنند و هرگاه اقرار به توحيد نمايند، ريختن خون و گرفتن اموال آنها حرام مى شود.)) پس من با كسى كه لا اله الا اللّه بگويد، جنگ نخواهم كرد.
جرير در منطقه جزيره و اطراف آن را از على (ع ) و معاويه كناره گيرى كرد تا اين كه در زمان حكومت ضحاك بن قيس بر كوفه در شرات از دنيا رفت . (837)
و اين در سال پنجاه وچهارم هجرى بود.
جرير براى كناره گيرى خود از مسائل سياسى و جنگ ، به سخن رسول خدا (ص ) استدلال مى كند كه در ابتداى گرايش او به اسلام فرموده بود كه ((وقتى مردم لااله الّا اللّه گفتند، مسلمان محسوب مى شوند و خون و مال آنها حرمت دارد))، اما توجه نكرده كه آيات قرآن دستور داده است كه بايد با گروه ياغى جنگيد و هيچ كس در مقابل تجاوز سركشان داخلى نمى تواند ساكت بماند و گوشه عزلت را انتخاب كند. علاوه بر اين ، همان رسول خدا به ياران خود دستور داده بود كه بايد على (ع ) را در جنگ با ناكثين ، قاسطين و مارقين يارى نمايند.
آرى هر كسى براى كار خود توجيهى مى سازد كه ديگران را قانع كند و يا به ظاهر براى خود دليل و حجتى داشته باشد. نكته مهم اين است كه بايد بدانيم ((و العاقبة للمتّقين ))؛ (838)
عاقبت نيك از آن پرهيزگاران است .
علت اين كه شرح حال جرير را در آخر ذكر كرديم ، اين بود كه وى از طرف عثمان كارگزار همدان بود كه حضرت وى را بركنار كرد و مخنف بن سليم مسؤ وليت حفاظت از منطقه همدان را به عهده گرفت .