3- يزيد بن قيس حجّيه تيمي ، كارگزار ري


يكى از كارگزاران اميرالمؤ منين ، على (ع ) كه به آن حضرت خيانت كرد و به معاويه پيوست ، يزيد حجّيه تيمى بود. علّت آن هم غارت اموال بيت المال و ترس از كيفر على (ع ) بود.
ابن اثير مى نويسد: يزيد بن حجّيه تيمى با على (ع ) در جنگ جمل ، صفّين و نهروان حضور داشت سپس حضرت او را به رى فرستاد؛ امّا او از ماليات آن شهر سى هزار درهم كم آورد. على (ع ) او را احضار و كمبود اموال را از او مطالبه كرد و گفت : آنچه دريافتى ، كجا پنهان كردى ؟ يزيد گفت : من چيزى برنداشتم . على (ع ) با تازيانه او را نواخت و به زندان انداخت و سعد، غلام خود را مسؤ ول حبس او نمود. او از محبس ‍ گريخت و به معاويه پيوست . معاويه هم آنچه را كه ربوده بود، به او بخشيد و بعدا ايالت رى را به او سپرد. (673)
او در جنگ صفّين حضور داشت و جزو شهود صلحنامه از جانب على (ع ) بود (674)
و بعد از جنگ نهروان ، حضرت او را به ولايت رى و دستبى گمارد. (675)
قبل از او ولايت رى به عهده مخنف بن سليم و يزيد بن قبس ارحبى بود.
صاحب الغارات جريان خيانت يزيد را چنين نگاشته است : از جمله افرادى كه از على (ع ) جدا شدند و به معاويه پيوستند، يزيد بن حجيه تيمى از بنى تيم بن ثلعبه بن بكر وائل بود. حضرت او را بر رى و دستبى گمارد؛ امّا او كسر خراج داشت و مقدارى از اموال را براى خود نگهداشت . لذا حضرت على (ع ) او را خواست و زندانى كرد و غلامش ، سعد را بر او گمارد كه فرار نكند، وى در حالى كه سعد به خواب رفته بود، به نزديك مركب رفت و فرار كرد و به معاويه ملحق گرديد و گفت : من به سعد نيرنگ زده و سوار مركب شده ، و به طرف شام رفتم و كسى را كه افضل بود، اختيار كردم .
يزيد بن حجيه حركت كرد تا اين كه به رقّه رسيد - بيشتر مردم آنجا عثمانى بودند و كسانى كه مى خواستند به معاويه ملحق شوند، به رقّه مى رفتند و براى رفتن نزد معاويه و سرحدات او را اجازه مى گرفتند؛ چون رقّه ، رها، قرقيسيا، و حرّان تحت كنترل بود و او ضحاك بن قيس را بر آن مناطق گمارده بود. در مقابل ، هيت ، عانات ، نصبين ، دارا، آمد و سنجار تحت نفوذ على (ع ) بود كه مالك اشتر بر آنها حكمرانى مى كرد - يزيد كه در رقّه بود، على (ع ) را هجو مى كرد و زمانى كه فرار كرد، زياد بن خصفه تيمى به على (ع ) پيشنهاد كرد كه حضرت او را براى تعقيب يزيد بفرستد. يزيد كه از اين خبر آگاه شد، اشعارى را سرود و همراه با شعرى كه در آن ذمّ بود، به عراق فرستاد. حضرت على (ع ) او را نفرين كرد و از ياران خود خواست كه دستهاى خود را بلند كرده ، آمين بگويند.
نفرين حضرت اين بود: ((بار الها! يزيد بن حجيه همراه با اموال مسلمانان فرار كرده و به مردم فاسق ملحق گرديده است . پس مكر و كيد او را كفايت نما و جزا و پاداش ستمگران را به او عنايت فرما.)) مردم نيز دستهاى خود را بلند كرده ، آمين گفتند. مردى از قبيله تيم به نام عفاق بن شرحبيل ابورهم - كه پيرمرد كهنسالى بود و از جمله افرادى بود كه بعدا بر ضدّ حجر بن عدى شهادت داد تا اين كه معاويه حجر را كشت - گفت : بر ضدّ چه كسى نفرين مى كنند گفتند: بر ضدّ يزيد بن حجيه . او گفت : دستهاى شما خشك باد! آيا بر ضد اشراف و بزرگان ما نفرين مى كند. مردم حركت كرده ، او را به كتك گرفتند و آنقدر زدند كه در آستانه مرگ قرار گرفت . زياد بن حصفه كه جزو شيعيان على (ع ) بود، حركت كرد و گفت : فرزند عمويم را رها كنيد. حضرت على (ع ) كه ناظر جريان بود فرمود: مرد را با پسر عموهايش رها كنيد. مردم او را رها كردند و زياد دست عفاق را گرفت و او را از مسجد بيرون برد و در راه خاك از صورتش پاك مى كرد. عفاق مى گفت : قسم به خدا تا زمانى كه توان دارم و راه مى روم ، شما را دوست ندارم . قسم به خدا شما را دوست ندارم . در مقابل ، زياد مى گفت : اين به ضرر توست و براى تو ناپسند است و در اينجا زياد بن حصفه اشعارى درباره كتك خوردن عفاق به دست مردم سرود عفاق با ناراحتى گفت : اگر شاعر بودم ، جواب تو را مى دادم ؛ امّا به شما سه مطلبى را كه در آن واقع شديد، خبر مى دهم كه بعد از آن خوشحال نخواهيد گرديد.
اوّل اين كه شما به جانب مردم شام رفتيد و با آنها جنگيديد و با نيزه و شمشيرهاى خود آنها را مجروح كرده ، طعم شكست و درد جراحت را بر آنها وارد ساختند تا اينكه آنها قرآنها را بالا بردند و شما را مسخره نموده ، از پيروزى باز داشتند كه ديگر قادر نخواهيد بود چنان شوكت و عظمتى را باز بيابيد.
دوّم اين كه شما حكمى انتخاب كرديد و آنها نيز حكمى برگزيدند با اين تفاوت كه حكم شما صاحبتان را خلع كرد و حكم آنها در حالى برگشت كه ادّعا مى كرد صاحبش اميرالمؤ منين است .
سوّم اين كه قرّاء و سوارانتان با شما مخالفت كردند و شما با آنها جنگيديد و آنها را كشتيد. عفاق وقتى كه از كنار مردم رد مى شد، مى گفت : بار الها! من از اين مردم بيزارى مى جويم و جزو دوستدران فرزند عفاق (عثمان ) هستم . مردم هم مى گفتند: بار الها! ما جزو دوستان على (ع ) هستيم و از فرزند عفان برائت مى جوييم و هم از تو اى عفاق . عفاق به كارش ادامه مى داد تا اين كه اين مردم از فردى كه در سرودن سجع مهارت داشت و شجاع بود، مى خواستند كه جواب قاطعى به عفاق بدهد. او پذيرفت و گفت جواب او را خواهم داد. وقتى كه عفاق بر آنها گذشت ، باز دهان گفته هاى خود را تكرار كرد؛ امّا اين مرد به او مهلت نداد و گفت : اللّهم اقتل عفاقا فانّه اسرّ نفاقا و اظهر شفاقا و بيّن فراقا و تلون اخلاقا؛ بار الها! عفاق را بكش زيرا او انفاق خود را پنهان داشته و مخالفت خود را ظاهر كرده و جدايى خود را بيان كرده و دو رنگى اخلاقى خود را آشكار نموده است . عفاق گفت : واى بر شما! چه كنى اين را بر من مسلّط كرده است ؟ و وى گفت : خداوند مرا به جانب تو فرستاده و بر تو مسلّط كرده است كه زبانت را قطع نموده ، دندانهايت را بكشم و شيطنت تو را از بين ببرم . بعد از اين ، عفاق ديگر جراءت حركت از مقابل آن جمع را نداشت و مسير خود را تغيير داد. (676)
اين جريان نشان مى دهد كه حضرت على (ع ) بعد از جنگ نهروان يزيد بن حجيه را به استاندارى رى گمارد و نشانگر اين مطلب است كه افرادى كه به معاويه ملحق مى شدند، نه براى احقاق حق و طرفدارى از آن ، بلكه براى فرار از حقّ و عدالت و براى غارت بيت المال مسلمين و كسب دنيا و رياست بوده است .