2- مصقله بن هبيره شيباني ، فرماندار اردشير خرّه


مصقله از جانب على (ع ) به كارگزارى اردشير خرّه از شهرهاى فارس ‍ بود، برگزيده شد و طبق نقل بلاذرى ، او از جانب عبداللّه بن عبّاس به اين سمت منصوب شده بود؛ (582)
چون منطقه فارس ، كرمان ، و اهواز تحت كنترل استاندارى بصره بود كه استاندار آن عبداللّه بن عبّاس بود.
اردشير خرّه تقريبا فيروز آباد فارس است و خره همان فرشاهى است ؛ يعنى ، فره اردشير ياقوت حموى مى نويسد: اردشير خره (بضم خاء) اسمى است مركب از اردشير خرّه ؛ اردشير پادشاهى از پادشاهان فارس ‍ است و اين شهر، از شهرهاى بزرگ فارس بوده است و از جمله شهرهاى آن شيراز، ميمد، جور، كام فيروز و كازرون است . بشّارى گفته است كه اردشير خرّه شهرى قديمى است كه نمرود بن كنعان آن را ساخته و بعدا سيراف بن فارس آن را عمران نموده است .(583)
ابن بلخى در فارسنامه گويد: ((ولايت پارس را پنج كورتست و هر كورتى به پادشاهى كه نهاد آن كورت به آغاز او كرده است ، باز خوانده اند. بر اين جملت كوره اصطخر، كوره دارا بجرد، كوره اردشير خوره ، كوره شاپور خوره و كوره قباد خوره )) و درباره هركدام توضيح مى دهد. درباره اردشير خوره گويد: ((اين كوره منسوب به اردشير بن بابك و مبداء به عمارت فيروز آباد است .)) سپس شهرهاى آن را ذكر نموده ، مى گويد: ((جزايرى كه به آن منتهى مى شود جزيره لار، جزيره افزونى ، و جزيره قيس است )). (584)
اردشير بنيانگذار سلسله ساسانى در شهر فيروز آباد قصرى ساخته است كه آثار ويرانه آن هنوز پايدار است .(585)
به هر حال اردشير خرّه ، از شهرهاى منطقه فارس بوده كه مصقله ، فرماندار آن بوده است و از آنجا كه معمولا حاكمان و واليان تصوّر مى كردند بيت المال ، مال شخصى آنهاست و اختيار تام دارند و به هر طريق كه بخواهند، مى توانند آن را به مصرف برسانند؛ گويا مصقله نيز - كه به تعبير شيخ طوسى ، يكى از ياران حضرت امير (ع ) بود و به جانب معاويه فرار كرد - (586)
با چنين ذهنيّتى اموال اردشير خرّه را به اقوام و خويشان خود مى بخشيده است . لذا حضرت امير (ع ) طىّ نامه اى او را از اين كار نهى مى كند و به او چنين مى نويسد:
بلغنى عنك اءمر ان كنت فعلة فقد اءسخطت الهك ، و عصيت امامك : اءنّك تقسم فى ء المسلمين الذّى حازته رماحهم و خيولهم ، و اريقت عليه دماؤ هم ، فيمن اعتامك من اعراب قومك ، فوا الّذى فلق الحبّة ، و براء النّسمة ، لئن كان ذلك حقّا لتجدنّ لك علىّ هوانا، و لتخفّنّ عندى ميزانا، فلا تستهن بحقّ ربّك و لاتصلح دنياك بمحق دينك ، فتكون من الاخسرين اءعمالا.
اءلا و انّ حقّ من قبلك و قبلنا من المسلمين فى قسمه هذا الفى ء سواء: يردون عندى عليه ، و يصدرون عنه .(587)
به من از تو خبرى رسيده - كه اگر آن را به جا آورده باشى ، خداى خود را به خشم آورده و امام و پيشوايت را غضبناك ساخته اى - تو اموال مسلمانها را كه نيزه ها و اسبهايشان آن را گرد آورده و خونهايشان بر سر آن ريخته شده است ، در بين عربها خويشاوند خود كه ترا گزيده اند، قسمت مى كنى . پس سوگند به خدايى كه دانه را شكافته و انسان را آفريده است ، اگر اين كار راست باشد، از جانب من نسبت به خود، زبونى و خوارى يابى و مقدار و مرتبه ات نزد من سبك گردد. پس حق پروردگارت را خوار نگردانده ، دنيايت را به كاستن دينت و نابودى آن آباد مكن كه در جرگه آنان كه از جهت كردارها زيانكارترند، خواهى بود. آگاه باش حقّ مسلمانى كه نزد تو و ما هستند، در تقسيم بيت المال يكسان است . پيش ‍ من بر سر آن مال مى آيند برمى گردند؛ (يعنى به خاطر مال ، عدّه زيادى مراجعه مى كنند و تو براحتى آن را به اقوام خود مى بخشى ).
اين نامه نشانگر آن است كه مصقله اموال بيت المال را به خواست خود مصرف مى كرده است و حضرت او را از اين كار نهى مى كند؛ چرا كه بيت المال ، از آن همه مسلمانان است و عدّه خاصّى نبايد بهره بيشترى از آن ببرند.
آنچه نقل شد نامه 43 نهج البلاغه بود و بلاذرى در انساب الاشراف (588)
اين نامه را با تفاوتهايى ذكر كرده است . در تاريخ يعقوبى نيز اين نامه را با جواب آن آورده است و از آنجا كه اضافاتى دارد، آن را نقل مى كنيم :
و كتب الى مصقله بن هبيرة و بلغه انّه يفرّق و يهب اموال اردشير خرّه و كان عليها.
امّا بعد: فقد بلغنى عنك امر اكبرت اءن اءصدّقه انّك تقسم فى ء المسلمين فى قومك و من اعتراك من السّاءلة و الاحزاب ، و اءهل الكذب من الشّعرا، كما تقسم الجوز.
فوالّذى فلق الحبّة و براء النّسمة ، لاءفتّشنّ عن ذلك تفتيشا شافيا، فان وجدته حقّا لتجدنّ بنفسك علىّ هوانا، فلا تكوننّ من الخاسرين اءعمالا، الّدين ضلّ سعيهم فى الحياة الدّنيا، و هم يحسبون صنعا.(589)
و به مصقله بن هبيره كارگزار اردشير خره زمانى كه مطلع شد اموال آنجا را تقسيم كرده و به ديگران مى بخشد چنين نوشت :
خبرى از من به تو رسيده است كه باور كردن آن بر من گران آمد كه تو خراج مسلمانان را در ميان بستگانت و كسانى كه بر تو در آيند از درخواست كنندگان و دسته ها و شاعران دروغگو، پخش مى كنى ؛ چنان كه گردو را. پس به خدايى سوگند كه دانه را شكافت و جان را آفريد، دقيقا اين گزارش را بررسى خواهم كرد و اگر آن را درست يافتم ، البتّه خويش را نزد من زبون خواهى يافت . پس از زيانكاران مباش ؛ آنان كه كوششان در زندگانى دنيا تباه گشته است و خود پندارند كارى نيك مى كنند.
مصلقه در جواب حضرت امير (ع ) طىّ نامه اى نوشت : نامه اميرالمؤ منين به من رسيد پس جويا شو و هرگاه درست باشد، مرا پس از مجازات با شتاب از كار بركنار ساز و اگر من از روزى كه به كار گماشته شده ام تا هنگامى كه نامه امير مؤ منان به من رسيده است ، از حوزه ماءموريت خود دينارى يا درهمى يا چيزى جز آن ، ربوده باشم ؛ پس هر برده اى كه دارم آزاد و گناهان ربيعه و مضر بر من است و بايد بدانى كه از كار بركنار شدن من ، گواراتر است تا متّهم شدن .
چون على (ع ) نامه او را خواند، فرمود: ابوالفضل را جز راستگو نپندارم . (590)
در اين نامه ، حضرت على (ع ) به طور قاطع ، مصقله را متّهم نمى كند، بلكه مى نويسد چنين گزارشاتى به من رسيده است و بايد در مقابل آن پاسخگو باشى و زمانى كه پاسخ صريح مصقله را دريافت مى كند، سخن او را تصديق مى نمايد و اين ، نشانگر توجّه حضرت به گفتار مردم و كنترل مسؤ ولين و كارمندان زير دست خود مى باشد كه هميشه مراقب آنها بوده ، گزارشات درباره آنها را پى گيرى مى نموده است كه مبادا به مردم ظلم كرده و يا حقوق آنها را زير پا گذاشته ، از بيت المال مسلمين برداشت غيرقانونى بنمايند.
مصقله و اسراى بنى ناجيه
خريّت بن راشد ناجى از افراد خوارج بود كه بعد از جنگ صفين و مساءله حكميّت ، قيام كرده ، به مداين و از آنجا به منطقه اهواز و فارس رفته ، عدّه اى را كشت و عشاير بنى ناجيه را تحريك نموده ، با خود هماهنگ كرد. وى به آنها مى گفت شما لازم نيست كه زكات خود را بپردازيد. لذا عدّه اى از آنها كه مسلمان شده بودند، مرتد گرديده ، كارگزار على (ع ) را در عمّان به نام حلوف بن عوف ازدى به قتل رساندند.(591)
در ابتدا كه خريت خروج كرد، حضرت امير (ع ) از وضعيّت او مطّلع نبود. لذا طىّ بخشنامه اى به كارگزاران خود چنين نوشت .
بسم اللّه الرّحمن الرحيم من عبداللّه على اميرالمؤ منين الى من قراء كتابى هذا من العمّال اما بعد فانّ رجالا لنا عندهم بيعة خرجوا هرّابا فنظنّهم خرجوا نحو بلاد البصرة فاساءل عنهم اهل بلادك ، و اجعل عليهم العيون فى كلّ ناحية من ارضك ثمّ اكتب الىّ بما ينتهى اليك عنهم والسلام .(592)
از بنده خدا، على ، اميرالمؤ منين به تمام كارگزارانى كه اين نامه را مى خوانند. امّا بعد: گروهى از مردان كه بايد از ما پيروى مى كردند، فرار كرده اند كه ما گمان مى كنيم به طرف بصره حركت كرده اند. از مردم شهر خود سؤ ال كرده ، جاسوسانى در هر ناحيه از منطقه ات بگمار و در صورتى كه خبرى به تو رسيد، آن را به من گزارش نما والسّلام .
مالك بن كعب بعد از اين بخشنامه ، طىّ نامه اى به حضرت نوشت كه آنها از منطقه عين التمر عبور كرده اند. لذا حضرت امير (ع ) معقل بن قيس را همراه دوهزار نفر در تعقيب او و يارانش فرستاد و معقل توانست خريت را بكشد و از مسلمانان براى على (ع ) بيعت بگيرد. وى همچنين زكات عقب مانده آنها را دريافت نمود. امّا نصاراى بنى ناجيه را اسير نموده ، وضعيّت را به على (ع ) گزارش داد كه خريّت كشته شده و عدّه اى از نصارى اسير گشته اند. معقل بن قيس ، اين افسر رشيد اسلام ، همراه اسرا حركت مى كرد تا اين كه به مصقلة بن هبيره شيبانى ، كارگزار على (ع ) در اردشير خرّه ، برخورد. عدد اسرا پانصد تن بود. زنان و بچّه ها با ديدن مصقله ، شروع به گريه كردند و فرياد مردان بلند شد؛ اى ابوالفضل و اى پناه دهنده ضعفا و آزاد كننده عصيانگران ! بر ما منّت نهاده و ما را خريده ، آزاد نما. مصقله كه تحت تاءثير احساسات واقع شده بود، گفت : به خدا قسم مى خورم كه بر آنها صدقه مى دهم ؛ زيرا خداوند صدقه دهندگان را پاداش مى دهد. وقتى كه سخن مصقله به معقل بن قيس ‍ رسيد، گفت : به خدا سوگند اگر بدانم كه اين گفته را به جهت اظهار همدردى و ضرر به من گفته است ، گردن او را خواهم زد؛ اگر چه باعث نابودى بنى تميم و بكربن وائل گردد.
مصقله ، ذهل بن حارث ذهلى را نزد معقل فرستاد و از او خواست كه اسرا را بفروشد. معقل گفت : آنها را به هزارهزار درهم مى فروشم ، امّانپذيرفت و مكرّر پيام مى فرستاد تا اين كه آنها را به پانصدهزار درهم خريد. معقل اسرا را به او تحويل داد و گفت : در فرستادن مال براى اميرالمؤ منين عجله نما! مصقله گفت : الآن مقدارى از آن را مى فرستم و همينطور تا اين كه چيزى از آن باقى نماند. معقل به نزد اميرالمؤ منين رفت و حضرت را از آنچه گذشته بود، مطّلع ساخت . پس حضرت به او فرمود: آفرين راه ثواب را رفته و موفّق شده اى . حضرت اميرالمؤ منين منتظر بود كه مصقله مال را بفرستد، امّا كوتاهى كرد. حضرت مطّلع شد كه مصقله اسراء را آزاد كرده و از آنها مالى جهت آزاديشان در خواست نكرده است . از اين رو فرمود: من مصقله را نمى بينم جز اين كه مسؤ وليتى را به عهده گرفته است كه بزودى در آن گرفتار خواهد شد. سپس حضرت طىّ نامه اى به او نوشت :
امّا بعد فانّ اعظم الخيانة الامّة و اعظم الغشّ على اهل المصر غشّ الامام و عندك من حقّ المسلمين خمس ماءة الف درهم فابعث بها الىّ حين ياءتيك رسولى و الّا فاءقبل الىّ حين تنظر فى كتابى فانّى قد تقدّمت الى رسولى الّا يدعك ساعة واحدة تقيم بعد قدومه عليك الّا ان تبعث بالمال والسّلام .(593)
امّا بعد از بزرگترين خيانتها، خيانت به ملّت است و بزرگترين غش به مردم شهر، غش و خيانت به امام و رهبر است . پانصدهزار درهم از حقّ مسلمين پيش توست ؛ وقتى كه فرستاده من آمد، به وسيله او آنها را بفرست و گرنه وقتى كه نامه مرا مطالعه كردى ، به جانب من حركت كن . همانا به فرستاده خود گفته ام كه حتّى يك ساعت تو را تنها نگذارد؛ مگر اين كه مال را بفرستى والسّلام .
حضرت نامه را همراه ابوحرّه حنفى فرستاد. ابوحرّه به مصقله گفت : مال را بفرست و الّا همراه من به جانب اميرالمؤ منين حركت كن ! مصقله وقتى كه نامه را خواند، حركت كرد، تا اين كه به بصره آمدند در آنجا كارگزاران ، مال مسلمين را از شهرهاى بصره براى ابن عبّاس ميفرستاد و ابن عبّاس نيز آنها را براى حضرت امير(ع ) مى فرستاد و مصقله بعد از بصره ، به كوفه آمد. حضرت على (ع ) تا چند روزى به او چيزى نگفت و بعد از آن مال را از او خواست ؛ امّا مصقله تنها دويست هزار درهم داد و از پرداخت بقيّه عاجز شد. اين طبق نقل الغارات است .
طبرى در اين باره مى نويسد: مصقله اسرا را به دوهزار درهم خريدو هزار درهم آن را داد؛ امّا على (ع ) قبول نكرد و لذا او به معاويه پيوست . (594)
مسعودى مى نويسد: به سه هزار درهم اسرا را خريد و دوهزار درهم به على (ع ) داد و عبدا فرار كرد. (595)
چهارهزار درهم نيز گفته شده است .
ذهل بن حارث گويد: مصقله مرا به مهمانى در كاروان خود دعوت كرد و شب با هم غذا خورديم . مصقله بعد از صرف غذا، گفت : به خدا قسم اميرالمؤ منين از من اين مال را خواسته و به خدا سوگند كه قادر بر پرداخت آن نيستم ! من به او گفتم : اگر بخواهى ، جمعه بر تو تا اين كه پول را جمع خواهى كرد. او پاسخ داد كه نمى خواهم از قومم بگيرم و آنها پرداخت مرا به عهده بگيرند و حتّى از يك نفر آنها، چنين درخواستى نخواهم كرد. سپس گفت : به خدا قسم اگر فرزند هند (معاويه ) يا فرزند عفان (عثمان ) چنين طلبى داشتند، به خاطر من از من مى گذشتند! نمى بينى كه چگونه عثمان صدهزار درهم از خراج آذربايجان را در هر سال به اشعث مى بخشيد. من به او گفتم كه اين (على (ع )) چنين نظرى ندارد و چيزى بر تو نخواهد گذاشت . او مدّتى ساكت شد و از گفتگوى ما يك شب بيشتر نگذشت كه به معاويه ملحق گرديد.
وقتى خبر فرار او به على (ع ) رسيد، فرمود:
ماله ترحه اللّه فعل فعل السيّد وفرّ فرار العبد و خان خيانة الفاجر اما انّه لو اقام فعجز مازدنا على حسبه فان وجدنا له شيئا اخذناه و ان لم نجد له مالا تركناه .(596)
او را چه شده است ؟ خداوند او را هلاك گرداند! كار او مانند كار آقايان بود و مثل بندگان فرار كرد چون خيانت فاجران و بدكاران ، خيانت كرد. اگر او مى ماند و از پرداخت عاجز بود، ما تنها او را زندانى مى كرديم ؛ پس اگر چيزى براى او مى يافتيم ، مى گرفتيم ، و اگر مالى براى او نمى يافتيم ، او را رها مى كرديم .
سيّد رضى - عليه الّرحمه - اين قسمت از سخنان حضرت را در نهج البلاغه نقل كرده است كه حضرت فرمود:
قبّح اللّه مصلقة فعل فعل السّادة وفرّ فرار البعيد فما انطق مادحه حتّى اسكته و لاصدّق واصفه حتّى بكّته ولو اقام لاخذنا ميسوره و انتظرنا بماله وفوره .
خدا مصقله را زشت سازد! رفتارى كرد مانند رفتار بزرگان و گريخت مانند گريختن بندگان . پس هنوز مدح كننده اش را گويا نكرده ، خاموش ‍ گردانيد و توصيف كننده اش تصديق كار او را ننموده ، مجبور به توبيخ و سرزنشش گرديد و اگر مى ماند و نمى رفت آنچه را كه مقدور او بود، مى گرفتيم و منتظر زياد شدن مال او مى گرديديم .(597)
تفاوت بين آنچه در نهج البلاغه آمده است و آنچه قبلا از الغارات و شرح ابن ابى الحديد نقل شد، در اين است كه در نهج البلاغه مى نويسد: در صورت نداشتن مال صبر كرده ، در آينده كه مال او زياد شد، مى گرفتيم و حال آنكه مفهوم آنچه نقل كرديم اين است كه اگر مالى نمى داشت ، آزاد مى شد و باكى بر او نبود.
حضرت على (ع ) بعد از اطّلاع از فرار مصقله ، به جانب منزل او رفته ، خانه اش را ويران نمود كه ديگر اميد بازگشت به كوفه را به علّت خيانت خود نداشته باشد.
وقتى كه مصقله فرار كرد، به حضرت امير (ع ) گفتند: آن افرادى كه آزاد شدند، به عنوان بنده بگير؛ زيرا بهاى آن پرداخت نشده است . حضرت فرمود: اين در مقام قضاوت ، حق نيست ؛ زيرا آنها آزاد شده اند و كسى كه آنها را خريده ، آزادشان كرده است و اين مال ، دينى بر عهده و ذمّه كسى كه آنها را خريده ، گرديده است . آنها گفتند: پس مال ما چه مى شود اى اميرالمؤ منين ؟ حضرت فرمود: آن بر ذمّه بدهكارى از بدهكاران و مقروضين است از او بخواهيد.
نعيم بن هبيره ، برادر مصقله
برادر مصقله به نام نعيم بن هبيره شيبانى جزو شيعيان و طرفداران حضرت امير (ع ) بود. مصقله طىّ نامه اى كه به وسيله مردى از نصاراى ((تغلب )) به نام ((حلوان )) براى او فرستاد، نوشت : امّا بعد من با معاويه درباره تو صحبت كردم . او به تو وعده كرامت داده و تو را به امارت مفتخر كرده است . همين كه فرستاده من به تو رسيد، به جانب من بيا والسّلام .
مالك بن كعب ارحبى كه كارگزار عين التمر بود، اين فرستاده را گرفت و او را نزد على (ع ) فرستاد. حضرت نامه او را گرفته ، خواند و بعد دست او را قطع كرد كه بر اثر قطع دست ، از دنيا رفت . نعيم طىّ نامه اى ، اشعارى براى مصقله نوشت كه در آن اشاره به نامه اى كه او فرستاده بود، نشده بود.
وقتى كه نامه نعيم به مصقله رسيد، فهميد كه مرد نصرانى هلاك شده است . تغلبيون نيز بعد از مدّتى متوجّه شدند كه مردى از آنها به هلاكت رسيده ، لذا پيش مصقله آمدند و گفتند: تو سبب هلاك ((حلوان )) شده اى ؛ يا او را بياور و يا اين كه ديه او را بپرداز. مصقله گفت : من قادر بر آوردن او نيستم امّا ديه او را مى پردازم . (598)
آرى مصقله مى خواهد كه برادر خود را نيز به گمراهى بكشاند؛ امّا از آنجا كه برادرش مردى مؤ من و از شيعيان على (ع ) بود، درصدد بازگرداندن وى برآمد و چون از حضرت امير (ع ) خجالت مى كشيد، لذا بزرگان بكربن وائل اين مطلب را به على (ع ) گفتند و از او اجازه گرفتند كه نامه اى به مصقله نوشته ، او را به بازگشت تشويق نمايند. آنها نامه اى به مصقله نوشتند و همراه فردى به شام فرستادند. مصقله پس از دريافت نامه ، آن را براى معاويه خواند. معاويه گفت : تو نزد من مظنون نيستى و وقتى كه چيزى براى تو آمد، آن را از من پنهان دار مصقله جواب نامه را به آورنده نامه داد و گفت : من خود از نزد على فرار كرده ام ، امّا من غيبت على (ع ) را ننموده و سخن بدى نسبت به وى نزده ام و در نامه خود نوشته بود كه من اينجا هستم ؛ اگر معاويه پيروز شد، باز مى گردم و اگر على (ع ) پيروز شد، به سرزمين روم مى روم ؛ امّا تا زمانى مرگم از على (ع ) به نيكى ياد خواهم كرد. (599)
فساد اخلاقى مصقله
نوشته اند بين مصقله و مغيرة بن شعبه منازعه و اختلافى رخ داد. مغيره در كلام خود با مصقله تواضع نمود؛ به طورى كه مصقله بر او جرى گرديده ، او را دشنام داد و گفت : من شباهتى از خود را در شكل بچه ات مى بينم . وقتى كه مغيره اين را شنيد، چند نفر را به شهادت طلبيد و آنها در نزد شريح قاضى شهادت دادند و شريح قاضى او را حدّ زد. مصقله از آن ، پس در شهرى كه مغيره در آن بود، درنگ نمى كرد و داخل كوفه نشد تا اين كه مغيره مرد و مصقله بعد از مرگ وى وارد كوفه شد. عدّه اى از قبيله اش به استقبال او آمده ، بر او سلام كردند و هنوز از جواب سلام فارغ نشده بود كه از آنها درباره مقابر ثقيف سؤ ال كرد و او را راهنمايى كردند. عدّه اى از اقوامش در مسير، سنگ برمى داشتند. مصقله گفت : اين براى چيست ؟ گفتند: ما تصوّر مى كنيم كه مى خواهى قبر مغيره را سنگ باران كنى . به آنها گفت : سنگها را بيندازيد و سپس سر قبر مغيره رفته ، از او تجليل كرد.(600)
اين حكايت ، فساد اخلاقى مصقله را نشان مى دهد. طبرى پيرامون فساد دينى او علاوه بر آنچه گذشت مى نويسد: زياد بن ابيه وقتى كه مى خواست حجر بن عدى را به شام بفرستد، نامه اى به صورت زير تنظيم كرد و از بزرگان كوفه خواست آن را امضا كنند. نامه را هفتاد نفر امضا كردند كه از جمله آنها مصقله ، قعقاع بن شور و قدامة بن عجلان بودند. امّا متن نامه امضا شده : ((بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اين چيزى است كه ابوبردة (601)
بن ابوموسى بر آن شهادت مى دهد. خدا پروردگار جهانيان است . حجر بن عدى طاعت را رها كرده و از جماعت جدا شده و خليفه را لعنت كرده و مردم را به جنگ و آشوب دعوت كرده ، گروهى را به شكستن بيعت و خلع اميرالمؤ منين ، معاويه دعوت مى كند و به خداوند آشكارا كفر ورزيده است )).(602)
مرگ مصقله
سرانجام مصقله در سال نودوهشت هجرى به دستور معاويه همراه با ده هزار نفر به منطقه طبرستان رفت . او و تمام يارانش در آنجا كشته شدند و اين ، ضرب المثل شد: ((تا اين كه مصقله از طبرستان برگردد)). (603)