1- منذر بن جارود عبدي ، فرماندار اصطخر فارس


اصطخر: از شهرهاى فارس بوده كه حصن و حصار داشته است و گفته شده اوّلين كسى كه آن را بنا كرد، اصطخر بن طهمورث ، پادشاه ايران بود. طهمورث در لغت فارس ، به منزله آدم است .(565)
حضرت امير (ع ) منذر بن جارود را به عنوان فرماندار اصطخر انتخاب كرد. او به ظاهر مردى شريف بود و پسرش ، حكم بن منذر نيز شرافت را از پدر به ارث برد. منذر جزو صحابه نيست و پيامبر را نديده است ؛ امّا فردى فخرفروش بوده كه به خود مى باليده است . راجز شاعر درباره پسر او، حكم بن منذر چنين گفته است : ((اى حكم بن منذر جارود! تو جواد و بخشنده ، فرزندن بخشندده قابل ستايش هستى كه هميشه مجد در ميان خاندان شما ادامه دارد)).(566)
پدر منذر، جارود، نامش بشر بن خنيس بن معلّى بود. خاندان آنها بيت شرف در عبدالقيس بود. جارود با گروهى در سال نهم يا دهم هجرت نزد رسول خدا رفت . ابن عبدالبر نوشته است كه او ابتدا نصرانى بود و بعد مسلمان شد و داراى اسلام نيكويى بود. او با وفد و گروه منذر بن ساوى ، همراه با جماعتى از عبدالقيس به نزد پيامبر آمدند و در جارود بصره سكونت گزيدند.(567)
گفته شده است جارود، بشر بن معلّى كسى بود كه قومش از او اطاعت و پيروى مى كردند. بعد از رحلت رسول خدا (ص ) عدّه اى از عربها از اسلام برگشتند؛ امّا قومش را جمع كرد و براى آنها سخنرانى نمود و گفت : ((اى مردم ! محمّد از دنيا رفته ، امّا خداوند زنده است و نمى ميرد. دين خود را نگهداريد و به آن تمسّك بجوييد و هر كسى در اين فتنه ، دينار يا درهم يا گاو و گوسفند از دست داده ، مثل آن ، بر عهده من مى باشد)) هيچ كس از عبدالقيس با او مخالفت نكرد. حضرت على (ع ) در نامه اش به منذر مى فرمايد: ((صلاح و نيكى پدرت ، مرا فريب داد.)) لذا در اينجا ذكر شرح حال پدر منذر لازم بود.
جارود در سرزمين فارس يا نهاوند، همراه با نعمان بن مقرّن به شهادت رسيد و گفته شده كه عثمان بن عاص ، جارود را همراه با گروهى به ساحل فارس ، منطقه اى كه به عقبه ((جارود)) معروف شده ، فرستاد. قبل از ورود جارود به آنجا، منطقه معروف به گردنه و ((عقبه خاك )) بود، امّا پس از اين كه جارود در سال بيست ويك در آنجا به شهادت رسيد، به ((گردنه جارود)) معروف گرديد.(568)
در الغارات مى نويسد: كه حضرت على (ع ) منذر را به ولايت فارس ‍ گمارد؛ امّا او در اموال خراج خيانت كرد و مالى كه چهارصد هزار درهم بود براى خود برداشت .(569)
نامه حضرت امير (ع ) به منذر بن جارود
حضرت اميرالمؤ منين (ع ) بعد از خيانت منذر، طىّ نامه اى به او چنين نوشت :
امّا بعد، فانّ صلاح ابيك غرّنى منك وظننت انّك تتّبع هديه ، و تسلك سبيله ، فاذا اءنت فيما رقّى الىّ عنك لاتدع لهواك انقيادا، و لاتبقى لاخرتك عتادا. تعمر دنياك بخراب آخرتك ، و تصل عشيرتك بقطيعة دينك و لئن كان ما بلغنى عنك حقّا، لجمل اءهلك و شسع نعلك خير منك ، و من كان بصفتك فليس باءهل اءن يسدّ به ثغر، اءو ينفذ به اءمر، اءو يعلى له قدر، اءو يشرك فى اءمانة ، او يؤ من على جباية ، فاءقبل الىّ حين يصل اليك كتابى هذا، ان شاء اللّه .
قال الرضى : و المنذر هذا هو الذى قال فيه اميرالمؤ منين (ع ) انّه لنّظار فى عطفيه مختال فى برديه تفّال فى شراكيه .
اين ، نامه 71 نهج البلاغه است كه آن حضرت به منذر بن جارود عبدى كه او را بعضى از شهرها حكمرانى داد، نوشته است و او را بر بعضى از شهرها حكمرانى داد، نوشته است و او در بعضى از كارهائى كه بر آن گماشته شده بود، خيانت كرد.
امّا بعد: نيكى پدرت ، مرا فريب داد و گمان كردم از روش او پيروى مى كنى و به راه او مى روى . پس ناگاه به من خبر رسيد كه خيانت كرده اى و براى هواى نفس خود، فرمانبرى را رها نمى كنى و براى آخرتت توشه اى نمى گذارى ؛ دنياى خويش را با ويرانى آخرتت آباد مى سازى و با بريدنت از دينت ، به خوشانت مى پيوندى . اگر آنچه (خيانت ) كه از من به تو خبر رسيده ، راست باشد شتر اهل بو و دوال كفشت (جايى كه انگشت بزرگ پا، در كفشهاى عربى قرار مى گيرد) از تو بهتر است و كسى كه مانند تو باشد، شايسته نيست به وسيله او رخنه اى (يا مرزى ) بسته شود، يا امرى انجام گيرد يا مقام او را بالا برند يا در امانت شريكش كنند يا براى جمع آورى خراج بگمارندش . پس هنگامى كه اين نامه ام به تو مى رسد، نزد من بيا ان شاء اللّه .
سيّد رضى - رحمة اللّه عليه - مى نويسد: منذر كسى است كه اميرالمؤ منين (ع ) در باره او فرمود: او به دو جانب خود بسيار مى نگرد و در دو برد (جامه يمنى پربها) خويش مى خرامد و بسيار گرد و خاك را با آب دهان از روى كفشهايش پاك مى كند (مرد متكبّر و گردنكشى است كه به خود و لباسش مى نازد و به آرايش ميپردازد).(570)
ابن ميثم در شرح اين نامه مى نويسد: تفاوت منذر با پدرش ، در چهار جهت بوده است :
1- در تمام چيزها پيرو هواى نفس خود بوده است .
2- از آنچه ذخيره آخرت است - كه عبارت از عمل صالح مى باشد - اعراض نموده است .
3- دنياى خود را با خراب كردن آخرت خود به واسطه خوردن حرام ، آباد كرده است .
4- با خويشان خود، پيوندى برقرار كرده كه باعث نابودى دين او شده است .(571)
بلاذرى اين نامه را نقل كرده كه قسمتى از آن شبيه به نامه نهج البلاغه و قسمبى مشابه نقل تاريخ يعقوبى است . وى مى نويسد، حضرت نامه را وقتى به منذر نوشت كه كارگزار اصطخر بود و سى هزار درهم اختلاس ‍ كرده بود حضرت مى فرمايد:
و لاتسمع النّاصح و ان اخلص النصح لك بلغنى انّك تدع عملك كثيرا و تخرج لاهيا متنزّها متصيّد و انّك قد بسطت يدك فى مال اللّه لمن اءتاك من اعراب قومك كاءنّه تراثك عن ابيك و امّك و انّى اقسم باللّه لئن كان ذلك حقّا لجمل اهلك و شسع نعلك خير منك و انّ اللعب و اللّه و لايرضا هما اللّه و خيانته المسلمين و تضييع اعمالهم ممّا يسخط ربّك و من كان كذلك فليس باهل لان يسدّ به الثغر و يجبى به الفى و يؤ نمن على مال المسلمين فاقبل حين يصل كتابى هذا اليك .(572)
و سخن ناصح را گرچه در نصيحت خود خلاص باشد، نمى شنوى . به من خبر رسيده كه كارت را زياد رها مى كنى و براى لهو و تفريح و شكار خارج مى شوى و دست خود را در مال خدا براى كسانى كه از قومت مى آيند، بازگذاشتى ؛ گويا اين اموال را از پدر و مادرت به ارث برده اى و من به خدا سوگند مى خورم كه اگر اين خبر راست باشد، شتر اهل تو و دوال كفشت از تو بهتر است ؛ زيرا خداوند به لهو و لعب راضى نيست و خيانت به مسلمانان و از بين بردن نتايج اعمال آنها باعث سخط و غضب خداوند مى گردد و كسى كه چنين باشد، شايستگى ندارد كه به وسيله او رخنه اى بسته شود، خراجى جمع آورى گردد و ايمن بر مال مسلمانان گردد. پس هنگامى كه نامه من به تو رسيد، به سوى من بيا.
تاريخ يعقوبى اين نامه را اين گونه نقل كرده است : و به منذر بن جارود عبدى نوشت وى كارگزار اصطخر بود.
اءمّا بعد فانّ صلاح اءبيك غرّنى منك ، فاذا اءنت لاتدع انقياد لهواك اءرزى ذلك بك .
بلغنى اءنّك تدع عملك كثيرا و تخرج لاهيا متنزّها تطلب الصيد و تلعب بالكلاب ، اقسم لئن كان (هذا) حقّا لنثيبّنك (على ) فعلك و جاهل اءهلك خير منك فاءقبل الىّ حين تنظر فى كتابى والسّلام .(573)
امّا بعد: نيكى پدرت ، مرا فريب داد. پس تو اطاعت از هواى نفست را رها نمى كنى ، اين موجب تحقيرت نزد من مى باشد.
به من خبر رسيده است كه تو اكثر اوقات ، كارت را رها مى كنى و دنبال لهو و تفريح مى روى ؛ به صيد مى پردازى و با سگها بازى مى كنى . سوگند مى خورم كه اگر اينها راست باشد، مسلّما تو را به خاطر عملت مجازات مى كنيم ، و مردم نادان از خويشان تو، بهتر از تو مى باشند. پس ‍ زمانى كه نامه مرا مطالعه كردى ، به سوى من بيا والسلام .
منذر پس از دريافت نامه حضرت امير (ع )، به كوفه آمد و حضرت او را عزل كرد و سى هزار درهم از او غرامت خواست و بعدا به شفاعت صعصعه بن صوحان پس از اين كه قسم خورد كه مالى نبرده است ، مورد عفو حضرت قرار گرفت . قصه آن بدين صورت است كه حضرت على (ع ) به عيادت صعصعه رفت و به او فرمود: نمى دانستم كه تو خفيف المؤ ونه هستى . صعصعه گفت : به خدا قسم اى اميرالمؤ منين تو مى دانى ! حضرت فرمود: عيادت امامت را براى خود، در ميان قومت امتياز قرار مده . صعصعه گفت : نه اى اميرالمؤ منين ! اين منّتى از جانب خدا بر ماست كه اهل بيت عصمت و طهارت و پسر عموى رسول پروردگار جهانيان به عيادت من آمده است و سپس گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين دختر جارود است كه روز اشك از چشمش جارى است ، به خاطر اين كه برادرش ، منذر را حبس كرده ايد. پس او را آزاد كن و من ضامن پرداختهاى او مى باشم . حضرت فرمود: چطور ضمانت مى كنى و حال آن كه او مدّعى است چيزى نگرفته است ؟ پس سوگند بخورد تا او را رها كنم . صعصعه گفت : بزودى قسم مى خورد. حضرت فرمود: من هم گمان اين را دارم . بعدا منذر قسم خورد و حضرت او را آزاد كرد.(574)
به هر حال حضرت على (ع ) از آنجا كه در نظارت بر كار كارگزاران خود اهتمام داشت ، آنها را مورد مؤ اخذه قرار مى داد و در عين حال اين طور نبود كه در مقابل گفته آنها بى توجّه باشد و با شرايط قضايى ، آنها را مورد عفو قرار مى داد؛ همان گونه كه در اينجا بعد از قسم منذر بن جارود، او را مورد عفو و بخشش قرار داد.
ابن ابى الحديد، منذر بن جارود را جزو افرادى معرّفى كرده كه راءى و نظر آنها موافق با راءى خوارج بوده است (575)
امّا در تاريخ يعقوبى آمده است : وقتى كه در زمان مصعب بن زبير، خوارج بصره را محاصره كرده بودند، احنف بن قيس و منذر بن جارود، كه از بزرگان بصره بودند، از مهلب بن ابى صفره تقاضا كردند كه خوارج را از اطراف بصره دور كند. مهلب هم بنا به تقاضاى اين دو نفر، با آنها جنگيد و آنها را از بصره بيرون كرد. رئيس آنها (خوارج ) فردى به نام نافع بن ازرق بود و از اين رو آنها را ((ازارقه )) گفته اند و اين ، در سال هفتادم هجرى بوده است .(576)
البتّه بعيد نيست كه منذر در زمان خلافت حضرت امير، جزو هواخواهان خوارج بوده و بعدا مخالف آنها يا گروه خاصّى از آنها گرديده است .
منذر بن جارود و نامه امام حسين (ع )
امام حسين (ع ) قبل از قيام خود همانگونه كه نامه هايى براى اشراف و بزرگان كوفه نوشت ، نامه هايى نيز براى گروهى از اشراف و بزرگان بصره نوشت و آنها توسّط غلام خود، سليمان كه مكنّى به ابور زين بود، به بصره فرستاد. حضرت در اين نامه ها آنها را به يارى خود و لزوم اطاعت از خود دعوت كرده بود.
از جمله افرادى كه حضرت به آنها نامه نوشت ، يزيد بن مسعود نهشلى و منذر بن جارود عبدى بودند. وقتى كه نامه امام حسين (ع ) به دست منذر رسيد، او نامه را همراه با فرستاده امام (ع )، به نزد عبيداللّه بن زياد برد؛ چون منذر به خيال خام خود تصوّر مى كرد كه اين نامه ، ممكن است دسيسه اى از جانب عبيداللّه باشد كه مى خواهد آنها را امتحان كند و از طرف ديگر ((بحريه ))، دختر منذر بن جارود، همسر عبيداللّه بن زياد بود. عبيداللّه - عليه اللعنه - فرستاده امام حسين (ع ) را دستگير كرد و او را به دار زد و سپس به بالاى منبر رفته ، براى مردم سخنرانى كرد و مردم بصره را از اظهار مخالفت ترساند و آنها را تهديد كرد و روز بعد، برادر خود، عثمان بن زياد را به عنوان جانشين خود در بصره گمارد و فورا به سوى كوفه حركت كرد.(577)
در اخبارالطوال مى نويسد: حضرت امام حسين (ع ) نامه خود را به مالك بن مسمع ، احنف بن قيس ، منذر بن جارود، مسعود بن عمرو و قيس بن هيثم نوشت و فرمود:
اءمّا بعد: فانّى اءدعوكم الى احياء معالم الحق و اماتة البدع فان تجيبوا تهتدوا سبل الرّشاد، والسّلام .
((من شما را به احياء و زنده كردن معالم حق و ميراندن بدعتها دعوت مى كنم اگر پاسخ مثبت دهيد به راههاى رشد و حق هدايت مى شويد)).
تنها منذربن جارود بود - كه به خاطر اين كه دخترش هند همسر عبيداللّه بود - نامه را افشا و عبيداللّه را مطّلع ساخت .(578)
عبيداللّه وقتى كه خواست به كوفه برود، فرمان داد تا از نام آوران بصره و بزرگان آن ديار مسلم بن عمر باهلى ، منذر بن جارود عبدى و شريك بن اعور حارثى و تنى چند كه همپايه ايشان بودند، با وى همراه شوند و به جانب كوفه روانه گردند. بدين تدبير، خاطر عبيداللّه از بصره آسوده گشت و منذر همراه وى به كوفه رفت .(579)
اين جريان نشان مى دهد كه منذر بن جارود فردى نالايق و بى توجّه بوده است و بى جهت فرستاده امام حسين (ع ) را گرفتار ظلم عبيداللّه كرده است ؛ بودن اينكه از او تحقيق به عمل آورد و يا اين كه از يزيد بن مسعود نشهلى استفسار نمايد و اين ، نشان دهنده ترس زياد او از عبيداللّه بن زياد، يزيد بن مفرغ را كه شعار خود، خاندان ابوسفيان و زياد را هجو كرده و به منزل منذر بن جارود پناهنده شده بود، از منزل او بيرون آورد و در شهر بصره با وضعيّت خاصّى گرداند.(580)
بنابراين ، منذر نه فرماندار خوبى براى على (ع ) بود و نه ياور خوبى براى فرزند او، امام حسين (ع )؛ بلكه از ترس عبيداللّه ، تسليم امر او بود.
طبق نقل ابن سعد در طبقات ، عبيداللّه بن زياد، منذر را به مرز هند (سند) فرستاد و در سال شصت ويك يا شصت ودو در سن شصت سالگى از دنيا رفت . (581)
و اين نقل با آنچه از تاريخ يعقوبى ذكر كرديم ، منافات دارد.