2- مالك بن كعب ارحبي ، فرماندار عين التمر


مالك بن كعب فرماندار عين التمر و امير لشكرى بود كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) براى يارى رساندن به محمدبن ابى بكر فرستاد و در تاج العروس آمده است : ((يزيدبن قيس ، عمروبن سلمه و مالك بن كعب كه همه از ارحب مى باشند، جزو كارگزاران سرور ما، على (ع ) - رضوان اللّه عليه - بوده اند.)) (437)
مالك بن كعب ارحبى از افرادى بود كه عثمان آنها را به شام تبعيد كرد. از جمله آنها مالك اشتر، اسودبن يزيد، علقمه بن قيس نخعى و صعصعه بن صوحان عبدى و... بودند آنها با معاويه جلسات مختلفى داشتند و در يك روز به وى حمله كردند و موى سر و ريش او را گرفتند. معاويه گفت : اينجا سرزمين كوفه نيست . به خدا قسم اگر آنچه انجام داديد مردم شام ببينند، ديگر من نمى توانم جلو آنها را بگيرم و آنها شما را خواهند كشت .
معاويه حركت كرد و نامه اى به عثمان نوشت و در جواب ، خواست كه آنها را به كوفه نزد سعيدبن عاص باز گرداند. آنها بعد از باز گشت به كوفه از اعمال و رفتار سعيد و عثمان انتقاد كرده ، آن دو را مورد مذمّت قرار دادند. (438)
محل ماءموريت مالك جايى بود كه در مسير فراريان به جانب معاويه قرار داشت و آنها براى رفتن به سوى معاويه و ارتباط با مردم كوفه و مدينه از آن منطقه استفاده مى كردند.
زمانى كه فرستاده مصقله بن هبيره كه براى برادرش ، نعيم بن هبيره ، نامه داشت - و قاصد از نصاراى بنى تغلب بود - از محل مزبور مى گذشت ، مالك بن كعب او را دستگير كرد و نامه او را گرفته و نزد على (ع ) فرستاد. حضرت دست قاصد را قطع كرد و به مرگ وى انجاميد.(439)
فرار نعمان بن بشير به جانب معاويه
صاحب الغارات نقل كرده كه نعمان بن بشير و ابوهريره - كه از طرفداران عثمان بودند - به درخواست معاويه ، بعد از ابومسلم خولانى نزد على (ع ) آمدند و از او خواستند كه قاتلان عثمان را براى قصاص تحويل آنها بدهد و با اين كار آتش جنگ را خاموش كرده ، مردم را به صلح و آرامش ‍ دعوت نمايد. هدف معاويه اين بود كه وقتى اين دو به نزدش بازگردند، عذر و بهانه اى براى جنگ داشته باشد و در عين حال مردم شام نيز على (ع ) را ملامت خواهند كرد، زيرا معاويه مى دانست كه على (ع ) كسى را تحويل نخواهد داد. معاويه به اين دو نفر سفارش كرده بود كه با على (ع ) محاجه كرده ، از او سؤ ال كردند كه چرا قاتلان عثمان را تحويل نمى دهد و آنها را پناه داده و ديگران را از دستگيرى آنان منع مى كند، در صورتى كه آنها را تحويل دهد، جنگى اتّفاق نخواهد افتاد و در صورتى كه على (ع ) از اين عمل امتناع كند، آنها اين را براى مردم نقل خواهند كرد، چون آنان جزو صحابه و داراى موقعيّت اجتماعى نزد مردم بودند.
آن دو مردم را از هدف خود آگاه ساختند و بر على (ع ) وارد شدند. ابوهريره گفت : اى ابوالحسن ! خداوند براى تو در اسلام شرف و فضل قرار داده است ، زيرا پسرعموى تو محمد، رسول خدا (ص )، هستى و پسرعمويت ، معاويه ، فرستاده و از تو كارى را خواسته است كه باعث برطرف شدن اين جنگ خواهد گرديد و در صورتى كه قاتلان عثمان را تحويل دهى و او آنها را بكشد، موجب اصلاح خواهد شد. با اين كار، خداوند بين تو و او جمع خواهد كرد و صلح برقرار شده ، اين امّت از فتنه و افتراق و جدايى ايمن خواهند بود. نعمان نيز همين گونه سخن گفت . حضرت امير (ع ) براى آن دو صحبت كرد و به نعمان گفت : اى نعمان ! آيا تو هدايت يافته ترين افراد قومت ، انصار مى باشى ؟ گفت : نه حضرت فرمود: تمام قومت از من پيروى كردند مگر گروهى اندك كه عدد آنها به سه يا چهار نفر مى رسد. آيا تو از آن گروه اندك هستى ؟! نعمان گفت : من آمده ام كه همراه و ملازم تو باشم ، اما معاويه از من تقاضا كرد كه اين درخواست را مطرح نمايم و من اميد داشتم كه بدين طريق ، خداوند صلحى را بين تو و او برقرار نمايد و اگر راءى شما غير از اين است ، من ملازم و همراه شما خواهم بود.
ابوهريره به شام رفت ، اما نعمان نزد على (ع ) ماند. ابوهريره معاويه را مطّلع ساخت و از او درخواست كرد كه مطلب را براى مردم شام بازگو كند.
نعمان بعد از فرار ابوهريره ، يك ماه ماند و سپس از نزد على (ع ) فرار كرد تا اين كه به عين التمر رسيد. مالك بن كعب ارحبى كه كارگزار عين التمر بود، او را دستگير كرد و مى خواست او را زندانى كند. مالك از او سؤ ال كرد: چه شده است كه به اينجا آمده اى ؟ نعمان گفت : من رسول بودم و نامه صاحب خود را رساندم و حال برمى گشتم . مالك او را حبس كرد و گفت : تو در اينجا هستى تا من نامه اى به على (ع ) بنويسم و از او درباره ات كسب تكليف نمايم . نعمان با او محاجّه كرد، زيرا براى وى سنگين بود كه درباره او، نامه اى به على (ع ) نوشته شود. نعمان قرظة بن كعب كه مسؤ ول جمع آورى خراج منطقه عين التمر بود، فرستاد و از او استمداد طلبيد. قرظة سريعا آمد و به مالك گفت : پسر عموى مرا رها كن ! رحمت خدا بر تو باد! مالك گفت : اى قرظة ! از خدا بترس و از او شفاعت مخواه . اگر او از عابدان انصار بود، از اميرالمؤ منين به سوى امير منافقين فرار نمى كرد.
به هر حال قرظة مدام او را قسم مى داد، تا اين كه نعمان را آزاد كرد و به او گفت : امروز و امشب مهلت دارى به خدا قسم اگر بعد از آن تو را ببينم ، گردنت را خواهم زد.
نعمان با سرعت در بيابانها حركت مى كرد زاد و توشه خود را از دست داد و نمى دانست كه به كجا ميرود. تا سه روز نمى دانست در كجاست . او كه بعدها اين موضوع را تعريف مى كرد، مى گفت : به خدا سوگند من نمى دانستم در كجا هستم ، تا اين كه ديدم زنى در رثاى عثمان شعر مى خواند. پس دانستم كه در نزديكى قبيله اى از طرفداران معاويه مى باشم و متوجّه شدم كه آنجا بنى قين است .(440)
آرى افراد منافق ، تاب تحمل حكومت على (ع ) را نداشته ، به امير منافقان ملحق مى شدند، تا از سفره پرزرق و برق بهره مند شوند و دين خود را به متاع دنيا بفروشند.
اين حكايت نشان مى دهد كه مالك بن كعب كردى خبير، آگاه و با كياست بود. او افراد خلافكار را دستگير مى كرد و از حوزه ماءموريت خود بخوبى حفاظت مى نمود و در تمام مسائل سعى بر اين بود كه خليفه مسلمين ، اميرالمؤ منين را در جريان امور بگذارد. با اين كه مالك ، نعمان را آزاد كرد، بعدها طبق درخواست معاويه ، به حوزه ماءموريّت مالك يورش آورد.
يورش نعمان بن بشير به عين المتر
نعمان از دست مالك كه نجات يافت ، نزد معاويه رفت و او را از سرگذشت خود مطّلع ساخت . او هميشه همراه با معاويه بود و قاتلان عثمان را تعقيب مى كرد، تا اينكه ضحاك بن قيس به سرزمين عراق يورش برد و به نزد معاويه بازگشت . معاويه حدود دو يا سه ماه قبل از آنكه گفته بود كه آيا مردى از شما حاضر است كه او را با لشكرى آراسته به اطراف شريعه فرات براى يورش و غارت بفرستم كه بدين وسيله اهل عراق را مرعوب سازم ؟ نعمان گفت : مرا بفرست ، زيرا من قصد جنگ با آنها را دارم چرا كه نعمان ، عثمانى بود.
معاويه گفت : به نام خدا حركت كن . او همراه با دوهزار نفر براى غارت در اطراف فرات حركت كرد. معاويه به او توصيه كرد كه از نزديك شدن به شهرها و مردم اجتناب كند و تنها به سر حدات على (ع ) يورش ببرد و بسرعت باز گردد. نعمان بشير حركت كرد تا اينكه به نزديك عين التمر رسيد. كارگزار و حاكم آنجا مالك بن كعب ارحبى بود كه قبلا جريان دستگيرى نعمان به وسيله او نقل شد. نيروهاى نظامى مالك سه هزار نفر بودند كه به آنها مرخصى داده بود و همه به كوفه رفته و تنها در حدود صد نفر با او باقى مانده بودند.
مالك فورا نامه اى به على (ع ) نوشت : امّا بعد: نعمان بن بشير در منطقه ما همراه با لشكرى زياد فرود آمده است . نظرت را براى من بنويس ، خداوند تو را استوار و ثابت نگهدارد والسلام .
وقتى كه نامه مالك به على (ع ) رسيد، حضرت بالاى منبر رفت و بعد از حمد و ثناى الهى فرمود: خداوند شما را هدايت كند! به سوى برادرتان ، مالك بن كعب حركت كنيد، زيرا نعمان بن بشير با گروهى از اهل شام كه عدّه آنها زياد نيست ، در آن منطقه فرود آمده است .
به جانب برادرتان حركت كنيد. اميد است كه خداوند به وسيله شما گروهى از كافران را نابود كند. بعد از منبر فرود آمد، امّا آن مردم به درخواست حضرت پاسخ مثبت ندادند. از اين رو سران و بزرگان آنها را خواست و به آنها امر كرد كه براى يارى مالك قيام نموده ، مردم را بر اين كار تشويق نمايند. آنها نيز كارى انجام ندادند آنها نيز كارى انجام ندادند و عدّه كمى در حدود سيصد نفر يا كمتر از آن ، جمع شدند.
حضرت على (ع ) كه از اين بى همّتى و سستى ناراحت شده بود، حركت كرد و چنين آغاز سخن نمود:
(الا انّى ) (441)
منيت بمن لايطيع اذا امرت و لايجيب اذا دعوت لااءبا لكم ! ما تنتظرون بنصركم ربّكم ؟ اءما دينكم يجمعكم ، و لاحمّية تحمشكم ! اءقوم فيكم مستصرخا، و اناديكم متغوّثا، فلا تسمعون لى اءمرا، حتّى تكشّف الامور عن عواقب المساءة ، فما يدرك بكم ثار، و لايبلغ بكم مرام ، دعوتكم الى نصر اخوانكم فجر جرتم جريرة الجمل الاسرّ، و تثاقلتم تثاقل النّضور الادبر، ثمّ خرج الىّ منكم جنيد متذائب ضعيف ((كاءنّما يساقون الى الموت و هم ينظرون (442))).(443)
(هان به درستى كه ) من به كسانى گرفتار شده ام كه چون ايشان را امر مى نمايم ، پيروى نمى كنند و آنها را مى خوانم ، جواب نمى دهند. اى بى پدرها! براى نصرت و يارى پروردگار خود، منتظر چه هستيد؟! آيا دينى نيست كه شما را گرد آورد و حمّيت و غيرتى نيست كه شما را عليه دشمن به خشم آورد. در ميان شما ايستاده ، فريادكنان يارى و همراهى و كمك مى طلبم ، امّا شما سخن مرا گوش نمى دهيد و فرمانم را پيروى نمى كنيد، تا اينكه پيشامدهاى بد و زشتى هويدا گرديد. به كمك شما نمى توان خونخواهى كرد و به همراهى شما مقصودى حاصل نمى شود. من شما را براى يارى برادرتان دعوت كردم ، پس شما ناله كرديد؛ مانند ناله شترى در گلويش زخم است و مانند شتر لاغر و بيمارى كه پشتش زخم است ، سستى كرده و به زمين نشيند و سپاه كمى از شما هم كه به سوى من آمد، نگران و ناتوانند مانند اين كه ايشان به سوى مرگ فرستاده مى شوند و آنان مرگ را در مقابل خود مى بينند.
حضرت بعد از سخنرانى به منزل خود رفت . عدى بن حاتم حركت كرد و گفت : به خدا قسم اين خذلان و خوارى است ! آيا ما بر اين ، با اميرالمؤ منين بيعت كرديم ؟! بعد اميرالمؤ منين (ع ) وارد شد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! هزار نفر از قبيله طى با من است كه بر خلاف فرمانم عمل نمى كنند. اگر بخواهى ، همراه آنها حركت كنم و آنها را گسيل دارم . حضرت فرمود: من نمى خواهم كه قبيله اى خاص از قبايل عرب را در معرض اين كار قرار دهم ، لكن به نخيله رفته ، در آنجا آنها را آماده نما. حضرت على (ع ) براى اينكه افراد نگران زندگى و دنياى خود نباشند، براى فرد جنگجو هفتصد درهم تعيين كرد، تا اينكه هزار سوار بغير از اصحاب على در آنجا جمع شدند بنا به نقل تاريخ يعقوبى عدى حركت كرد و بر سر حدّات شام يورش برد (444)
امّا طبق نقل ابن ابى الحديد در اين هنگام ، خبر پيروزى مالك بن كعب و فرار نعمان به على (ع ) رسيد و حضرت نامه مالك را كه خبر پيروزى خود را گزارش داده بود، براى مردم خواند و خداوند را حمد و ستايش ‍ نمود. سپس حضرت نگاهى به سوى مردم كوفه انداخت و فرمود: هذا بحمداللّه و ذمّ اكثركم ؛ اين پيروزى به نام و شكر خدا و باعث مذمّت و سرزنش بيشتر شما مى باشد.
دفاع مالك بن كعب در برابر يورش نعمان
عبداللّه بن حوزه ازدى گويد من در هنگام آمدن نعمان ، نزد مالك بن كعب بودم و دوهزار نيرو داشت و ما صد نفر بيشتر نبوديم . مالك گفت : در قريه با آنها جنگ كنيد. ديوارها را در پشت سر خود قرار دهيد و خود را به هلاكت نيندازيد و بدانيد كه خداوند - تبارك و تعالى - ده نفر را بر صد نفر، صد نفر را بر هزار نفر و كم را بر زياد پيروز مى گرداند. بعد گفت : در اين نزديكيها از پيروان و شيعيان و ياران و كارگزاران اميرالمؤ منين (ع ) قرظة بن كعب و مخنف بن سليم مى باشند. به سوى آنها رفته ، وضعيّت ما را به اطّلاع آنها برسان و بگو تا آنجا كه ميتوانند، به ما كمك نمايند. عبداللّه گفت : من سواره حركت كردم در حالى كه مالك و يارانش ، اصحاب نعمان را با تير مى زدند، آنها را ترك كردم و در حالى كه مالك و يارانش ، اصحاب نعمان را با تير مى زدند، آنها را ترك كردم به قرظة بن كعب رسيدم و از او كمك خواستم . او گفت : من مسؤ ول جمع آورى خراج هستم و كسى ندارم كه با آنها شما را كمك كنم . خود را به مخنف بن سليم رساندم و او را آگاه ساختم . مخنف همراه من ، عبدالرّحمان بن مخنف را با پنجاه نفر فرستاد. مالك بن كعب با نعمان و اصحابش تا عصر جانانه جنگيده بودند، ما در حالى كه به آنها ملحق شديم كه مالك و اصحابش ، غلافهاى شمشيرشان را شكسته ، به استقبال مرگ مى رفتند كه اگر ما ديرتر رسيده بوديم ، تمام آنها از بين رفته بودند. وقتى كه اهل شام ما را ديدند، حمله خود را شديد كرده ، آنها را از قريه بيرون كردند. ما به آنها حمله كرديم و در دم سه نفر از آنها را به زمين انداختيم . آنها كه تصوّر مى كردند بزودى عدّه بيشترى به كمك ما خواهند آمد، شب هنگام فرار كرده ، به شام بازگشتند.
مالك بن كعب طىّ نامه اى حضرت امير(ع ) را از جريان مطّلع ساخت و نوشت : وقتى كه نعمان بر ما يورش آورد، اصحاب من متفرّق بودند؛ امّا ما در حالى كه شمشيرهاى خود را از نيام بيرون آورده بوديم ، به سوى آنها رفتيم ، پس تا شب با آنها جنگيديم و از مخنف بن سليم يارى طلبيديم . او عدّه اى از پيروان اميرالمؤ منين (ع ) را همراه با فرزندش ‍ فرستاد؛ چه جوانمرد و خوب و ياران ارزنده اى بودند! ما به دشمن حمله كرديم و خداوند ما را يارى كرد و دشمنش را منهزم و لشكرش را پيروز گرداند و حمد و ستايش از آن پروردگار جهانيان است و درود بر اميرمؤ منان .
ابن ابى الحديد در اينجا از زيد بن على (ع ) نقل مى كند كه حضرت امير (ع ) خطبه اى ايراد كرد و فرمود:
ايّها النّاس انّى دعوتكم الى الحقّ فتولّيتم عنّى و ضربتكم بالدرّة فاعييتمونى اما انّه سيليكم بعدى ولاة لايرضون منكم بذلك حتّى يعذّبكم بالسّياط و بالحديد فامّا انا فلا اعذّبكم بهما انّه من عذّب النّاس ‍ فى الدّنيا عذّبه اللّه فى الاخرة و آية ذلك ان ياتيكم صاحب اليمن حتّى يحلّ بين اظهركم فياءخذ العمّال و عمّال العمّال رجل يقال له يوسف بن عمرو و يقوم عند ذلك رجل منّا اهل البيت فانصروه فانّه داع الى الحقّ
اى مردم ! من شما را به حق خواندم ، پس شما رو برگردانيد و شما را با شلاق زدم ، پس مرا خسته و درمانده كرديد. امّا بدانيد بزودى كسانى بر شما حكومت خواهند كرد كه به اين ، از شما راضى نخواهند شد بلكه آنها شما را با تازيانه و آهن شكنجه خواهند داد، امّا من شما را شكنجه نمى كنم ، زيرا كسى كه مردم را شكنجه كند خداوند او را در آخرت معذّب خواهد نمود و نشانه آن اين است كه مردى از يمن مى آيد و در مقابل شما، كارگزاران و زيردستان آنها را خواهد گرفت (و مؤ اخذه خواهد كرد). نام او يوسف بن عمرو (445)
است و در اين هنگام مردى از خاندان ما قيام خواهد كرد؛ او را يارى نماييد، زيرا او مردم را به حقّ دعوت مى كند.(446)
مقصود از مردى كه مردم را به حق دعوت مى كند، زيد است و اين خطبه ، نشانه حقّانيت قيام زيد بن على مى باشد. اين سخن با آن رواياتى كه حركتهاى انقلابى قبل از ظهور قائم (ع ) را به طور مطلق رد مى كند، در تعارض است ؛ يعنى ، حركت و قيام زد را قيامى به حق معرّفى كرده است و روايات زيادى در اين زمينه وجود دارد و شايد علّت اين است كه قيام زيد، دعوت به حق نبوده ، بلكه قيام كرده است كه حكومت به بهترين فرد از خاندان پيامبر برسد.
نامه حضرت اميرالمؤ منين به مالك بن كعب ارحبى
حضرت امير(ع ) طىّ نامه اى به مالك در هنگام كارگزاريش ‍ مى نويسد:
و امّا بعد: انّى وليّتك معونة البهقباذات فاثر طاعة اللّه و اعلم انّ الدنيا فانية و الاخرة آتية و اعمل صالحا و انّ ابن آدم محفوظ عليه و انّه مجزىّ به فعل اللّه بناوبك خيرا(447)
((همانا من تو را به همراهى و همكارى در بهقباذات گماردم . پس طاعت خداوند را برگزين و بدان كه دنيا نابود شدنى و آخرت در انتظار توست . هميشه كار نيك نما، زيرا كار و عمل فرزند آدم براى او محفوظ مى ماند و به آن پاداش داده مى شود. خداوند نسبت به ما و تو به نيكى رفتار كند!))
از اين نامه استفاده مى شود علاوه بر اينكه مالك در حوزه ماءموريتش ‍ كار مى كرده ، حضرت امير (ع ) او را به همكارى در منطقه بهقباذات نيز گمارده است و اگر محلّ ماءموريت او را عين المتر در نظر بگيريم ، مى بينيم كه حضرت به جهت صلاحيّت مالك ، او را براى همكارى در بهقباذات نيز ماءموريت مى دهد.
در تاريخ يعقوبى نامه اى را ذكر كرده كه حضرت امير (ع ) آن را به كعب بن مالك نوشته است و مضمون آن ، علاوه بر اينكه مطالب جديدى را در بردارد با نامه اى كه از بلاذرى نقل كرديم ، مشابهت دارد و به نظر مى رسد كه هر دو نامه ، يكى باشد و در ذكر نام آن اشتباه شده و به جاى مالك بن كعب ، كعب بن مالك آمده است ، زيرا آنچه در تاريخ به نام كعب بن مالك ذكر شده ، فردى است كه در جنگ تبوك همراه با دو نفر ديگر شركت نكرده است و ما، در كتب رجال فردى را با اين نام كه به عنوان كارگزار باشد، نديده ايم و حتّى جزو ياران آن حضرت هم ذكر نشده است (448)
به هر حال از آنجا كه اين نامه از حيث مضمون ، تفاوتهايى با نامه اى كه ذكر شد، دارد آن را نقل مى كنيم :
اءمّا بعد فاستخلف على عملك و اخرج فى طائفة من اءصحابك ، حتّى تمرّ باءرض كورة السّواد فستاءل عن عمّالى و تنظر فى سيرتهم - فيما بين دجلة و العذيب ، ثمّ ارجع الى البهقباذات فتولّ معونتها و اعمل بطاعة اللّه فيما و لّاك منها، و اعلم اءنّ كلّ عمل ابن آدم محفوظ عليه مجزى به ، فاصنع خيرا - صنع اللّه بناوبك خيرا - و اءعلمنى الصدق فيما صنعت ، والسلام .(449)
بر حوزه خدمت خود كسى را جانشين گذار و با گروهى از كسان خود بيرون رو تا به منطقه سواد عراق بگذرى و در ميان دجله و عذيب ، از كارمندان و كارگزاران من پرسش و جستجو كن و در روش و سيره آنها بنگر. پس به بهقباذها (450)
بازگرد و همراهى با آنها را در عهده گير و فرمان خدا را در آنچه از اين سرزمينها در عهده تو نهاده است . به كار بر و بدان كه هر كار فرزند آدم به حساب او مى آيد و بدان پاداش داده مى شود! پس نيكى كن ؛ خدايا با ما و تو نيكى كند و از آنچه انجام دادى ، براستى مرا آگاه ساز والسلام .
دستور بازرسى از عملكرد كارمندان
حضرت على (ع ) در اينجا به مالك بن كعب ماءموريت مى دهد كه از كار و روش كارگزارانش در محدوده عذيب و دجله بازرسى كند و تحقيق نمايد و اين درسى براى مسؤ ولين حكومت است كه هميشه بايد مراقب رفتار كارمندان خود باشند. در آخر حضرت توصيه مى كند كه بايد در گزارش و بررسى خود، راستى را از ياد نبرد و بداند كه كار فرزند آدم نزد خداوند محفوظ است و او آگاه به همه چيز است .
در آخر به ماءموريت ديگر مالك اشاره مى كنيم ؛ زمانى كه معاويه مسلم بن عقبه را براى گرفتن بيعت به دومة الجندل اعزام كرد، حضرت مالك را براى تعقيب مسلم فرستاد و مسلم مجبور به فرار شد.(451)