1- ابو حسان بن حسان بكري ، فرماندار شهر انبار


در كتاب صفين نصر بن مزاحم و بحار آمده است كه حضرت على (ع ) بعد از باز گشت از بصره به كوفه ، كارگزاران خود را به اطراف فرستاد و از آن جمله ابوحسان بكرى را بر استان عالى گمارد. (424)
استان عالى شهرى بوده در غرب بغداد كه شامل چهار ناحيه بوده است : انبار، بادرويا، قصربل و مسكن (425)
انبار شهرى بوده است در غرب بغداد در كنار فرات كه فارسيان قديم آن را فيروز شاپور اوّل نام نهاده بودند، چون او آن شهر را آباد كرده بود و اين كه به انبار شهرت يافته است به خاطر اين است كه انبارهاى گندم و جو در آن بوده است . ابوالعباس سفاح تا هنگام مرگ در آن سكونت داشت ، و قصرها و ساختمانها در آن ساخت . در معجم البلدان مى گويد از آن جهت به آن انبار گفته اند كه بخت نصّر اسراى عرب را در آن جمع و انبار كرده بود و فاصله آن با بغداد ده فرسنگ است . (426)
از آنچه ذكر شد چنين مى شود استنباط كرد حضرت على (ع ) ابوحسان بن حسان بكرى را بر استان عالى گمارده و مركز آن ، شهر انبار بوده كه مورد هجوم و غارت سفيان بن عوف غامدى قرار گرفته است . البته در كتاب الغارات به جاى حسان بن حسان بكرى ، (427)
اشرس بن حسان بكرى ذكر شده و اين احتمال به ذهن مى آيد كه اصل نام او اشرس و كنيه اش ابوحسان بوده است و آنچه در نهج البلاغه آمده است بايد به ابوحسان بن حسان بكرى تصحيح شود و اين احتمال كه در نقل آن اشتباه شده باشد، زياد است . به هر حال آن كسى كه نماينده و كارگزار على (ع ) در انبار بوده است ، فرزند حسان بن بكرى است كه تعيين او از جانب على (ع )، دليل بر وثاقت او مى باشد. (428)
يورش سفيان بن عوف غامدى به انبار
صاحب كتاب الغارات مى نويسد كه سفيان بن عوف گفته است كه معاويه او را خواست و گفت : من تو را همراه با لشكرى آراسته و انبوه به اطراف فرات مى فرستم تا اين كه به هيئت رسيده ، آن را پشت سر بگذارى و اگر نيروئى ديدى به آنها حمله مى كنى و خود را به انبار رسانده ، سپس تا مدائن پيش مى روى . بعد از آن به سوى من بازگرد. مبادا كه وارد كوفه شوى و بدان اى سفيان كه اين شورش بر مردم عراق ، قلبهاى آنها را به تپش مى اندازد و افراد طرفدار ما را خوشحال مى كند و تمام كسانى را كه ترسو هستند، به سوى ما مى كشاند. پس هر كسى را كه ديدى مخالف تو هستند، بكش و تمام روستاهاى مسيرت را ويران نما و اموال را به غارت ببر! زيرا غارت اموال ، مانند قتل است و بيشتر، دلها را دردناك و غمگين مى نمايد.
سفيان گفت : من از نزد معاويه رفته ، اردو زدم و معاويه مردم را براى همراهى با من تشويق مى كرد و مى گفت رفتن با او داراى اجرى بزرگ مى باشد. سه روز نگذشت كه همراه با شش هزار نفر حركت كردم تا اين كه به شاطى فرات رسيدم و از هيت گذشتم و هيچ كس در آن نبود و از آنجا به صندوداء (429)
رفتم مردم آنجا نيز فرار كرده بودند و كسى در آن نبود. من حركت كردم تا انبار را فتح كنم . آنها آماده نبرد با من بودند و مسؤ ول مرز در مقابل من جبهه گرفت . من به نزد او نرفتم ، تا اين كه پسرانى از ساكنان آنجا را دستگير كرده ، از آنها سؤ ال كردم كه بگوييد عدّه ياران على (ع ) چقدر است ؟ آنها گفتند مزدوران در حدود پانصد نفر مى باشند، امّا فعلا آنها به كوفه رفته اند و نمى دانيم الان چند نفر مى باشند؛ شايد دويست نفر باشند بعد از اين از مركب خود پايين آمده ، اصحاب خود را به گردانهاى مختلف تقسيم كردم و آنها را گردان گردان براى جنگ فرستادم . آنها با نيروهاى مستقر در انبار درگير شدند و در اين موقع بود كه خودم همراه با دويست نفر حركت كردم و لشكر نيز حركت كرد. بعد از اين كه به آنها يورش بردم ، آنها پراكنده شدند و رئيس آنها همراه با سى نفر كشته شدند و آنچه از اموال در شهر انبار بود، با خودم برداشتم و به سوى شام بازگشتم . نام مرزدار على (ع ) در انبار، اشرس بن حسان بكرى بوده است .
حبيب بن عفيف گويد: من همراه با اشرس در مرز بودم كه ديدم سفيان بن عوف با گروه زيادى آمدند. ما وقتى آنها را ديديم فهميديم كه قدرت مقابله با آنها را نداريم . اينجا بود كه صاحب ما براى درگيرى بيرون آمدند؛ در زمانى كه ما متفرّق شديم و نيمى از ما نيز با آنها درگير نشدند. در عين حال به خدا قسم آن گونه با آن جنگ كرديم كه آنها از جنگ با ما آسيب ديدند و نگران شدند. اشرس از مركب خود پايين آمد و اين آيه را مى خواند: ((فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينظر و ما بدلوا تبديلا))؛(430)
پس گروهى از آنها به راه خود رفتند و گروهى از آنها منتظر شهادت مى باشند و آنها تغيير نمى كنند تغيير كردنى . بعد گفت : هر كس لقاى الهى را نمى خواهد و آماده مرگ نيست ، تا زمانى كه ما درگير هستيم و با آنها جنگ مى كنيم ، از شهر خارج شود؛ زيرا درگيرى ما با آنها، جلو تعقيب فراريان را مى گيرد و هر كس اراده كرده به آنچه در نزد خداست ، برسد، پس آنچه در نزد خداست براى ابرار بهتر است .
اشرس همراه با سى نفر پايين آمدند و جنگيدند تا اين كه به شهادت رسيدند. من هم در ابتدا مى خواستم پايين بيايم ، امّا نفسم چنين اجازه اى به من نداد و از اين رو بعد از كشته شدن آنها، ما همگى فرار كرديم .
مردى از كفّار عجم كه از اهالى انبار بود، على (ع ) را از واقعه مطّلع ساخت .
حضرت على (ع ) بالاى منبر رفت و فرمود: ((برادر بكرى شما در انبار به شهادت رسيده است و از آنچه اتّفاق مى افتاده است و از آنچه اتّفاق مى افتاده هراس نداشته و آنچه را كه در نزد خداست ، بر دنيا برگزيد. پس ‍ به سوى آنها برويد تا به آنها برسيد. اگر گروهى از آنها را از بين ببريد، آنها را براى هميشه از عراق رانده ايد.)) بعد حضرت به اميد اين كه پاسخى بشنود و يا فردى از آنها سخنى بگويد، ساكت شد، امّا كسى چيزى نگفت . وقتى حضرت سكوت آنها را ديد از كوفه پياده حركت كرد تا اين كه خود را به نخيله رساند. (431)
گروهى از مردم پشت سر آن حضرت حركت مى كردند و مى گفتند: اى اميرالمؤ منين ! ما به جاى شما ايشان را كفايت مى كنيم . حضرت فرمود:
و اللّه ما تكفوننى اءنفسكم ، فكيف تكفوننى غيركم ؟ ان كانت الرعايا قبلى لتشكو حيف رعايتها، و اننى اليوم لاءشكو حيف رعيّتى ، كاءننى المقود و هم القاده ، او الموزوع و هم الوزعه !
سوگند به خدا شما من را از خود كفايت نمى كنيد و چگونه مرا از ديگران كفايت مى نماييد. اگر رعيتها پيش از من از ستم حكمرانان شكايت داشتند، من امروز از ستم رعيت خود شكايت دارم ، به آن ماند كه من پيروم و ايشان پيشوا يا من فرمانبرم و آنان فرمانده .(432)
بعد از اين حضرت روى بلندى رفت و بعد از حمد و ثناى الهى براى مردم خطبه خواند.
خطبه جهاد
امّا بعد، فان الجهاد باب من اءبواب الجنة فتحه اللّه لخاصه اءوليايه ، و هو لباس التقوى ، ودرع اللّه الحصينة ، و جنته الوثيقه . فمن تركه رغبه عنه اءلبسه اللّه ثوب الذل ، و شمله البلاء، و ديث بالصغار و القماءه ، و ضرب على قلبه بالاسهاب ، و اديل الحق منه بتضييع الجهاد، وسيم الخسف ، و منع النصف اءلا و اءنى قد دعوتكم الى قتال هؤ لاء القوم ليلا و النهارا، و سرا و اعلانا و قلت لكم : اغزوكم قبل ان يغزوكم ، فواللّه ما غزى قوم قطّ فى عقر دارهم الّى ذلوا. فتواكلتم و تخاذلتم حتّى شنّت عليكم الغارات ، و ملكت عليكم الاوصال و هذا اءخو غامد و قد وردت خليله الاءنبار، و قد قتل حسان بن حسان البكرى ، و اءزال خيلكم عن مسالحها، و لقد بلغننى ان الرجل منهم كان يدخل على المراءه المسلمه و الاخرى المعاهده . فينتزع حجلها و قلبها و قلائدها و رعثها، ما تمتنع منه الّا بالاسترجاع و الاشترجام . ثم انصرفوا و افرين ما نال رجلا منهم كلم و لااريق لهم دم ، فلو ان اءمراء مسلما مات من بعد هذا اسفا ما كان به ملوما بل كان به عندى جديرا، فيا عجبا! عجبا - واللّه - يميت القلب و يجلب الهم من اجتماع هؤ لاء القوم على باطلهم ، و تفرقكم عن حقكم ! فقبحا لكم و ترحا حين صرتم غرضا يرمى : يغار عليكم و لا تغيرون ، و يعصى اللّه ترضون ! قاذا اءمرتكم بالسير اليهم فى ايّام الحر قلتم : هذا حماره القيظ اءمهلنا يسبح عنا الحر، و اذا اءمرتكم بالسير اليهم فى الشتاء قلتم : هذه صباره القر اءمهلنا ينسلخ عنا البرد، كلّ هذا فرارا من الحر و القر؛ فاذا كنتم من الحر و القر تفرون ؛ فاءنتم و اللّه من السيف اءقرا.
يا اشباه الرجال و لا رجال ! حلوم الاطفال ، و عقول ربّاب الحجال ، لوددت انى لم اءركم و لم اءعرفكم معرفة - واللّه - جرّت ندما، و اءعقبت سدما قاتلكم اللّه ! لقد ملاتم قلبى قيحا، و شحنتم صدرى غيظا، و جرّ عتمونى نغب التهام اءنفاسا و افسدتم علىّ راءيى بالعصيان و الخذلان ؛ حتّى لقد قالت قريش : ان ابن ابيطالب رجل شجاع ، و ليكن لا علم له بالحرب .
للّه اءبوهم ! و هل اءحد منهم اءشد لها مراسا، و اقدم فيها مقاما منّى ! لقد نهضت فيها و ما بلغت العشرين ، و هاءنذا قد ذرفت على الستين ! و لكن لاراءى لمن لايطاع !(433)
جهاد درى است از درهاى بهشت كه خداوند آن را به روى خواص ‍ دوستان خود گشوده و لباس تقوى و پرهيزكارى است و زره محكم الهى و سپر قوى است . پس هر كه از آن دورى كرده ، آن را ترك كند، خداوند جامه ذلّت و خوارى و رداى بلا و گرفتارى به او مى پوشاند و بر اثر اين حقارت و پستى ، زبون و بى چاره مى شود و چون خداوند، رحمت خود را از دل او برداشته ، به بى خردى مبتلا گردد و به سبب نرفتن به جهاد و اهميت ندادن به اين مهم ، از راه حق دور شده ، و در راه باطل قدم مى گذارد و به نكبت و بيچارگى گرفتار گردد، از عدل و انصاف محروم مى گردد.
آگاه باشيد من شما را به جنگيدن با معاويه شب و روز و نهان و آشكار دعوت نموده ، گفتم پيش از آنكه به جنگ شما بيايند، شما به جنگشان برويد. سوگند به خدا هرگز با قومى در ميان خانه ايشان جنگ نشده است ، مگر اين كه ذليل و مغلوب گشتند. پس شما وظيفه خود را به يكديگر حواله نموديد و همديگر را خوار مى ساختيد، تا اين كه از هر طرف اموال شما غارت گرديد و ديار شما از تصرّفتان بيرون رفت و اين برادر غامد (سفيان بن عوف ) است كه به امر معاويه با سواران خود به شهر انبار وارد گرديده است و حسان بن حسان بكرى را كشت و سواران شما را از حدود آن شهر دور گردانيد و به من خبر رسيده كه يكى از لشكريان ايشان بر يك زن مسلمان و يك زن كافر ذميه داخل مى شده و خلخال و دستبند و گردنبندها و گوشواره هاى او را مى كنده و آن زن نمى توانسته است از او ممانعت كند، مگر آن كه صدا به گريه و زارى بلند نموده ، از خويشان خود كمك بطلبيد. پس دشمنان با غنيمت و دارايى بسيار بازگشتند، در صورتى كه به يك نفر از آنها زخمى نرسيد و خونى از آنها ريخته نشد. اگر مرد مسلمانى از شنيدن اين واقعه از حزن و اندوه بميرد، بر او سرزنشى نيست ، بلكه نزد من هم بمردن سزاوار است .
اى بسا جاى حيرت و شگفتى است ! به خدا سوگند اجتماع ايشان بر كار نادرست و باطل خودشان و تفرقه و اختلاف شما از كار حق و درست خودتان ، دل را مى ميراند و غم و اندوه را جلب مى نمايد. پس روهاى شما زشت و دلهاتان غمين گردد! هنگامى كه در آماج تير آنها قرار گرفته ايد و مال شما را به يغما مى برند و شما يورش نمى بريد و با شما جنگ مى كنند، اما شما جنگ نمى نماييد و خداوند را معصيت مى كنند و شما راضى هستيد.
وقتى كه به شما در ايّام تابستان امر كردم به جنگ ايشان برويد، گفتيد اكنون هوا گرم است ما مهلت ده تا شدت گرما شكسته شود و چون در زمستان شما را به جنگ با آنها امر كردم ، گفتيد اين روزها بسيار سرد است به ما مهلت ده چندان كه سرما برطرف گردد، شما كه اين همه عذر و بهانه از جهت فرار از گرما و سرما مى آوريد، پس به خدا سوگند در ميدان جنگ ، از شمشير زودتر فرار خواهيد نمود.
اى نامردهايى كه آثار مردانگى در شما نيست و اى كسانى كه عقل شما مانند عقل بچّه ها و زنهاى تازه به حجله رفته است ، اى كاش من شما را نمى ديدم و نمى شناختم كه به خدا سوگند نتيجه شناختن شما پشيمانى و غم و اندوه مى باشد. خدا شما را بكشد كه دل مرا بسيار چركين كرده ، سينه ام را از خشم آكنديد و در هر نفس پى در پى ، غم و اندوه به من خورانديد و به سبب نافرمانى و بى اعتنايى به من ، راءى و تدبيرم را فاسد و تباه ساختيد تا اين كه قريش گفتند پسر ابوطالب مرد دليرى است ، و ليكن علم جنگ كردن ندارد.
خدا پدرانشان را بيامرزد! آيا هيچ يك از آنان ممارست و جديّت مرا در جنگ داشته و پيشقدمى او ايستادگى او بيشتر از من بوده است ؟ هنوز به سنّ بيست سالگى نرسيده بودم كه آماده جنگ گرديدم و اكنون زياده از شصت سال عمرم مى گذرد، و ليكن كسى كه فرمانش را نمى برند. و پيروى از دستوراتش نمى نمايند، راءى و تدبير ندارد.
عكس العمل مردم در مقابل سخنان على (ع )
بعد از اين سخنرانى مفصّل و جالب كه بهترين سخن در باب جنگ و جهاد است ، قاعدتا بايد مردم كوفه اعلام آمادگى مى نمودند و خود را براى جنگ مهيّا مى ساختند، اما عكس العمل مردم كوفه خيلى تاءسف انگيز و تاءثر زاست و انسان را ناراحت و قلب او را اندوهگين و چهره را رهجور مى نمايد. سيد رضى - رحمه اللّه عليه - مى نويسد، بعد از اين سخنرانى حضرت در نخيله ، دو مرد از يارانش جلو آمدند. يكى از آنها گفت : مرا تسلطى نيست مگر به خودم و برادرم . پس اى اميرالمؤ منين ما را به آنچه مى خواهى امر فرما تا انجام دهيم . امام (ع ) فرمود: و اين تقعان ممّا اريد؛ كجا آنچه من مى خواهم از شما پيش ‍ مى رود و از شما دو كس چه آيد؟! (434)
در كتاب شرح الاخبار (ج 2/76) نام اين شخص را جندب بن عبداللّه ذكر كرده است .
آرى در ميان آن جمع ، تنها دو نفر براى جنگ اعلام آمادگى نمودند و به على (ع ) پاسخ مثبت دادند و اين گونه مردم كوفه ، على (ع ) را تنها گذاشته ، دستورات و فرامين او را زير پا گذاشتند.
مردمى كه با على (ع ) به نخيله آمده بودند، ايشان را در حالى كه ناراحت بود، به كوفه برگرداندند. حضرت سعيدبن قيس همدانى را خواست و او را همراه با هشت هزار نفر فرستاد. سعيدبن قيس براى تعقيب سفيان بن عوف در كنار فرات حركت كرد، تا اين كه به عانات رسيد و هانى بن خطاب را جلو فرستاد. او به حركت خود در تعقيب سفيان ادامه داد، تا اين كه به نزديكيهاى قنّسرين رسيد و از آنجا كه به آنها دست نيافت ، برگشت . آثار حزن و اندوه در چهره على (ع ) تا زمان بازگشت سعيدبن قيس مشاهده مى شد.
بنابر نقل ديگر، حضرت در اين ايام كه اواخر عمر ايشان بود، عليل و ناتوان شده نمى توانست خود حركت كند و براى مردم به آسانى سخن بگويد. پس در كنار درب مسجد نشست و فرزندانش ، حسن و حسين - عليهما السّلام - و عبداللّه بن جعفر همراه او بودند. حضرت غلام خود، سعد را خواند و نامه اى به داد و دستور فرمود آن را بر مردم بخواند. طبق اين نقل ، سعد اين خطبه را كه به صورت نامه بود، براى مردم قراءت كرد. بعد حارث بن اعور همدانى دستور داد كه در ميان مردم چنين اعلام نمايند:
اين من يشترى نفسه لربّه و يبيع دنياه بآخرته اصبحوا غدا بالرحبه انشاءاللّه و لايحضر الّا صادق النيّة فى السير معنا و الجهاد لعدوّنا.
كجاست كسى كه جان خود را براى پروردگارش مى فروشد و دنيا را به آخرت معامله مى نمايد. فردا صبح در رحبه مسجد كوفه حاضر شويد و حاضر نخواهند شد براى حركت با ما و جنگ با دشمنان ما، مگر افرادى كه داراى نيّت صادق باشند.
فرداى آن روز، كمتر از سيصد نفر جمع شده بودند. حضرت فرمود: اگر آنها هزار نفر بودند، من مى توانستم اظهار نظر كنم .
گروهى آمدند و عذرخواهى كردند. حضرت فرمود: ((وجاء المعذرون ))(435)
و دروغگويان تخلّف كردند. حضرت چند روزى با حزن و اندوه زياد، صبر كرد. بعد مردم را جمع كرده ، براى آنها سخنرانى كرده و ضمن آن فرمود: ((حميّت شما از انصار در زمان رسول خدا بيشتر مى باشد كه آنها گروههاى مختلف را از بين برده ، اسلام را زنده نگه داشتند و شما بايد همانند آن عمل نماييد)).
در مقابل حضرت ، مردى بلند قد حركت كرد و گفت : نه تو محمّدى و نه ما افرادى كه ذكر كردى . حضرت فرمود: خوب گوش بده تا جواب نيكو بشنوى ! مادران در سوگتان بگريند كه جز به اندوه من نمى افزاييد! آيا من به شما گفتم كه من محمد و شما انصار هستيد. تنها براى شما مثل زدم و تنها اميد من اين بود كه به آنها اقتدا كنيد.
سپس مرد ديگرى حركت كرد و گفت : چه چيز موجب شد كه اميرالمؤ منين و اصحابش امروز به جنگ نهروان بروند. مردم از هر ناحيه اى گفتگو مى كردند و حرف مى زدند. مردى با صداى بلند گفت : اثر فقدان اشتر در ميان مردم عراق ظاهر شده است . اگر بود اينقدر حرف نمى زدند و هر شخص براى خودش چيزى نمى گفت .
حضرت امير (ع ) فرمود: ((مادرانتان در سوگتان گريه كنند! من بر شما حق واجب تر از (مالك ) اشتر دارم و آيا براى اشتر جز حق مسلمان بر مسلمان ديگرى بوده است )).
حجربن عدى كندى و سعيد بن قيس همدانى حركت كردند و گفتند: اى اميرالمؤ منين ! اين حرفها شما را ناراحت نكند. شما هر جا ما را بفرستيد، اطاعت مى كنيم . به خدا قسم اگر اموال ما از بين برود و خاندان ما در راه اطاعت از تو كشته شوند، براى ما مهم نيست .
حضرت فرمود: تجهزوا للمسير الى عدونا؛ براى حركت به طرف دشمن آماده شويد. بعد از ورود حضرت به منزل خود، گروهى از بزرگان اصحاب آن حضرت بر ايشان وارد شدند. حضرت فرمود: مردى را معرّفى كنيد كه ناصح و باصلابت باشد و بتواند مردم عراق را براى جنگ آماده كند. سعيدبن قيس گفت : اى اميرالمؤ منين ! من مرد ناصح ، زيرك و شجاع و باصلابت ، معقل بن قيس تميمى را معرّفى مى نمايم . حضرت پيشنهاد او را پذيرفت پس معقل را خواند و او را براى جنگ فرستاد و او رفت و تا هنگام شهادت حضرت به تعقيب خود ادامه داد.(436)
اين بود قضيه يورش سفيان بن عوف و تبعات آن كه ذكر، مطالعه و دقّت در آن ، انسان را به اين نتيجه مى رساند كه حضرت على (ع ) نه تنها در زمان خلفا بلكه در زمان خلافت خود نيز مظلوم بود، زيرا مردم بى وفا كوفه از حضرت اطاعت نمى كردند.