2- عبيده سلماني ، كارگزار فرات


بلاذرى مى نويسد: كارگزار حضرت امير (ع ) بر فرات ، عبيده سلمانى بود.(343)
احتمالا مراد از فرات ، ((فرات بادقلا)) است كه از نواحى كوفه بوده است . نواحى كوفه عبارت بود از: طسوج (ناحيّه ) جبّه ، طسوج بداه و فرات بادقلا و سالحين و نهر يوسف و حيره كه در سه ميلى كوفه و در منطقه نجف واقع است (344)
و فرات بادقلا جزو بهقباذ اسفل بود - به شرح حال قرظه مراجعه شود ياقوت حموى شهرى را به نام فرات بصره ذكر مى كند كه به دست مسلمانان فتح گرديد (345)
اما اين كه محل ماءموريت عبيده آنجا بود، بعيد است . طبق نقل تاريخ گزيده ، عبيده مدّتى كارگزار قزوين بوده است .(346)
شرح حال عبيده سلمانى
عبيده (به فتح عين ) فرزند عمرو و گفته شده فرزند قيس بن سلمانى است و سلمانى به سلمان بن يشكربن مراد منسوب مى باشد. ذهبى گويد: عبيدة بن عمرو سلمانى مرادى كوفى فقيه و عالمى است كه انتظار مى رفت جزو صحابه باشد. او در سال فتح مكّه در يمن ايمان آورد و علوم خود را از على (ع ) و ابن مسعود فرا گرفت (347)
لذا به او جاهلى اسلامى گفته اند چون دو سال قبل از رحلت پيامبر مسلمان شد و پيامبر را نديد. از اين رو جزو صحابه نيست .
كنيه او ابومسلم و بنابه قولى ابوعمرو بود. او از بزرگان فقها و ياران ابن مسعود بود و از ياران على (ع ) نيز مى باشد. (348)
او را از فقهاى دوران معاويه و عبدالملك ذكر كرده اند.(349)
ابن سعد گويد: ياران عبداللّه بن مسعود پنج تن بودند كه عدّه اى عبيده را بر بقيّه مقدّم مى دارند و گروهى علقمه (بن قيس نخعى ) را و همه اختلاف ندارند كه كمترين آنها در علم و دانش ، شريح قاضى است و آن پنج عالم عبارت بودند از: عبيده (سلمانى )، علقمه ، مسروق (ابن اجدع )، همدانى و شريح . (350)
صاحب الغارات مسروق ، شريح و مرّه همدانى را - اگر مراد از همدانى او باشد - از دشمنان على (ع ) معرّفى كرده است .(351)
عبيده از ابن مسعود و على (ع ) روايت مى كند و محمدبن سيرين ، ابواسحاق سبيعى ، ابراهيم نخعى و ديگران از او روايت نقل مى كنند. ابن نمير مى گويد: وقتى كه مساءله اى بر شريح مشكل مى شد به عبيده نامه مى نوشت و از او سؤ ال مى كرد.(352)
از آنچه نقل كرديم بخوبى استفاده مى شود كه عبيده از بزرگان تابعين مى باشد و جزو ياران عبداللّه بن مسعود بوده است و از حضرت امير (ع ) نيز روايت نقل مى كند و از نظر علمى برتر از شريح و ديگر همرديفانش بوده است . او همچنين جز قرّاء است و قرائت را از ابن مسعود آموخته است . اقوال علماى شيعه را درباره او بعدا نقل خواهيم كرد.
بعد از اينكه حضرت على (ع ) براى جنگ صفّين آماده شد، بيشتر مردم دعوت حضرت را پذيرفتند. و تنها ياران عبداللّه بن مسعود آمدند و دعوت حضرت را نپذيرفتند. از جمله آنها عبيده سلمانى بود كه همراه با يارانش گفتند ما با شما خارج مى شويم ، ليكن به لشكرگاهتان وارد نمى شويم بلكه براى خود اردوگاه جداگانه اى برپا مى كنيم تا فرجام كار شما و شاميان را نظاره گر باشيم . پس هر كه را ببينيم كار حرام انجام مى دهد و يا ستم را پيشه خود ساخته ، بر او مى شوريم .
حضرت على (ع ) مى فرمايد: مرحبا و اهلا هذا هو الفقه فى الّين و العلم بالسّنة من لم يرض بهذا فهو جائر خائن ؛ خوشا به حال شما اين همان تفقّه بر دين و آگاهى بر سنّت است . اگر كسى بدين كار خرسند نباشد، ستمگر خائن است .(353)
اين گروه از قاريان همراه با قاريان شام ، قبل از شروع جنگ صفّين ، خارج شدند و با سى هزار نفر در منطقه صفّين اردو زدند. على (ع ) بر كنار آب اردو زد و معاويه بالاى آن .
قاريان بين على و معاويه رفت و آمد مى كردند. در ميان آنها عبيده سلمانى ، علقمه بن نخعى ، عبداللّه بن عتبه و عامربن عبدالقيس از اردوگاه على (ع ) خارج و به حضور معاويه رسيدند و گفتند: اى معاويه چه مى خواهى ؟ گفت : در پى خونخواهى عثمان هستم . گفتند: از كه مى طلبى ؟ گفت : از على (ع ) گفتند: آيا على او را كشت ؟ گفت : آرى او عثمان را كشت و به قاتلانش پناه داد.
قاريان از نزد معاويه خارج شدند و به حضور على (ع ) رسيدند و گفتند: معاويه تو را در خون عثمان شريك مى داند. على (ع ) فرمود: او دروغ مى گويد. من او را نكشته ام . آنها دوباره نزد معاويه رفتند و او را به مفاد مذاكره با على آگاه ساختند. معاويه گفت : اگر او مستقيما عثمان را نكشته ، حداقل به اين كار اشاره كرده است . گفتند: على مى گويد: من چنين كارى نكرده ام . معاويه گفت : اگر راست مى گويد قاتلان عثمان را به ما بسپارد؛ زيرا آنان هم اكنون در لشكرگاه او و جزو سپاهيان و دوستانش قرار دارند. آنها بار ديگر نزد على (ع ) بازگشتند و ماجرا را بازگو كردند. على فرمود: مردم قرآن را نسبت به او تاءويل كردند و اختلاف پديد آمد او را در اوج قدرتش مقتول ساختند و بر آنها تقاصّى نيست اين گونه على (ع ) در استدلال و احتجاج بر معاويه غلبه كرد.
معاويه گفت : حال كه چنين است على را نشايد بدون مشورت ما زمام خلافت را در دست گيرد. على (ع ) فرمود:
انّما النّاس تبع المهاجرين و الانصار و هم شهود المسلمين فى البلاد على ولايتهم و امر دينهم فرضوا و بايعونى و لست استحلّ ان ادع ضرت معاويه يحكم على الامة و يركبهم و يشقّ عصاهم .
مردم تابع مهاجرين و انصار هستند. آنها گواهان مسلمانان در دين و امر خلافت هستند. آنان از روى رضايت با من بيعت كردند. نشايد كه فردى چون معاويه بر مردم حكومت براند و با امّت مسلمان مخالفت ورزد.
قاريان به سوى معاويه بازگشتند و او را آگاه كردند. وى گفت : چنين نيست كه او مى گويد. چه شده است كه بعضى از مهاجرين او انصار با او بيعت نكرده اند.
آنها نزد على رفتند و سخنان معاويه را به او گفتند. على (ع ) فرمود: واى بر شما! تمام جنگجويان بدر با من بيعت كردند و يا اين كه بدين كار رضايت داشتند. مبادا كه معاويه شما را در دين مفتون سازد.
سه ماه ربيع الاخر و دو جمادى (اول و ثانى ) بين على و معاويه به نامه نگارى سپرى شد و جنگى رخ نداد و قرّاء نيز مانع درگيرى مى شدند.(354)
عبيده جزو قاريانى بود كه در اين وساطت شركت كرد و باعث جلوگيرى از خونريزى شد و با اين كه خوارج را اكثرا قرّاء تشكيل مى دادند، عبيده جز آنها نشد و همراه على (ع ) بود و از كتب تاريخ استفاده مى شود كه در جنگ نهروان او همراه على (ع ) بوده است .
ابن سيرين از عبيده سلمانى نقل مى كند كه او گفت : بعد از اين كه على (ع ) اهل نهروان را كشت ، فرمود: نگاه كنيد ببينيد آيا فردى را كه دست او ناقص است ، مى يابيد؟ آنها گشتند، امّا او را پيدا نكردند تا اين كه بعد از بررسى زياد، او را در گودالى پيدا كردند. او را بيرون آورده ، ديدند در بازويش گوشتى اضافى وجود دارد مثل سينه زن حضرت على بعد از پيدا كردن اين مرد (كه حرقوص نام داشت ) فرمود: خدا و رسول او، راست فرمودند. اگر اين نبود كه شما در درك مسائل ناتوانيد، به شما خبر مى دام به آنچه خداند بر زبان پيامبرش وعده داده است كه چه كسى اين گروه را خواهد كشت عبيده سلمانى كه آنجا بود با تعجّب گفت : آيا تو اين را از رسول خدا شنيدى ؟! آرى به پروردگار كعبه ! (355)
اين واقعه را كشف الغمّه از صحيح مسلم و ابوداوود نقل كرده است .(356)
آنچه از اين نقل به دست مى آيد اين است كه عبيده همراه على (ع ) در جنگ نهروان حضور داشته است و ديگر اين كه در آن زمان ، اطّلاع كافى نسبت به مقام على (ع ) نداشته است و به نظر مى رسيد شك و ترديد او در ابتداى جنگ صفّين نيز به خاطر اطّلاع كم و اندك او از مقام على (ع ) بوده است و استاد او، عبداللّه بن مسعود، شاگردانش را تنها به قرآن آشنا ساخته و از بينش سياسى آنها غفلت ورزيده است و شايد علت آن ، كنار گذاشتنش از جانب عثمان از خزانه دارى بيت المال بوده كه البتّه به پيشنهاد خود عبداللّه اين عزل حاصل شد و او نتوانست در مقابل خواسته هاى نامشروع عثمان ساكت بماند و كليد بيت المال را به او داد. عبيده در گيرودار جنگ صفّين و نهروان فضاى سياسى جديدى كه به وجود آمده بود، توانست با على (ع ) آشنا شده ، از محضر او استفاده كند. مخصوصا چنين استنباط مى شود كه او مردى سؤ ول و طالب علم و دانش بوده است . لذا از عجلى نقل شده كه آنچه محمّدبن سيرين از عبيده روايت كرده به جز نظر او (آنچه خود اظهار نظر كرده و يا نظرش در مورد خلافت ) همه را از على (ع ) گرفته است (357)
و عجلى گويد عبيده يكى از ياران عبداللّه بن مسعود بود كه به مردم قرائت ياد مى دادند و فتواى خود را به آنها مى آموختند.(358)
نظر علماء شيعه درباره عبيده
متقدّمين از فقهاى شيعه كه معترض نام شيعه شده اند چيزى كه دلالت بر ضعف او بكند، نقل نكرده اند بلكه آنچه بيان كرده اند مدح او را مى رساند.
شيخ طوسى - عليه الرّحمه - او را از ياران على و اصحابش دانسته است .(359)
برقى - قدّس سره - او را از اولياى اصحاب على (ع ) و جزو شرطة الخميس دانسته و گفته است : ((عبيدة السلمانى مرادى عربى )).(360)
عين نظر برقى را مفيد - عليه الرحمه - در اختصاص (361)
ذكر كرده است و اين عبارت را در جامع الرواة از برقى و خلاصه علّامه نقل كرده است و اضافه مى كند كه در تهذيب ، سمّاك از او روايتى در باب ابطال عول نقل كرده (362)
كه صاحب وسائل اين روايت را همراه با روايتى ديگر از تهذيب آورده است . در روايت سمّاك دارد كه عمروبن عبداللّه مسعود با نظر على (ع ) مخالفت كردند، امّا عبيده گفت : سخن على (ع ) حق است ؛ اگر چه قوم ما با آن مخالفت كردند.(363)
ابن داوود نيز او را جزو اصحاب على (ع ) وثقه دانسته است . (364)
بنابراين فقهاى شيعه نسبت به او نظر موافق داشته و او را جزو اولياى حضرت امير و شرطة الخميس معرّفى كرده اند.
اينجا لازم مى دانم سخن ابن ابى الحديد را در باب برترى على (ع ) بر بقيّه صحابه نقل كنم . او در ذيل شرح اين گفتار على (ع ) كه فرمود:
يهلك فىّ رجلان : محب مفرط و باهت مفتر؛ يعنى ، درباره من دو مرد هلاك و تباه مى گردد؛ دوستى كه زياده روى كند و بهتان زننده اى كه به من دروغ بندد.(365)
مى گويد: بحثى است بين علما كه آيا كسى از صحابه برترى دارد يا نه ؟ قول به تفضيل ، قولى است قديمى كه افرادى مثل عمّار، مقداد، ابوذر، سلمان ، جابر، حذيفه و ابوايّوب قايل به آن بودند (و على (ع ) را برتر مى دانستند). وى سپس داستانى را نقل مى كند كه مربوط به دوران خلافت عمربن عبدالعزيز است . در آن دوران مردى قسم مى خورد كه اگر على (ع ) برترين اصحاب پيامبر نباشد، زن او سه طلاقه است ؛ امّا پدرزن و همسرش با نظر او مخلاف هستند. لذا بين آنها نزاع درمى گيرد و نزد حاكم كه ميمون بن مهران بود، مى روند و او آنها را براى حلّ مشكل نزد عمربن عبدالعزيز مى فرستد. عمربن عبدالعزيز براى حلّ مشكل در جمعى كه در آن گروهى از بنى هاشم و عدّه اى از بنى اميّه بودند، مساءله را مطرح مى كند تا براى آن جوابى بيابد پدرزن اين مرد مى گويد من مثل بقيّه مردم ، دخترم را طبق رسوم به ازدواج اين آقا درآوردم و حال او چنين سوگندى خورده است كه اگر گفته او صحيح نباشد مى خواهد دختر مرا رها كند.
عمربن عبدالعزيز ابتدا از بنى اميّه نظرخواهى مى كند. آنها مى گويند ما نمى توانيم اظهار نظر كنيم و كار به چنين مسائلى نداريم . پس رو به مردى از اولاد عقيل مى كند. مرد عقيلى مى گويد اگر گفته مرا به عنوان حكم بپذيرى ، اظهار نظر مى كنم و بعد از پذيرش عمربن عبدالعزيز، استدلال مى كند كه على (ع ) برتر است و چون استدلال او قانع كننده بود، ابن عبدالعزيز مى پذيرد و طى نامه اى به مهران بن ميمون مى نويسد كه اين مرد چون در قسمش راست گفته و على (ع ) برتر از ديگران است ، نكاح او صحيح است و طبق اين دستور عمل كن .
ابن ابى الحديد بعد از نقل اين داستان گويد: امّا كسانى كه قايل به تفضيل و برترى على (ع ) بر تمام مردم مى باشند، عدّه زيادى از تابعين مى باشند. از آن جمله : اويس قرنى ، زيدبن صوحان ، جندب الخير و عبيده سلمانى و اساسا كسى به عنوان شيعه شناخته نمى شود مگر اينكه قايل به برترى على عليه السّلام ، بر ديگران باشد و امّا قول اماميّه و كسانى كه نسبت به خلفاى سابق طعن مى زنند، اين گونه شهرت ندارد. بنابراين كسانى كه به برترى على (ع ) هستند، شيعه ناميده مى شوند و آنچه از اخبار و آثار در باب فضل شيعه وارد شده و اين كه به آنها وعده بهشت داده شده است مقصود اين گروه است نه ديگران و از اين رو اصحاب ما گروه معتزله ، در كتب و نوشته هاى خود گفته اند ما حقيقتا شيعه هستيم . پس اين قول ، نزديك تر به صحت و سلامت و شبيه تر به حق مى باشد از آن دو قولى كه جانب افراط و تفريط را گرفته اند ان شاءاللّه .(366)
بايد به ابن ابى الحديد گفت شيعه على (ع ) كسانى هستند كه در تمام زمينه ها پيرو او باشند و او را بر بقيّه صحابه برتر بدانند و آنها تنها گروه اماميّه مى باشند و جانب تفريط و افراط نسبت به على (ع ) و خوارج و غلات را پيموده اند.
امّا آنچه از گفتار ابن ابى الحديد به دست مى آيد اين است كه عبيده همانند اويس قرنى و فرزندان صوحان ، قايل به برترى على (ع ) بود و اين نشانگر اعتقاد و ديدگاه او نسبت به على (ع ) است .
اينجا لازم است به روايتى كه دلالت بر ضعف عبيده مى كند، بپردازيم . ابن ابى الحديد وقتى كه سياست على (ع ) را بررسى مى كند و از آن دفاع مى نمايد، به مظلوميّت على (ع ) اشاره مى كند و مى گويد: نمى بينيد كه على (ع ) در بالاى منبر درباره مادران فرزندان فرمود: ((نظر من و عمر اين بود كه نبايد فروخته شوند، امّا حالا نظر من اين است كه مى شود آنها را فروخت )). در اينجا عبيده سلمانى حركت كرد و گفت : ((نظر تو با ديگران ، نزد ما از نظرت به تنهايى محبوبتر است .)) و على (ع ) چيزى نفرمود. امّا آيا اين ، دلالت بر قوه و قهر دارد يا دليل بر ضعف سياست و سستى در آن است ؟! يا مصلحت و حكمت در آن وقت اقتضا مى كرد كه على (ع ) سكوت كند و چيزى نگويد.(367)
اين قسمت از نقل ابن ابى الحديد را كه گروهى با نظر حضرت مخالفت كرده اند، صاحب كشف الغمّه ذكر كرده ، مى نويسد: به على (ع ) گفته شد: راءيك مع راءى عمر اءحبّ الينا من راءيك على انفرادك ؛ يعنى نظر تو همراه با نظر عمر، نزد ما از نظر تو به تنهايى محبوبتر است كه اين نشانگر وضعيّت على (ع ) بوده است . (368)
حضرت على (ع ) بعد از اين كه اين سخن را شنيد، به عبيده سلمانى فرمود: قضاوت كنيد آنگونه كه مى خواهيد؛ زيرا من اختلاف (و نزاع بين مسلمين و تفرقه بين آنها را) كراهت دارم سپس صاحب كشف الغمّه اضافه مى كند كه عبيده قاضى بوده است .
البتّه طبق اين بيان ، معترض به على (ع ) مشخص نيست ؛ امّا خطاب حضرت به عبيده نشان مى دهد كه او - لااقل - بى نقش در اين اظهار نظر نبوده و يا جزو موافقين آن بوده است و اين ، ضعف عبيده را نشان مى دهد.
قاضى نعمان مصرى نيز در دعائم الاسلام روايتى را از امام باقر (ع ) در باب فروختن مادران نقل كرده ، مى گويد: نزد ابوجعفر، محمدبن على ، گفتند كه عبيده از امام على (ع ) روايت كرده كه امام على (ع ) قايل به جواز فروش مادران فرزندان بوده است . امام باقر (ع ) مى فرمايد: بر عبيده دروغ بستند، يا فرمود: عبيده بر على (ع ) دروغ بسته است و حضرت منكر اين فتوا شد. (369)
از نقل اين واقعه ، ضعف عبيده به دست مى آيد؛ چون چنين استنباط مى شود كه درباره فتواى آن حضرت ، به ايشان اعتراض شده و در جمع معترضان عبيده بوده است ؛ اگر نگوييم كه خودش به على (ع ) اعتراض ‍ كرده است . همانگونه كه ابن ابى الحديد نيز اين را تاءييد مى كند. همچنين تكذيب نقل فتواى على به وسيله عبيده از جانب امام باقر (ع ) مؤ يّد ديگرى بر اين واقعه است .
آنچه در مقابل اين اشكال و ضعف مى توان اظهار كرد اين است كه احتمالا اين اتّفاق در ابتداى خلافت حضرت بوده كه عبيده هنوز شناخت كافى نسبت به آن حضرت نداشته است و روايت دعائم هم داراى ترديد در نقل است كه نمى شود به آن استدلال كرد. همانطورى كه قبلا اشاره كرديم عبيده در ابتدا با على (ع ) آشنايى كاملى نداشته است و وقتى كه حضرت پيشگويى رسول خدا (ص ) را ذكر مى كند، خيلى تعجّب مى كند امّا بعدا جزو ياران و از اوليا و اعضاى ((شرطة الخميس )) مى گردد؛ همان گونه كه مفيد و برقى به اين نكته تصريح كرده اند. ابن سيرين از عبيده نقل مى كند كه على (ع ) هرگاه ابن ملجم را مى ديد به اين بيت تمثّل مى جست : ((من زندگى او را مى خواهم و او كشتن مرا و چه كسى مرا از او باز مى دارد و پوزش مى خواهد.))(370)
اين خبر نشانگر همراهى عبيده با على (ع ) در اواخر عمر آن حضرت بوده است .
عبيده در سال هفتادودوم هجرى - بنابر قول صحيح - از دنيا رفت .
نظر فقهى درباره امّهات اولاد (مادران فرزندان )
در اين كه آيا مى شود امّهات اولاد يا به تعبير ديگر مادر فرزند (ام الولد) را فروخت يا نه بين شيعه و اهل سنّت اختلاف است . ام الولد به كنيزى گفته مى شود كه از مرد مسلمانى حامله شده باشد بعد از دميده شدن روح در طفل آن زمانى كه در شكم مادر است به آن كنيز ام الولد گويند كه جمع آن امّهات اولاد مى شود. شيخ طوسى در مبسوط گويد: در نزد اهل سنّت متولّد شده در اين زن ، آزاده است به مادر سرايت مى كند و كنيز، قابل خريد و فروش و هبه نيست اگر چه بچه او بميرد. امّا نزد ما (شيعه ) آزادى بچّه به مادر سرايت نمى كند و تا زمانى كه حامله است فروختنش ‍ جايز نيست و بعد از تولّد بچّه در صورتى كه بهاى دينى بر عهده مولايش ‍ باشد و چيز ديگرى صاحبش نداشته باشد، مى شود او را فروخت و اگر بچّه او بميرد، بيع و هبه و تصرّف در او جايز است .(371)
مرحوم صاحب حدائق فروختن ام الولد را جايز نمى داند مگر در دو صورتى كه ذكر شد. بعد روايت صحيحى را نقل مى كند كه حضرت امير (ع ) امّهات اولاد را براى دين - در صورتى كه بهاى كنيز داده نشده باشد - مى فروخت و طبق اين روايت حديث دعائم الاسلام رد مى شود و آنچه از على (ع ) درباره فروش امّهات اولاد نقل شده است صحيح خواهد بود.(372)