3- عبيداللّه بن عبّاس ، كارگزار يمن (صنعا)


بعد از اين كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) به خلافت رسيد، يعلى بن اميه يامنيه (نسبت به مادرش ) (306)
كه كارگزار عثمان بر يمن بود، اموال بيت المال را برداشته ، به مكّه فرار كرد و از آن اموال در به راه انداختن جنگ ((جمل )) سود جست و از يمن ششصد شتر و ششصدهزار درهم آورد. (307)
حضرت امير (ع ) عبيداللّه را در صفر سال سى وشش به امارات يمن گمارد و او در آن منطقه مشغول خدمت بود تا اين كه در سال چهل بعد از حمله بسر به ((يمن ))، فرار كرده ، به كوفه رفت .
شرح زندگى عبيداللّه
مادر عبيداللّه ، لبابه ، دختر حارث بن حزن مكنّى به امّالفضل بود. عبيداللّه از برادرش ، عبداللّه ، كوچكتر است و گفته شده كه پيامبر را ديده و از ايشان روايت شنيده و حفظ كرده است . وى به سخاوت و بخشش شهرت داشت . از اين رو گفته اند هر كس كه فقه ، جمال و سخاوت را مى خواهد، به خانه عبّاس وارد شود؛ زيرا فقه براى عبداللّه ، جمال از آن فضل و سخاوت جزو ويژگيهاى عبيداللّه بود. حضرت على (ع ) او را به استاندارى يمن منصوب كرد. از نوادگان وى ، قثم بن عبّاس ‍ بن عبيداللّه بود كه منصور عبّاسى او را والى مدينه نمود. او نيز مانند جدّش مردى بخشنده بود.(308)
مسعودى درباره جود عبيداللّه نوشته است كه معاويه پانصدهزار درهم به او بخشيد و يك نفر را ماءمور كرد كه ببيند پول را در كجا مصرف مى نمايد. ماءمور معاويه به او خبر داد كه آن پولها را در مجلس دعوتى در ميان برادرانش بالسّويّه تقسيم كرده و براى خودش يك قسمت به اندازه قسمت آنها برداشته است . معاويه گفت : اين از يك جهت باعث خوشحالى و از جهت ديگر باعث ناراحتى است . آن جهت كه مرا خوشحال و شاد مى كند، اين است كه عبيداللّه از نسل عبدمناف است (كه جزو اجداد من نيز مى باشد)؛ امّا آنچه باعث ناراحتى من است ، خويشاوندى وى با ابوتراب است . (309)
يعنى خويشاوندى چنين مرد سخاوتمندى با على (ع ) مرا رنج مى دهد كه چرا در خاندان بنى اميّه چنين افرادى پيدا نمى شوند. اين سخن معاويه ، نشانه عمق كينه او نسبت به على (ع ) است كه اينچنين ابراز كرده است .
در كتاب الدرجات الرفيعه مى نويسد: عبيداللّه اوّلين كسى بود كه به همسايگان خود افطارى داد. وى غذا را در راه مى گذاشت كه عابرين از آن استفاده كنند و زمانى كه امام حسين (ع ) از او درخواست مال كرد، وى نصف اموالش را به آن حضرت بخشيد (310)
و اين نشانه علاقه مندى او به خاندان عصمت و سخاوتش مى باشد. يورش بسربن ارطاتبه حجاز و يمن
گروهى از مردم صنعا كه جزو پيروان عثمان بودند و كشته شدن وى را (خلاف ) بزرگ مى دانستند، با على (ع ) مانند ديگران ، بيعت كردند. كارگزار حضرت در صنعا عبيداللّه بن عبّاس و در ((جند)) سعيد بن نمران بود. بعد از اينكه مردم عراق در يارى رساندن به على (ع ) اختلاف پيدا كردند. و محمّد بن ابى بكر در مصر به شهادت رسيد و يورش و غارتگريهاى شاميان بر سر حدّات على (ع ) گسترش يافت ، آن مردم به خونخواهى عثمان قيام كردند و گروهى به آنها ملحق شدند. آنها مى خواستند زكات خود را به كارگزاران على (ع ) ندهند و سعيدبن نمران را از ((جند)) بيرون كردند.
عبيداللّه و سعيد بن نمران همراه با شيعيان على (ع ) براى چاره انديشى جمع شدند. ابن عبّاس به سعيد بن نمران گفت : اين مردم جمع شده اند و نزديك ما مى باشند. اگر با آنها بجنگيم ، نمى دانيم كه آينده حكومت از آن كيست ! بهتر آن است كه اميرالمؤ منين (ع ) را مطّلع سازيم . ابن عبّاس ‍ شك و ترديد خود را نسبت به آينده حكومت ابراز كرده است و گويا آينده حكومت خود را تاريك مى ديد. سعيد با نظر او موافق بود. لذا آن دو طىّ نامه اى حضرت امير (ع ) را از شورش مردم منطقه خود آگاه ساختند و گفتند كه معاويه از آن جماعت حمايت مى نمايد و ما منتظر دستور شما هستيم .
نامه حضرت امير (ع ) به عبيداللّه و سعيد بن نمران
وقتى كه حضرت امير (ع ) نامه آنها را خواند، ناراحت و غضبناك شد و در نامه اى به آنها چنين نوشت :
من علىّ اءميرالمؤ منين الى عبيداللّه بن العبّاس و سعيد بن نمران سلام اللّه عليكما، فانّى اءحمد اليكما اللّه لا الا هو.
اءمّا بعد فانّه اءتانى كتابكما تذكران فيه خروج هذه الخارجة ، و تعظّمان من شاءنها صغيرا، و تكثّران من عددها قليلا، و قد علمت اءنّ نخب اءفئدتكما و صغر اءنفسكما و شتات راءيكما و سوء تدبيركما، هو الذّى اءفسد عليكما من لم يكن فاسدا، و جرّاء عليكما من كان عن لقائكما جبابا. فاذا قدم رسولى عليكما فامضيا الى القوم حتّى تقرءا عليهم كتابى ، و تداعواهم الى حظّهم و تقوى ربّهم فان اءجابوا حمدنا اللّه و قبلناهم و ان حاربوا استعنّا باللّه عليهم و نابذناهم على سواء، انّ اللّه لايحبّ الخائنين .(311)
اين نامه است از على ، اميرالمؤ منين ، به عبيداللّه بن عبّاس و سعيد بن نمران ، درود خدا بر شما باد! من و شما خداوندى را ستايش مى كنيم كه جز او معبود بحقّى نيست .
امّا بعد: نامه شما به من رسيد. در آن ، شورش گروهى از افراد را يادآورى نموده بوديد و كار كوچك آنها را بزرگ و عدد كم آنها را زياد جلوه داده بوديد و به خوبى من دانستم كه ترس قلبى شما، كوچكى نفستان ، مختلف بودن نظر شما تدبير بدتان چيزى است كه افراد غير مخالف را مخالف شما ساخته و افرادى را كه از شما مى ترسند جراءت داده است . هر زمان كه فرستاده من آمد، به سوى آنها برويد و نامه مرا براى آنها بخوانيد و آنها را به وظيفه و تقواى الهى دعوت نماييد. پس اگر پاسخ مثبت دادند، ما خدا را شكر نموده ، از آنها مى پذيريم و اگر جنگ كردند، از خداوند كمك مى طلبيم و همان گونه با آنها مبارزه مى كنيم . خداوند خائنين را دوست ندارد.
از نامه حضرت به خوبى استفاده مى شود كه اين دو كارگزار از خود ضعف نشان دادند و نتوانستند منطقه خود را با روش صحيح اداره كنند و از اين رو باعث شورش مردم گرديدند.
ضمنا حضرت امير (ع ) به يزيد بن قيس ارحبى اعتراض كرد كه چرا قوم تو اين گونه عمل مى نمايند و در يمن شورش كرده اند؟ يزيد بن قيس ‍ گفت : قوم من مردم خوبى هستند. شما نامه اى براى آنها بنويسيد و آنها را به اطاعت دعوت كنيد. حضرت نامه اى به آنها نوشت و با مردى از قبيله همدان فرستاد.
نامه حضرت امير (ع ) به مردم صنعا و جند
من عبد اللّه على اميرالمؤ منين الى من شاقّ و غدر من اءهل الجند و صنعاء.
اءمّا بعد فانّى احمد اللّه الّذى لا اله الا هو، الّذى لايعقّب له حكم و لايردّ له قضاء و لايردّ باءسه عن القوم المجرمين .
و قد بلغنى تجرّؤ كم و شقاقكم و اعراضكم عن دينكم بعد الطّاعة و اعطاء البيعة ، فساءلت اءهل الدّين الخالص ، و الورع الصادق ، واللّبّ الرّاجح عن بدء محرككم و ما نويتم به ، و ما اءحمشكم له فحدّثت عن ذلك بما لم اءرلكم فى شى ء منه عذارا مبيّنا، و لامقالا جميلا، و لاحجّة ظاهرة فاذا اءتاكم رسولى فتفرّقوا و انصرفوا الى رحالكم اءعف عنكم ، و اءصفح عن جاهلكم و اءحفظ قاصيكم و اءعمل فيكم بحكم الكتاب ، فان لم تفعلوا فاستعدّوا القدوم جيش جمّ الفرسان عظيم الاءركان ؛ يقصد لمن طغى و عصى لتطحنوا كطحن الرّحى فمن اءحسن فلنفسه و من اءساء فعليها، و ما ربّك بظلّام للعبيد. (312)
از بنده خدا، على ، اميرالمؤ منين به مردم صنعا و جند كه مكر و ستيز كرده اند. امّا بعد: نخست خداوندى را ستايش مى كنم كه معبودى جز او نيست و او كسى است كه دستور و فرمان وى مورد تعقيب قرار نمى گيرد و حكم قضايش رد نمى شود و عذابش از قوم گنهكار، باز داشته نمى شود.
خبر گستاخى و ستيز و روى گرداندن شما از دين خودتان ، آن هم پس از اظهار اطاعت و بيعت كردن ، به من رسيد. از مردمى كه خالصانه متدّين و براستى پرهيزگار و خردمندند از سبب اين حركت شما و آنچه در نيّت داريد و چيزى كه شما را به خشم آورده است ، پرسيدم . آنان سخنانى گفتند كه در آن مورد براى شما هيچ گونه عذر موجّه ، دليل پسنديده و سخنى استوار نديدم . بنابراين هرگاه پيش شما رسيد، پراكنده شويد و به خانه هاى خويش باز گرديد از شما درگذرم و گناه افراد نادان شما را ناديده بگيرم و كسانى كه كناره گيرى كنند، حفظ كنم و به فرمان قرآن ، ميان شما عمل كنم و اگر چنين نكنيد، آماده شويد براى آن لشكرى گران با انبوه شجاعان سواكار و استوار، آهنگ كسانى كنند كه طغيان و سركشى كرده اند و در آن صورت همچون گندم در آسياب آن ، آرد خواهيد شد. هر كس نيكى كند، راى خود نيكى كرده است و هر كس بدى كند، براى خود بدى كرده است و پروردگارت نسبت به بندگان ستمگر نيست )).
آنها بعد از اطّلاع از مضنون نامه جوابى ندادند تا اينكه مرد همدانى به آنها گفت من در حالى اميرالمؤ منين را ترك گفتم كه قصد داشت يزيد بن قيس ارحبى را همراه لشكرى انبوه بفرستد و تنها منتظر جواب شما بود. اينجا بود كه گفتند در صورتى كه اميرالمؤ منين عبيداللّه و سعيد را عزل نمايد، ما مردمى مطيع و حرف شنو هستيم مرد همدانى نزد على (ع ) باز گشت و حضرت را از آنچه گذشته بود، مطّلع ساخت .
اين گروه شورشى بعد از باز گشت فرستاده على (ع )، طىّ نامه اى معاويه را از اوضاع مطّلع ساختند و در نامه خود نوشتند.
معاويه الّا تسرع السير نحونا
نبايع عليا او يزيد المانيا(313)
اى معاويه ! اگر سريع به جانب ما نيايى ، ما با على يا يزيد (بن قيس ) يمانى بيعت خواهيم كرد.
در سال چهل هجرى وقتى كه مردم شام مطّلع گشتند كه مردم عراق در مقابل درخواستهاى مكرّر على (ع ) براى جنگ با معاويه پاسخ منفى مى دهند، گروهى از وليد بن عقبه خواستند كه معاويه را ترغيب به هجوم عليه كوفه نمايد وليد اين نظر را به معاويه گفت ، امّا معاويه با حمله به كوفه مخالف بود. آرى وليد به خاطر انتقام از على (ع ) و شدّت كينه و بغضش مى خواست كه معاويه به كوفه هجوم برد، امّا معاويه زرنگتر از آن بود كه خود را دام گرفتار كند. كينه وليد نسبت به على (ع ) از آنجا ناشى مى شد كه على (ع ) پدرش را به نام عقبة ابن ابى معيط در جنگ بدر به درك فرستاده بود و خودش در قرآن به نام ((فاسق )) معرفى شده بود. (314)
همچنين حضرت در دوران خلافت عثمان او را حد زد و از حكومت كوفه عزل گرديد؛ چون در حال مستى ، نماز صبح را به جاى دو ركعت چهار ركعت خواند و گفت ، اگر كم است چند ركعت ديگر نيز بخوانم .(315)
هنگامى كه نامه مردم ((صنعا)) به معاويه رسيد، بسربن ارطات را كه مردى قسى القلب ، جنايتكار، خونريزو بى رحم بود خواست و به او دستور داد كه از راه حجاز به طرف مدينه و مكّه حركت كند تا به يمن برسد و به او گفت به بر هر شهرى فرود آمدى كه مردم از على (ع ) اطاعت مى كنند، آنها را تا آنجا كه توان دارى ناسزا گفته ، عرصه را بر آنان تنگ بگير تا بدانند راه نجاتى برايشان نيست . بعد آنان را به بيعت دعوت كن و اگر امتناع كردند، آنها را بكش و پيروان و شيعيان على (ع ) را در هر كجا كه ديدى ، به قتل برسان . امّا در مكّه متعرّض كسى مشو و راه بين مكّه و مدينه را ناامن ساز و به اين روش ادامه بده تا به ((صنعا)) و ((جند)) برسى . در آنجا ما پيروانى داريم كه برايمان نامه نوشته اند.
يورش بسر به مدينه
بسر حركت كرد تا به ((دير مرّان )) (316)
رسيد. در آنجا چهارصد تن از سه هزار نفرى كه با او بودند از بين رفتند و با باقيمانده آنها حركت كرد. به سر هر آبى كه وارد مى شدند شتران آنها را مى گرفتند و تا آب ديگر مى بردند و در آنجا شتران گروه اوّل را رها كرده ، از شتران منطقه جديد استفاده مى كردند و همين گونه عمل مى كردند تا اينكه نزديك مدينه رسيدند. گروهى از ((بنى قضاعه )) از آنها استقبال نموده ، براى آنها شتر قربانى كردند. آنها وارد شهر مدينه شدند. كارگزار على (ع )، ابوايّوب انصارى كه يكى از ياران پيامبر بود، از شهر فرار كرد و بسر وارد شهر شد و براى مردم سخنرانى كرد و مردم را تهديد نمود. حويطب بن عبدالعزى - كه گفته اند شوهر مادر بسر بود - از او خواست كه انصار را مورد آزار قرار ندهد، زيرا آنها جزو قاتلان عثمان نيستند ((بسر)) مردم را به بيعت با معاويه فرا خواند و مردم هم با او بيعت كردند. وى زمانى كه دريافت جابر در ميان آنها نيست ، گفت : شما در امان نيستيد مگر اين كه جابر را حاضر كنيد. جابر به منزل امّسلمه ، همسر پيامبر رفته بود و كسب تكليف مى كرد. امّسلمه به او گفت كه از روى تقيّه بيعت كند. او نيز بناچار بيعت كرد. بسر چند روزى در مدينه ماند و گفت من شما را مورد عفو قرار دادم ؛ گرچه سزاوار عفو نبوديد؛ زيرا در مقابل شما، پيشوا و خليفه مسلمين را به قتل رساندند. او ابوهريره را به عنوان كارگزار مدينه انتخاب كرد و دستور داد كه مردم بر خلاف نظر او عمل نكنند و سپس مدينه را به قصد مكّه ترك كرد.
ورود بسر به مكّه و طائف
بسر از مدينه خارج شد، در راه مكّه عدّه اى را كشت و اموالى را به غارت برد. خبر يورش او به مردم مكّه رسيد. وقتى كه قسم بن عبّاس از قصد بسر مطّلع شد از مكّه فرار كرد و مردم ، شيبة بن عثمان را به عنوان امير مكّه انتخاب كردند. گروهى از قريش به استقبال بسر رفتند. بسر آنها را مورد شمادت قرار داد و داخل مكّه شده ، براى مردم خطبه خواند. وى سپس طواف كرد و در جستجوى سعيد بن عاص برآمد، امّا او را نديد. بسر مردم مكّه را تهديد كرد كه اگر مخالفت بكنند، شهر و ديار آنها را ويران نموده ، آنها را خواهد كشت . وى شبية بن عثمان را به عنوان جانشين خود انتخاب كرد و به جانب طائف حركت كرد. وقتى مغيرة بن شعبه - كه در طائف بود و از امور سياسى به ظاهر كناره گيرى كرده بود تا فرصت مناسب را براى كسب رياست به دست آورد - دريافت كه بسر به سوى طائف مى آيد، طى نامه اى به وى از حركت او به جانب حجاز تشكّر كرد و عمالش را مورد ستايش و تحسين قرار داد.
بسر مردى از قريش رابه ((تباله )) فرستاد، زيرا در آنجا گروهى از پيروان على (ع ) بودند و دستور داد آنها را بكشند. آنان چون با بسر خويشاوندى داشتند، مهلت خواستند كه امان نامه اى از بسر بياورند، امّا قبل از اين كه امان داده شوند، جنگ آغاز شده بود. ((منيع باهلى )) نامه اى از بسر گرفته ، براى آنها آورد و از خونريزى بيشتر جلوگيرى شد. بسر در طائف با مغيره مذاكره كرد و شب در آنجا ماند و روز بعد با مشايعت مغيره طائف را ترك كرد. بسر حركت كرد تااينكه به بنى كنانه رسيد. در ميان آنها دو فرزند از عبيداللّه بن عبّاس به نامهاى قثم و عبدالرّحمان يا سليمان و داود بودند كه مادر آنها ((جويريه )) بود. بسر آن دو را خواست . بچّه ها نزد مردى از كنانه بود وى كه مى دانست بسر مرد منطق نيست ، در دفاع از بچّه ها شمشير خود را به دست گرفت و بر اصحاب بسر حمله كرد. بسر گفت : من با تو كارى ندارم . من بچّه ها را مى خواهم . او گفت : من جنگ مى كنم و كشته مى شوم ، تا اينكه نزد خدا و مردم معذور باشم . مرد كشته شد و بسر دستور داد اين دو بچّه را بيرون آورده ، كشتند. گروهى از زنان بنى كنانه خارج شدند و يكى از آنها با اعتراض گفت : چرا شما بچّه ها را مى كشيد؟! به خدا قسم در جاهليت چنين عمل نمى كردند! به خدا قسم آن حكومتى كه جز با كشتن مردم ضعيف و پيرمردان و قطع رحمها مستحكم نمى شود، سلطنت زشتى مى باشد! بسر گفت : به خدا قسم من شما را با يك شمشير مى كشم آن زن گفت : اين براى من بهتر است .
بسر حركت كرد تا اين كه به ((نجران )) رسيد. در آنجا عبداللّه بن عبدالمدان - كه جانشين عبيداللّه بود - و فرزندش را به نام مالك كشت . عبداللّه داماد عبيداللّه بن عبّاس بود. وى سپس مردم نجران را جمع كرد و گفت : اى مردم نصارا و برادران بوزينگان ! اگر مطّلع بشوم كه عملى برخلاف ميل من اجام داده ايد، بر مى گردم و نسل شما را قطع ، زراعت شما را نابود و ديار شما را تخريب مى كنم . بسر مدّتى طولانى آنها را تهديد كرد و بعدا به ((ارحب )) رفت و در آنجا ابوكراب را كه مردى از بزرگان باديه از قبيله همدان بود، به قتل رساند؛ زيرا او اظهار تشيّع و پيروى از على (ع ) مى نمود.
ورود بسر به صنعا
بسر وقتى وارد صنعا شد كه عبيداللّه بن عبّاس همراه با سعيد بن نمران از آن خارج شده بودند و عبيداللّه عمرو بن اراكه ثقفى را به عنئان جانشين خود انتخاب كرده بود. او جلوى ورود بسر را گرفته ، با او جنگيد، امّا بسر عمرو را به قتل رساند و داخل صنعا گرديد. او گروهى از مردم را كشت و نمايندگان ((ماءرب )) را به قتل رساند؛ مگر يك نفر از آنها را كه به سوى قومش برگشت و گفت : من خبر مرگ جوانان و پيران را براى شما آورده ام . بسر سپس به ((جيشان )) رفت . مردم آنجا طرفدار على (ع ) بودند و با او جنگيدند. او آنها را شكست داد و مردم را وحشيانه قتل و عام نمود. بعد به صنعا برگشت و در آنجا صد نفر از فرزندان مردم فارس و ايران را كشت ؛ زيرا دو فرزند عبيداللّه در خانه زنى از زنان آنها به نام بزرج (كه احتمالا معرّب بزرگ است ) پنهان شده بودند.
عبيداللّه و سعيد در كوفه
ابوودّاك گويد: زمانى كه سعيد و عبيداللّه وارد كوفه شدند، من نزد على (ع ) بودم . حضرت آنها را مورد سرزنش قرار داد كه چرا با بسر جنگ نكرده اند. سعيد گفت : به خدا قسم من جنگ كردم ، امّا فرزند عبّاس مرا تنها گذاشت و از جنگ امتناع ورزيد. من در خلوت هنگامى كه بسر به ما نزديك مى شد، گفتم : پسر تو بدون جدّيّت در جنگ و قتال ، از ما راضى نخواهد شد امّا عبيداللّه پاسخ داد كه ما طاقت جنگ با بسر را نداريم . من دست بردار نبودم و حركت نموده ، براى مردم سخنرانى كردم و بعد از حمد الهى گفتم كه اى مردم يمن ! هر كس در تحت طاعت و بيعت اميرالمؤ منين است به سوى من بشتابد. گروهى از آنها به من پاسخ مثبت دادند. با آنها جلو رفتم و جنگ كوتاهى نمودم ، امّا مردم از اطراف من متفرق شدند و من دست از جنگ برداشتم . (317)
خطبه حضرت امير (ع )
بعد از آن حضرت على (ع ) بالاى منبر رفت ؛ در حالى كه از كوتاهى مردم در جهاد و از اين كه با نظر وى در جهاد با مردم شام مخالف بودند ناراحت بود، فرمود:
ماهى الّا الكوفة اقبضها و ابسطها ان لم تكونى الّا اءنت تهب اءعاصيرك فقبّحك اللّه !
و تمثيل بقول الشّاعر:
لعمر اءبيك الخير يا عمرو انّنى
على وضر - من ذا الاناء - قليل
ثم قال عليه السّلام :
انبئت بسرا قد اطّلع اليمن ، و انّى و اللّه لاءظنّ اءنّ هؤ لاء القوم السيد الون منكم باجماعتهم على باطلهم ، و تفرّقكم عن حقّكم ، و بمعصيتكم امامكم فى الحقّ، و طاعتهم امامهم فى الباطل ، و باءدائهم الامانة الى صاحبهم و خيانتكم ، و بصلاحهم فى بلادهم و فسادكم . فلو ائتمنت اءحدكم على قعب لخشيت اءن يذهب بعلاقة اللّهم انّى قد مللتهم و ملوّنى ، و سئمتهم و سئمونى ، فاءبدلنى بهم خيرا منهم ، و اءبدلهم بى شرّ منّى ، اللّهم مث قلوبهم كما يماث الملح فى الماء، اءما، و اللّه لوددت اءنّ لى بكم اءلف فارس من بنى فراس بن غنم .
هنالك ، لو دعوت ، اءتاك منهم
فوارس مثل اءرمية الحميم (318)
نيست در تصرّف من مگر كوفه كه اختيار و قبض و بسط آن در دست من است . اى كوفه اگر نباشد مرا جز تو، گردبادهاى تو هم مى وزد. پس خدا زشت گرداند ترا! و حضرت به شعر شاعر تمثّل جست : ((اى عمرو! سوگند به جان پدر خوب تو كه من رسيده ام به چركى و چربى كمى از اين طرف طعامى باقى مانده است )) (يعنى بهره من از مملكت به اين كمى و پستى شده است ).
بعد فرمود: به من خبر رسيده كه بسر وارد ((يمن )) گرديده است . سوگند به خدا من گمان مى كنم به همين زودى ايشان بر شما مسلّط شوند و صاحب دولت گردند به خاطر اجتماع و يگانگى كه در راه باطلشان دارند و تفرقه و پراكندگى كه شما از راه حق داريد و براى اينكه شما در راه حق از امام و پيشواى خود نافرمانى مى كنيد و آنان در راه باطل ، از پيشواى خودشان پيروى مى نمايند و آنها امانت او (وظايف خود) را ادا مى كنند و شما خيانت مى نماييد و به خاطر اصلاحى كه آنها در شهرهاى خودشان مينمايند و فساد شما. پس اگر يكى از شما را بر قدح چوبى بگمارم ، مى ترسم بند و چنگك آن را ببريد.
بار خدايا من از ايشان (اهل كوفه ) بيزار و دلتنگ شده ام و ايشان هم از من ملول و سير گشته اند! پس بهتر از اينان را به من عطا فرما و به جاى من شرتر از مرا به آنها عوض ده . (زيرا من نزد آنها شر هستم ) بار خدايا دلهاى ايشان را آب فرما مانند نمك در آب ! آگاه باشيد به خدا سوگند دوست داشتم به جاى شما هزار سوار از فرزندان ((فراس بن غنم )) براى من بود ((اى امّ زنباع ! جاى نصرت و يارى اگر ايشان (بنى تميم ) را بخوانى ، سواران قهرمانانى از آنها مانند ابرهاى تابستان سريع به سوى تو مى آيند)). حضرت پس از اين سخنرانى از منبر فرود آمد.
ابومنخف گويد: حضرت مردم را براى فرستادن گروهى در تعقيب بسر دعوت كرد، امّا آنها كوتاهى كرده ، جواب مثبت ندادند. در اين ميان جارية بن قدامه سعدى پاسخ مثبت ندادند. در اين ميان جارية بن قدامه سعدى پاسخ مثبت داد. حضرت او را با دوهزار نفر فرستاد. او به جانب بصره رفت . بعد از راه حجاز حركت كرد تا به يمن رسيد و از بسر سؤ ال كرد و گفته شد كه در بلاد بنى تميم است
توصيه هاى اميرالمؤ منين به جاريه
قبلا توصيه هاى معاويه به بسر را در هنگام آغاز و فرمان يورش نقل كرديم .
حال توصيه هاى حضرت به جاريه را كه براى تعقيب بسر حركت كرد، ذكر مى كنيم تا تفاوت بين عدل و ظلم و عادل و ظالم مشخص گردد و اين كه على (ع ) چگونه مى انديشيده و معاويه در پى چه چيزى بوده است .
عبدالرّحمان بن عبيد گويد: على (ع ) مرا بعد از فرستادن جاريه ، همراه نامه اى به جانب وى فرستاد كه نامه را به او برسانم . من خود را به جاريه رسانده ، نامه حضرت را به او دادم . جاريه نامه را گشود. در آن نوشته شده بود:
اءمّا بعد فانّى بعثتك فى وجهك الّذى وجهت له ، و قد اءوصيتك بتقوى اللّه و تقوى ربّنا جماع كلّ خير و راءس كلّ اءمر و تركت اءن اءسمّى لك الاءشياء باءعيانها و انّى اءفسّرها حتى تعرفها.
سر على بركة اللّه حتّى تلقى عدوّك و لاتحتقرنّ من خلق اللّه احدا، و لاتسخرنّ بعيرا و لا حمارا و ان ترجلت و حبست و لاتستاءثرنّ على اهل المياه بمياههم و لاتشربنّ من مياههم الّى بطيب اءنفسهم و لاتسبى مسلما و لامسلمة ، و لاتظلم معاهدا و لامعاهدة ، وصلّ الصّلاة لوقتها، و اذكر اللّه باللّيل و النّهار، و احملوا راجلكم و تاسوا على ذات ايديكم و اءعدّ السّير حتى تلحق بعدوّك فتجلّيهم من بلاد اليمن و تردّهم صاغرين انشاءاللّه و السّلام عليك و رحمة اللّه و بركاته .(319)
اما بعد من تو را فرستادم در همان جهتى كه به خاطر آن حركت كردى . تو را به تقواى خدا و پروردگارمان كه (آن تقوى ) جمع كننده تمام نيكيها و در راءس تمام امور است ، توصيه مى كنم و من توصيه ها را بعينه ذكر نكردم ، اما آنها را تفسير مى كنم تا توصيه لازم را بشناسى .
با بركت الهى حركت كن تا به دشمن برسى ، اما نبايد حتى يك نفر از خلق خدا را كوچك شمارى و تحقير كنى و نبايد به زور و بدون مزد، شتر و الاغى را بگيرى ؛ اگر چه مجبور شوى پياده حركت كنى و نتوانى به دشمن دست يابى و نبايد خود را به آبهاى مردم ، برتر از صاحبانشان بدانى و نبايد از آب آنها بخورى ، مگر با اجازه و رضايت آنها و نبايد زن و مرد مسلمان را اسير كنى و نه به زن و مرد معاهد (يهود و نصارى و مجوس ) ظلم نمايى . نماز را در وقت خودش به جاى آور و در شب و روز به ياد خدا باش . پيادگان را سوار كنيد و نسبت به كسانى كه با شما هستند، كمك نمائيد و سريع حركت كن تا به دشمنت برسى . پس او را از بلاد يمن خارج نموده ، به خواست خداوند با خوارى آنها را بيرون نمايى انشاءاللّه . درود و رحمت خدا و بركاتش بر تو باد!
در الغارات به جاى ((حبست ))، ((حفيت )) آمده است ؛ يعنى اگر چه در اثر راه رفتن پايت تاول زده باشد، حق ندارى از چهاپايان ديگران بدون اجازه استفاده كنى و به جاى ((لاتسبى )) (به اسارت نگير)، ((لاتسب )) آمده است ؛ يعنى ، نبايد فحش و ناسزا ندهى و به نظر مى رسد نقل الغارات با مضامين نامه مناسبتر باشد.
وقتى كه بسر از ورود جاريه به يمن اطّلاع پيدا كرد، راه خود را به جانب ((يمامه )) منحرف كرد. جاريه هم او را از شهرى به شهرى تعقيب مى كرد و از مردم حصار و منطقه اى نمى گذشت مگر اين كه زاد و توشه بعضى از يارانش به اتمام مى رسيد و در همان حال او يارانش را به مواسات و از خود گذشتگى فرمان مى داد. گاهى شتر مردى از يارانش تلف مى شد و مركب وى از بين مى رفت ، اما جاريه مى گفت كه بايد حركت كنند و به بسر دست يابند. وقتى كه آنها به منطقه يمن رسيدند، پيروان عثمان فرار كرده ، به كوهها پناهنده شدند، پيروان على (ع ) آنها را تعقيب كرده ، از هر طرف به آنها حمله كردند و عده اى از آنها را از بين بردند. جاريه به جانب بسر مى رفت . بسر هم مانند روباهى كه از ترس شير فرار كند. از مسيرى به مسيرى ديگر مى رفت و جاريه همچنان او را تعقيب كرد تا اينكه وى را از تمام مناطق تحت نفوذ على (ع ) خارج ساخت جاريه پس از اخراج بسر؛ حدود يك ماه در ((حرس )) براى اين كه خود و اصحابش ‍ استراحت نمايند، توقف كرد زمانى كه بسر از چنگال جاريه فرار كرد، گاهى در مسير راه ، مردم به خاطر و جناياتى كه مرتكب مى شد به او حمله مى كردند، تا اين كه توانست خود را به معاويه برساند. بسر به معاويه گفت : اى اميرالمؤ منين ! من همراه با اين لشكر، دشمنان تو را در رفتن و بازگشتن كشتم ، در حالى كه مردى از آنها آسيب نديد. معاويه گفت : اين خدا بود كه چنين عمل كرد نه تو.
نفرين اميرالمؤ منين عليه بسر
بسر جمعا سى هزار نفر را كشت و گروهى را در آتش سوزاند. لعنة اللّه عليه ! حضرت امير (ع ) در حق بسر نفرين كرد و فرمود:
اللّهم انّ بسرا باع دينه بالدّنيا و انتهك محارمك ، و كانت طاعة مخلوق فاجر آثر عنده ممّا عندك . اللّهمّ فلا تمته حتى تسلبه عقله و لاتوجب له رحمتك و لاساعة من نهار اللّهم العن بسرا و معاويه و ليحل عليهم غضبك و لتنزل بهم تقمتك و ليصبهم باءسك و رجزك الذى لاتردّه عن القوم المجرمين .
بار خدايا! بسر دين خود را به دنيا فروخته و محارم تو را هتك كرده است و كار او اطاعت از مخلوق فاجر بود كه برگزيد آنچه نزد او بود، بر آنچه نزد توست . بار خدايا! او را مرسان تا اين كه عقلش را بگيرى و او را مشمول رحمت خود منما حتى اندك از روز. بار خدايا! بسر، عمرو و معاويه را لعن فرما و غضبت را بر آنان روا دار و نقمت خود را بر آنان نازل فرما و به آنان سختى (عذاب ) خود را برسان و آن عذابى را كه از قوم مجرمين برنمى دارى ، بر آنان نازل فرما.
حضرت على (ع ) اينگونه ناراحتى خود را از جنايات بسر ابراز فرمود.
عاقبت بسر
بعد از نفرين على (ع ) مدتى نگذشت كه بسر دچار وسواس شد و عقلش ‍ را از دست داد. او با شمشير بازى مى كرد و مى گفت شمشير مرا بدهيد تا بكشم . او اين گونه عمل مى كرد، تا اين كه برايش شمشيرى از چوب ساختند و در كنار او متكا مى گذاشتند. وى آنقدر تا شمشير چوبى به متكا مى زد كه بى هوش مى شد و همين گونه زندگى كرد تا اين كه مرد.
ابن ابى الحديد گويد: همان نقشى كه مسلم بن عقبه در حمله به مدينه و واقعه ((حرّه )) براى يزيد داشت ، همان نقش را بسر براى معاويه در حمله به حجاز و يمن بازى كرد و من اشبه اباه فما ظلم ؛ يعنى كه شبيه پدرش ‍ باشد، ظلمى نكرده است . (320)
آرى تفرق و اختلاف مردم كوفه و عدم اطاعت آنان از اميرالمؤ منين (ع ) باعث شد كه بسربن ارطات به سر حدات حكومت اميرالمؤ منين يورش برد و عده زيادى را به قتل رساند و عده اى را در آتش بسوزاند و اين ، درس بزرگى براى ما مسلمانان است كه بايد هميشه توجه داشته ، از فرمان رهبر بحق خود پيروى نماييم .
شيخ طوسى - عليه الرحمه - در كتاب آمالى خود آورده است كه روزى بسربن ارطات و عبيداللّه بن عباس نزد معاويه بودند. معاويه به عبيداللّه گفت : آيا اين شخص را مى شناسى ؟ گفت : آرى او پيرى است كه دو كودك را كشته است . بسر گفت : بله من آنها را كشته ام پس چه ؟! عبيداللّه گفت : اگر شمشيرى داشتم ؟! بسر اشاره به شمشير خود كرد و گفت : اين شمشير. معاويه رو به بسر كرد و گفت : اى پير احمق ! مى خواهى شمشيرت را به كسى بدهى كه دو فرزند او را كشته اى ؟ تو قلبهاى بنى هاشم را نمى شناسى . اگر شمشيرت را به او بدهى اول خودت را خواهد كشد و سپس مرا. عبيداللّه بن عباس گفت : به خدا قسم اول تو را مى كشتم و بعد بسر را.(321)
گفتگوى عبيداللّه بن عباس بعد از شهادت اميرالمؤ منين (ع ) با مردم كوفه
بعد از اينكه اميرالمؤ منين (ع ) به شهادت رسيد، عبيداللّه بن عبّاسس از منزل خارج شد و به طرف مردم رفت و گفت : اميرالمؤ منين از دنيا رفته است . او جانشينى به يادگار گذاشته است ؛ اگر مى خواهيد، خارج شويد و اگر كراهت داريد، كسى را نمى بينم چنين شايستگى را داشته باشد. مردم گريستند و گفتند: نزد ما بياييد. امام حسن (ع ) بيرون آمد و براى مردم سخنرانى كرد و فرمود:
اى مردم ! تقوى الهى را پيشه كنيد. پس ما فرمانروايان شما و دوستانتان و اهل بيتى هستيم كه خداوند درباره ما فرموده است : انّما يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهّركم تطهيرا؛ (322)
خداوند اراده كرده است كه رجس و ناپاكى را از شما خاندان دور بدارد. مردم با آن حضرت بيعت كردند؛ در حالى كه امام مجتبى با لباس سياه از منزل خارج شده بود.(323)
خيانت عبيداللّه به امام حسن (ع )
فضل بن شاذان در بعضى از كتبش نوشته است كه بعد از شهادت اميرالمؤ منين (ع )، امام مجتبى در ماه شوّال از كوفه به قصد جنگ با معاويه حركت كرد. دو گروه (گروه امام مجتبى و معاويه ) در ((مسكن )) به هم رسيدند و حدود شش ماه باهم جنگيدند. امام حسن عبيداللّه بن عباس ، پسرعموى خود را بر مقدمه لشكر گمارده بود. معاويه صدهزار درهم براى او فرستاد (324)
بدين صورت كه شبانه فردى را نزد عبيداللّه روانه كرد كه امام حسن درباره صلح با من مكاتبه دارد و به من نامه نوشته است و اين امرى مسلم براى من است . حال اگر الان پيش من بيايى ، پيروى خواهد شد و الّا در آينده در حالى كه پيرو باشى ، از من اطاعت خواهى كرد. اگر پاسخ مثبت بدهى ، تو را هزارهزار درهم خواهم داد؛ نصفش را الان و نصفش ‍ را زمانى كه وارد كوفه شوم . عبيداللّه به طمع پول ، شبانه داخل اردوگاه لشكر معاويه شد و معاويه هم به وعده خود وفا كرد.
صبح روز بعد مردم منتظر بودند كه عبيداللّه براى آنها نماز جماعت بخواند اما هر چه منتظر ماندند، بى فايده بود. در جستجو برآمدند، ولى او را نديدند. لذا قيس بن سعد با مردم نماز خواند و براى آنها سخنرانى كرد و آنان را توصيه به پايدارى و حركت و قيام عليه دشمن نمود. مردم به خواست قيس جواب مثبت داده ، گفتند به نام خدا ما را به جانب دشمن حركت داده و او چنين كرد.(325)
سخنرانى قيس بن سعدبن معاذه
قيس در سخنرانى خود چنين گفت : آنچه اين مرد ترسو انجام داد، شما را به ترس و وحشت نيندازد و براى شما بزرگ جلوه نكند؛ زيرا او پدرش و برادرش ، هيچ روزى ، كار خير انجام نداده اند. پدرش عموى رسول خدا (ص ) بود، اما در جنگ بدر شركت كرده ، با پيامبر جنگيد و او را ابويسر، كعب بن عمرو انصارى اسير كرد و نزد رسول خدا برد. رسول خدا (ص ) از او فديه گرفت و آن را بين مسلمانان تقسيم كرد. برادرش را على ، اميرالمؤ منين (ع )، حاكم بصره نمود، اما او مال خدا و مسلمين را به سرقت برد، و با آن كنيز براى خود خريد و تصور و گمان مى كرد كه اين كار براى او حلال است و اين آقا را على (ع ) بر يمن گماشت ، اما او از ترس بسربن ارطات فرار كرد و فرزندان خود را گذاشت تا اينكه كشته شدند و حالا هم انجام داد و آنچه انجام داد و شما از آن مطلع هستيد.(326)
آرى اين رفتار عبيداللّه با حضرت على (ع ) و امام مجتبى - عليهما السّلام - بود.
او مردى ترسو و كم جراءت بود كه به آسانى تسليم توطئه هاى دشمن گرديد و قدرت و توان رويارويى و درگيرى با حوادث و مشكلات را نداشت .
مرگ عبيداللّه بن عباس
نوشته اند كه حضرت امير (ع ) در حق فرزندان عباس نفرين نموده لذا ديده نشده است كه قبرهاى برادرانى همچون فرزندان عباس دور از هم باشند؛ زيرا قبر عبداللّه در طائف ، قبر عبيداللّه در مدينه ، قثم در سمرقند، عبدالرحمن در شام و معبد در آفريقاست .(327)
عبيداللّه در سال هشتادوپنجم يا هشتادوهفتم هجرى در دوران خلافت وليدبن عبدالملك و به قول واقدى در ايام خلافت يزيدبن معاويه در مدينه از دنيا رفت .(328)