1- حبيب بن منتجب ، فرماندار يكي از شهرهاي يمن


گفته اند: بعد از اينكه عثمان كشته شد و مردم با اميرالمؤ منين (ع ) بيعت كردند، آن حضرت مردى به نام ((حبيب بن منتجب )) را فرماندار و والى در اطراف يمن بود - بر رياستش ابقا كرد و طىّ نامه اى به او چنين نوشت :
((بسم اللّه الرحمن الرحيم : من عبداللّه اميرالمؤ منين على بن ابيطالب (ع ) الى حبيب بن المنتجب . سلام عليك .
امّا بعد: احمد اللّه الّذى لا اله الّا هو و اصّلى على محمّد عبده و رسوله و بعد فانّى وليّتك ما كنت عليه لمن كان من قبل فامكث على عملك فانّى اوصيك بالعدل فى رعيّتك ، و الاحسان الى اهل مملكتك و اعلم انّ من ولىّ على رقاب عشرة من المسلمين و لم يعدل بينهم حشره اللّه يوم القيامة و يداه مغلوتان على عنقه لايكفّه الّا عدله فى دار الدّنيا. فاذا ورد عليك كتابى فاقراءه على من قبلك من اهل اليمن و خذلى البيعة على من حضرك من المسلمين فاذا بايع القوم مثل بيعة الرضوان فامكث فى عملك و انفذ الىّ منهم عشرة يكونون من عقلائهم و فصحائهم و ثقاتهم ممّن يكون اشدّهم عونا من اهل الفهم و الشّجاعة ، عارفين باللّه عالمين باديانهم و مالهم و ما عليهم و اجودهم راءيا و عليك و عليهم السّلام .
به نام خداوند بخشنده مهربان از بنده خدا اميرالمؤ منين ، على بن ابيطالب (ع )، به حبيب بن منتجب درود بر تو! امّا بعد بدرستى كه من ستايش مى كنم خداوندى را كه معبودى جز او نيست و صلوات مى فرستم بر محمّد، بنده و فرستاده او.
و بعد من تو را ولايت دادم بر آنچه ولايت داشتى از قبل ؛ پس در كار خود بمان . من تو را به عدل در ميان رعيّت و احسان به اهل مملكتت توصيه مى كنم و بدان هر كس بر ده نفر از مسلمانان رياست بيابد و در ميان آنها عدالت را پيشه خود نسازد، خداوند روز قيامت او را در حالى محشور مى كند كه دو دست او به گردنش بسته باشد. تنها عدالتخواهى او در خانه دنيا، دستهايش را باز مى كند. پس هر زمان اين نامه من به تو رسيد براى مردم آنجا بخوان و براى من از كسانى كه در حضور تو هستند از مسلمانان بيعت بگير. پس هر زمان مردم همچون ((بيعت رضوان )) بيعت كردند، در كار خود بمان و ده نفر از عاقلان ، فصيحان و معتمدان آن را بفرست ؛ آنان كه بيشتر يارى مى كند از صاحبان فهم و شجاعت ، خدا را مى شناسد و به دين خود و به آنچه به نفع و ضرر آنهاست ، آگاه هستند و بهترين راءى و نظر را در مسائل (اجتماعى و سياسى ) دارند بر تو و آنها درود باد.
حضرت امير(ع ) نامه را مهر زد و با يك مرد عرب فرستاد. چون نامه به ((حبيب )) رسيد، آن را بوسيد و روى چشم و سرش گذاشت و بعد از قرائت آن در جمع بالاى منبر رفت پس از حمد و ثناى الهى چنين گفت : ((اى مردم ! بدانيد كه عثمان راه خود را رفت و بعد از او مردم با بنده صالح خدا و پيشواى خيرخواه ، برادر رسول خدا و جانشين او بيعت كرده اند و او سزاوارتر به خلافت است و او برادر و پسر عموى رسول خدا (ص ) و برطرف كننده اندوه از صورت اوست و همسر دختر و وصى و پدر دو نواده اوست ؛ او اميرالمؤ منين على ابن ابيطالب است . پس درباره بيعت او وارد شدن در اطاعتش چه مى گوييد؟!))
صداى ضجّه و گريه مردم بلند شد و گفتند: ما شنيديم و اطاعت كرديم و دوستى و كرامت خدا و رسولش و برادر رسول خدا را پذيرفتيم . وى از مردم براى حضرت بيعت گرفت و بعد از بيعت مردم گفت : من مى خواهم ده تن از سران و شجاعان شما را به جانب حضرت روانه كنم . آنها پذيرفتند. در ابتدا صد نفر را انتخاب كرد و از آنها هفتاد تن ، سى نفر و از سى تن ، ده نفر انتخاب كرد كه از جمله آنها عبدالرّحمان بن ملجم مرادى بود. آنها بلادرنگ حركت كردند و به جانب اميرالمؤ منين آمدند. بعد از اينكه به حضور حضرت رسيدند و پس از سلام ، به خاطر خلافت به آن حضرت تهنيت گفتند. حضرت جواب سلام آنها را داد و به آنها خوش آمد گفت . در ميان آن جمع ابن ملجم حركت كرد و در مقابل اميرالمؤ منين ايستاد و گفت : ((سلام بر تو اى امام عادل ، بدر كامل ، شير بزرگوار، قهرمان دلاور، سواره بخشنده و كسى كه خداوند او را بر بقيّه مردم فضيلت داد. صلوات و درود خدا بر تو و بر خاندان بزرگوارت . شهادت مى دهم كه تو به حق و حقيقت اميرالمؤ منين هستى و تو وصىّ رسول خدا، خليفه او و وارث علم او مى باشى . خداوند لعنت كند كسى را كه حق و مقام تو را منكر شود! تو امير و سرور مردم هستى . عدل تو بين مردم شهرت دارد و به طور مكرر فضل تو و ابرهاى مهربانيّت ، در حال ريزش است . امير، ما را فرستاده است و ما به خاطر آمدن خوشحال شديم پس مبارك باد بر تو خلافت در ميان مردم !))
حضرت اميرالمؤ منين به جانب ابن ملجم خيره شد و پس از آن به گروه اعزامى نظر كرده ، آنها را مقرّب داشت . گروه پس از اينكه نشستند، نامه اى را به حضرت دادند. حضرت مهر آن را شكست و از آنجا كه نامه سرّى بود، كسى از مضمون آن آگاه نشد. بعد حضرت دستور داد به هر مفر از آنها حلّه اى ((يمنى )) و عبايى ((عدنى )) بخشيدند فرمان داد مورد احترام قرار بگيرند. هنگامى كه حركت كردند ابن ملجم در مقابل حضرت ايستاد و اشعارى را انشاد كرد: ((تو گواه پاك ، صاحب خير و نيكى و فرزند شيران طراز اوّل مى باشى . اى وصّى محمّد! خدا تنها تو را گرامى داشته و در كتاب فرستاده خود به تو فضل عنايت كرده و به تو زهرا، دختر محمّد، حوريه دختر بنى مرسل را اعطا كرده است .))
بعد گفت : اى اميرالمؤ منين ! به هر جا مى خواهى ، ما را بفرست تا آنچه باعث شادى توست از ما ببينى . به خدا قسم در ميان ما نيست مگر شجاع دلاور و قاطع زيرك دلير بى باك ما اين را از پدران و اجداد خود به ارث برديم و براى اولاد صالح خود به يادگار خواهيم گذاشت .
حضرت اميرالمؤ منين گفتار او را تحسين نمود و فرمود: اسمت چيست ؟ گفت : عبدالرّحمن . فرمود: فرزند چه كسى هستى ؟ گفت : فرزند ملجم مرادى . فرمود: آيا تو مرادى هستى ؟! گفت : آرى اى اميرالمؤ منين ! حضرت فرمود: انّا اللّه و انّا اليه راجعون و لاحول و لاقوة الّا باللّه العّلى العظيم حضرت امير مكرّر به او نگاه مى كرد و يك دست خود را به ديگرى مى زد و كلمه استرجاع را بر زبان جارى مى نمود. بعد فرمود: واى بر تو! آيا تو از قبيله ((بنى مرادى ))؟ گفت : آرى .
در اينجا حضرت اين اشعار را خواند:
انا انصحك منّى بالواد
مكاشفة " و انت من الاءعادى
اريد حياته و يريد قتلى
عذيرك من خليلك من مراد
من تو را به دوستى نصيحت مى كنم ، به اين آشكارا و حال آنكه مى دانم تو از دشمنان من باشى . من قصد زنده ماندن او را دارم و او قصد قتل مرا؛ عذر خواه تو دوستت از قبيله مراد است .))
اصبغ بن نباته اين گونه واقعه را تعريف مى كند كه چون گروه يمنى بر اميرالمؤ منين وارد شدند، با آن حضرت بيعت كردند. ابن ملجم هم بيعت كرد و بعد از بيعت ، حركت كرد كه برود. حضرت او را صدا زد و از او عهد و پيمان گرفت كه بيعت خود را نگسلد. و پذيرفت و سپس ‍ حركت كرد. مجدّدا حضرت براى سوّمين بار درخواست بيعت و استحكام آن را نمود. ابن ملجم كه از اين واقعه متعجّب شده بود، گفت : نديدم با ديگران اين گونه عمل كنى حضرت فرمود: برو كه اسم مرا شنيدى ، از حضورم ناراحت شدى ؛ در حالى كه به خدا قسم من ماندن با تو و جهاد براى تو را دوست دارم و قلب من ، دوستدار توست و محقّقا من دوستداران تو را نيز دوست مى دارم و با دشمنان تو دشمن مى باشم . حضرت تبسّم كرد و فرمود: اى برادر مرادى ! اگر از چيزى سؤ ال كنم ، صادقانه جواب مى دهى ؟ بلى اى اميرالمؤ منين ! حضرت فرمود: ايا تو دايه اى يهودى داشته اى كه هرگاه گريه مى كردى ، تو را كتك مى زد و به صورتت سيلى مى نواخت و مى گفت : ساكت شو زيرا تو از كسى كه ((ناقه صالح )) را پى كرد، شقى تر هستى و بزودى در بزرگى ، جنايت عظيمى را مرتكب خواهى شد كه خداوند به خاطر آن ، بر تو غضب كند و سرنوشت تو آتش جهنم باشد؟ گفت : اين بوده و ليكن به خدا قسم اى اميرالمؤ منين تو در نزد من از هر كسى محبوبترى . حضرت امير (ع ) فرمود: به خدا سوگند نه دروغ گفتم و نه به من دروغ گفته شده است و به تحقيق ، حق گفتم و به راستى سخن راندم و تو قسم به خدا قاتل من خواهى بود و بزودى اين را با اين رنگين خواهى كرد - يعنى صورت و محاسنم را با شكافتن فرق سرم كه حضرت به آنها با دست خود اشاره كرد - و به تحقيق هنگام (كار خلاف ) نزديك شده و زمان آن فرا رسيده است . ابن ملجم گفت : به خدا قسم اى اميرالمؤ منين تو نزد من از تمام آنچه خورشيد بر آن طلوع كرده است ، محبوبترى . و لكن اگر اين را (كه من قاتل تو خواهم بود) از من مى شناسى ، مرا به مكان دورى بفرست كه جايگاه من از شما فاصله داشته باشد. حضرت امير (ع ) فرمود: تو همراه يارانت باش تا به شما اجازه بازگشت بدهم . سپس حضرت دستور داد در ميان ((بنى تميم )) فرود آيند و بعد از سه روز توقّف ، فرمان داد به يمن بازگردند. هنگامى كه قصد مراجعت داشتند، ابن ملجم سخت بيمار شد و دوستانش او را ترك گفته ، به يمن رفتند و چون خوب شد، نزد اميرالمؤ منين آمد و شبانه روز از حضرت جدا نمى شد. حضرت خواسته هاى او را بر آورده مى ساخت و او را گرامى داشته ، به منزل خود دعوت مى كرد و در همان حال مى فرمود: تو قاتل و كشنده من هستى و اين شعر را مكررا مى خواند:
اريد حياته و يريد قتلى
عذيرك من حليلك من مراد
ابن ملجم مى گفت : اى اميرالمؤ منين ! اگر مى دانى من قاتل شما هستم ، مرا بكش . حضرت مى فرمود: براى من جايز و حلال نيست كه مردى را قبل از اين كه نسبت به من كارى انجام دهد، بكشم و يا (طبق نقل ديگر) مى فرمود: هرگاه من تو را بكشم چه كسى تو را خواهد كشت ؟
شيعيان و پيروان على (ع ) از اين واقعه مطّلع شدند. مالك اشتر، حارث بن اعور همدانى و ديگران حركت كردند و شمشيرهاى خود را برهنه نموده ، گفتند: اى اميرالمؤ منين ! اين سگى كه بارها او را اين گونه مخاطب ساختى ، كيست ؟! در حالى كه تو امام ما، ولىّ ما و پسر عموى پيامبر ما هستى ، دستور كشتن او را به ما بده حضرت به آنها فرمود: شمشيرهاى خود را غلاف كنيد! خداوند شما را مبارك گرداند و عصاى وحدّت امّت را نشكنيد. آيا مرا اين گونه مى شناسيد كه كسى را بكشم كه نسبت به من كارى انجام نداده است ؟! بعد از اينكه حضرت امير(ع ) به منزل خود بازگشت ، شيعيان جمع شده و آنچه را شنيده بودند به يكديگر خبر دادند و گفتند: حضرت اميرالمؤ منين در آخر شب به مسجد مى رود و شما حضرت را به مرد مرادى شنيديد و او جز حق چيزى نمى گويد و شما عدل و شفقّت را ديده ايد و مى ترسيم كه اين مرد مرادى او را ترور كند لذا به فكر چاره افتادند و از اين رو تصميم گرفتند كه قرعه بزنند و طبق آن ، هر شب قبيله اى را براى حفاظت تعيين نمايند. قرعه در شب اوّل و دوّم و سوّم به نام ((اهل كناس )) افتاد. لذا آنها شمشيرهاى خود را شب با خود حمل كردند و به شبستان مسجد جامع رفتند. همين كه على (ع ) از مسجد جامع خارج شد و با اين حالت آنها را ديد، فرمود: چه مى كنيد؟! آنها ماجرا را به اطّلاع حضرت رساندند. حضرت در حقّ آنها دعا كرد و خنديد و فرمود: آمده ايد كه مرا از اهل آسمان ، يا از اهل زمين حفظ كنيد؟! گفتند: از اهل زمين . فرمود: چيزى در آسمان نيست ، مگر اين كه همان در زمين است و چيزى در زمين نيست ، مگر اينكه همان در آسمان است پس اين آيه را تلاوت فرمود: قل لن يصيبنا الّا ما كتب اللّه لنا (295)
((بگو چيزى به ما نخواهد رسيد مگر آنچه خداوند براى ما نوشته است )). بعد حضرت دستور داد منازل خود برگردند و اين داستان تكرار نشود.(296)
اين گذشت تا اينكه ابن ملجم همراه گروهش در مكّه تصميم گرفت اميرالمؤ منين را به شهادت برساند.
بررسى واردين به كوفه
امام صادق (ع ) مى فرمايد: حضرت على (ع ) دستور داد اسامى كسانى را كه وارد كوفه مى شوند، بنويسند و به آن حضرت بدهند. گروهى از مردم اسامى وارد شدگان را در كاغذى نوشته ، به آن حضرت دادند. حضرت امير(ع ) آن اسامى را خواند و همين كه به نام ابن ملجم رسيد، انگشت خود را روى اسم او گذاشت و بعد فرمود: قاتلك اللّه ، قاتلك اللّه ! خداوند تو را بكشد! و چون به آن حضرت گفته شد اگر مى دانى او تو را خواهد كشت ، پس چرا او را نمى كشى ؟!فرمود:
((انّ اللّه تعالى لايعذّب العبد حتّى تقع منه المعصية ))؛ يعنى ، خداوند بنده اى را عذاب نمى كند تا اينكه او مرتكب گناه شود. (297)
حضرت امير(ع ) بعد از ضربت خوردن ، درباره ابن ملجم توصيه مى كرد كه با او بدرفتارى نكنند و به امام حسن (ع ) فرمود: ((يا بنّى ضربة " مكان ضربة و لاتاءلم ))؛ اى فرزندم ! يك ضربه در مقابل يك ضربه است و مبادا گناهى كنى و از آن تجاوز نمايى . (298)
از آنچه از امام صادق (ع ) نقل شد، بخوبى استفاده مى شود كه حضرت امير(ع ) آنجا كه براى مصالحى لازم بود اسمهاى افرادى را كه به كوفه داخل مى شدند، كنترل مى كرده است كه شايد منتظر ورود ابن ملجم بوده و يا جهت ديگرى داشته و يا به خاطر كنترل افراد مخالف و ضدّ انقلاب و جاسوسان معاويه بوده است و حضرت شخصا تمام اسامى را مطالعه مى كردند.
در كتب تاريخى غير از اين مورد، نامى از حبيب بن منتجب نيافتم . احتمالا منطقه ماءموريت حبيب بن منتجب ، ((حضر موت )) يكى از سه ايالت يمن بوده است .