1- ابوموسي اشعري استاندار كوفه


ابوموسى اشعرى از طرف عثمان به استاندارى كوفه انتخاب شده بود و حضرت على (ع ) نيز او را ابقا كرد. اسم او عبداللّه بن قيس بن سليم است و مادرش ، زنى از طائفه عكّ بود كه مسلمان شد و در مدينه از دنيا رفت . در اين كه آيا ابوموسى به حبشه هجرت كرد يا نه ، اختلاف است و قول صحيح آن است كه او به حبشه هجرت نكرده است بلكه مسلمان شده و به سرزمين خود بازگشته است . بعدها همراه با گروهى از اشعريين ، همزمان با بازگشت جعفربن ابيطالب و يارانش از حبشه به مدينه ، عده اى تصور كردند كه ابوموسى و اشعريين از حبشه به مدينه آمده اند.
پيامبر او را بر گروهى از يمنى ها گمارد و عمر وى را بعد از عزل مغيرة بن شعبه به استاندارى بصره منصوب كرد. وى در بصره بود تا اينكه عثمان او را عزل كرد و به جايش عبداللّه بن عامربن كريز را به استاندارى بصره منصوب كرد. براى مدت كوتاهى ابوموسى در كوفه سكونت كرد و چون مردم از سعيد بن عاص ناراضى بودند و او را از كوفه بيرون كردند، ابوموسى را جانشين او نموده ، از عثمان خواستند كه ولايت ابوموسى را بپذيرد و عثمان هم پذيرفت و او حاكم كوفه بود تا اين كه قبل از جنگ جمل ، على (ع ) او را بركنار كرد.(211)
ابوموسى در سال هجدهم هجرى ، براى اولين بار طى نامه اى عمر را به عنوان اميرالمؤ منين مخاطب ساخت ؛ در حالى كه قبل از آن به عمر، خليفه خليفه رسول خدا مى گفتند (212)
و در سال بيست وسوم هجرى مناطق اهواز و اضطخر به دست او فتح گرديد (213)
و در بعضى كتب نوشته شده كه مدتى نيز حاكم اصفهان بوده است .(214)
ذكر سابقه افراد به ما كمك مى كند كه بدانيم چرا و به چه علت در مسائل سياسى و در زمان حكومت على (ع )، موضع گيرى خلاف داشته اند. آرى كسى كه مدت زيادى از طرف عثمان ، استاندار دو شهر مهم كوفه و بصره بوده است ، چگونه مى تواند در مقابل حق تسليم باشد. علاوه بر اينكه ابوموسى جزو منافقينى بوده است كه بعد از بازگشت پيامبر از غزوه تبوك ، مى خواستند آن حضرت را ترور نمايند.
حذيفه كه منافقين را مى شناخت ، (215)
درباره او مى گويد: ((شما حرفهايى مى زنيد، اما من شهادت مى دهم كه او دشمن خدا و رسولش مى باشد و با آن دو، در دنيا جنگ مى كند و دشمن است و در روزى كه مردم شهادت و گواهى مى دهند؛ روزى كه معذرت ظالمين به حال آنها سودى ندارد، و براى آنها لعنت خدا و جايگاه بد است )).(216)
پيامبر (ص ) در روايتى كه از ايشان درباره پرچمداران مسلمانان در روز قيامت نقل شده است مى فرمايد: ((سومين پرچم گمراهى با ((جاثليق )) اين امّت ، ابوموسى اشعرى است )) (217)
كه به ظاهر مسلمان و عابد است ، اما بيشترين ضرر را به اسلام زده است و بزرگترين خيانت را مرتكب شده است .
بيعت مردم كوفه با على (ع )
وقتى كه خبر بيعت على (ع ) به مردم كوفه رسيد، هاشم بن عتبه با على (ع ) بيعت كرد و گفت : دست راست و چپم براى على است و افزود:
((ابايع غير مكتّتم عليا
و لااخشى اميرى الاشعريا))
بدون واهمه و پنهانكارى ، با على بيعت مى كنم و از امير اشعرى ، ابوموسى ، نمى ترسم .
خبر بيعت مردم با على (ع ) را يزيد بن عاصم محاربى به كوفه آورد و ابوموسى نيز با على (ع ) بيعت كرد. وقتى كه خبر بيعت ابوموسى به عمّار ياسر رسيد، گفت : ((به خدا قسم او عهد و بيعتش را خواهد شكست و كوششهاى على (ع ) را بى فايده خواهد نمود و لشكر او را تسليم خواهد كرد.)) پس زمانى كه طلحه و زبير، آنگونه عمل كردند، ابوموسى گفت : ((حكومت از آن كسى است كه فرمان دهد و ملك و پاداش از آن فردى است كه غلبه نمايد.)) وى اين سخنان را در حالى مى گفت كه والى على (ع ) در كوفه بود.(218)
چرا ابوموسى در كوفه ابقا شد
معمولا وقتى كه حاكمى عوض مى شود و حاكم جديدى تعيين مى گردد در صورتى حاكم جديد در كارها موفق خواهد بود كه تمام كارگزار و كارمندانش - مخصوصا در رده هاى بالا - با او هماهنگى داشته باشند. در غير اين صورت ، تمام فعّالّيتهاى آن حاكم را بى نتيجه خواهند كرد. على (ع ) نيز در صدد اصلاح ادارى جامعه اسلامى بوده و مسلما ابوموسى با آن حضرت هماهنگى نداشته است و مى بايد او را بركنار كند و از تاريخ بخوبى به دست مى آيد كه ابوموسى مورد اعتماد اميرالمؤ منين (ع ) نبوده و آن حضرت از ابتدا در صدد بركنارى ابوموسى بوده است و طبق آنچه ذكر شد، استاندارى نيز به سوى كوفه روانه كرده است ، اما عده اى جلو ورود او را به كوفه گرفته اند. از اين رو حضرت طبق درخواست بعضى از دوستان نزديكش ، ابوموسى را ابقا كرده است .
جابربن يزيد مى گويد: از ابوجعفر، محمدبن على (ع )، شنيدم كه مى فرمود پدرم از جدم نقل مى كرد زمانى كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) براى نبرد با ناكثين از مدينه به سوى بصره حركت كرد و در ربذه فرود آمد، عبداللّه بن خليفه طائى - كه در منزل ((قديد)) فرود آمده بود - به ديدن حضرت امير (ع ) آمد. حضرت او را مقرّب داشت . عبداللّه رو به ايشان كرد و گفت : ((خداوند را سپاس مى گويم كه حق را به اهلش ‍ بازگرداند و در جايگاه خود گذارد. پس خداوند كيد آنها را به خودشان برگرداند و وضعيت بد را بر آنها وارد ساخت و سوگند به خدا، همراه تو در هر مكانى براى حرمت رسول خدا (ص ) جنگ و جهاد خواهيم كرد.)) پس حضرت امير (ع ) به او خوش آمد گفت و او را در كنار خانه خود نشاند، زيرا عبداللّه از دوستان حضرت بود اميرالمؤ منين سپس از او درباره مردم سؤ ال كرد تا اينكه از وى درباره ابوموسى پرسيد چون عبداللّه از كوفه آمده بود. عبداللّه گفت : ((قسم به خدا من به ابوموسى اطمينان ندارم و ايمن از مخالفت او نيستم ؛ در صورتى كه موقعيّت مناسب براى او پيش آيد.)) حضرت اميرالمؤ منين (ع ) فرمود:
((و اللّه ما كان عندى مؤ تمنا و ناصحا و لقد كان الذّين تقدّمونى استولوا على مودّته و ولوّه بالامرة على النّاس و لقد اردت عزله فساءلنى الاشتر فيه ان اقرّه فاقررته على كره منّى له و تحمّلت على صرفه من بعد))(219)
قسم به خدا او در نزد من ، مورد اطمينان و دلسوز نبود و كسانى كه قبل از من بودند، بر دوستى او مسلّط شده بودند و او را ولايت و حكومت بر مردم دادند و من تصميم داشتم او را عزل كنم . اشتر از من خواست او را ابقا كنم و با كراهت او را ابقا نمودم كه بعدا بركنارش نمايم .))
حضرت على (ع ) براى اين كه به خواست اشتر توجه كرده باشد، براى مدتى او را ابقا كرد؛ در عين حالى كه مى دانست او بزودى با اعمالش ، از اين سمت بركنار خواهد شد.
نامه حضرت على (ع ) به مردم كوفه
بعد از اينكه طلحه و زبير، همراه با عايشه به سوى بصره حركت كردند، حضرت على (ع ) به قصد مبارزه تا آنها و جلوگيرى از فتنه و آشوب ، به طرف بصره حركت كرد و چون به ((ماءالعذيب )) رسيد، اين نامه را براى اهل كوفه نوشت و آنان را از سبب كشته شدن عثمان آگاه ساخت و از آنان يارى طلبيد:
((از بنده خدا على ، اميرالمؤ منين ، براى اهل كوفه كه يارى كنندگان بزرگوار و از مهتران عرب مى باشند.
بعد از حمد خدا و درود بر پيامبر اكرم ، من شما را از كار عثمان آگاه مى سازم ؛ به طورى كه شنيدن آن مانند ديدن باشد. مردم به عثمان خلافيهايش را گفتند. پس من مردى از مهاجرين بودم كه بسيار خواستار خوشنودى مردم از او بودم و كمتر او را سرزنش مى نمودم و آسانترين روش طلحه و زبير درباره او، تندرو و آهسته ترين سوق دادنشان ، سخت راندن بود و ناگهان عايشه ، بى تاءمّل و انديشه ، درباره او خشمناك گرديد. پس گروهى براى كشتنش آماده شده ، او را كشتند و مردم بدون اكراه و اجبار، از روى ميل و اختيار با من بيعت نمودند.
بدانيد سراى هجرت ، مدينه ، از اهلش خالى گشته ، اهلش از آن دور شدند و مانند جوشيدن ديگ ، به جوش و خروش آمده (آماده نبرد هستند) و فتنه و تباهكارى بر مدار رو آورده است . پس به سوى سردار و پيشواى خود، شتاب كنيد و براى جنگ با دشمنتان بكوشيد. انشاءاللّه )).(220)
فرستادگان على (ع ) به مردم كوفه
ابومخنف مى گويد: زمانى كه على (ع ) در ((ربذه )) فرود آمد، هاشم بن عتبة بن ابى وقاص را به سوى ابوموسى ، - كه در آن روز، امير كوفه بود - فرستاد، تا اينكه مردم را براى جنگ بسيج كند و طى نامه اى به ابوموسى چنين نوشت :
من عبداللّه على اميرالمؤ منين الى عبداللّه بن قيس : اءمّا بعد فانّى قد بعثت اليك هاشم بن عتبة ، لتشخص الىّ من قبلك من المسلمين ليتوجّهوا الى قوم نكثوا بيعتى ، و قتلوا شيعتى ، و اءحد ثوا فى الاسلام هذا الحدث العظيم ، فاشخص بالنّاس الىّ معه حين يقدم عليك ، فانّى لم اؤ لّك المصر الّذى اءنت فيه ، و لم اءقرّك عليه الّا ليكون من اءعوانى على الحقّ، و اءنصارى على هذا الاءمر و السّلام .
از بنده خدا على اميرالمؤ منين ، به عبداللّه بن قيس . اما بعد من هاشم بن عتبه را به سوى تو فرستادم تا اينكه بفرستى مسلمانانى كه در نزد تو هستند، براى اينكه مقابله كنند با گروهى كه بيعت مرا شكستند و پيروان مرا به شهادت رساندند و در اسلام ، اين بدعت بزرگ پيمان شكنى را ايجاد كردند. وقتى كه هاشم به كوفه آمد، مردم را همراه او بفرست . پس ‍ من تو را والى شهرى كه در آن هستى ، نكردم و تو را ابقا ننمودم ، مگر براى اين جزو حاميان من بر حق و ياران بر حكومت باشى )).
هاشم نامه را به ابوموسى داد و او سائب بن مالك اشعرى را خواست و نامه را براى او خواند و گفت : نظر تو چيست ؟ سائب گفت : از آنچه در نامه است ، پيروى نما! اما ابوموسى نامه را نگهداشت و براى مردم مطرح مى كرد و طبق مضمون آن عمل نكرد و فردى را به نزد هاشم فرستاده ، او را تهديد و توعيد كرد.
سائب مى گويد: من نظر ابوموسى را به هاشم گفتم و هاشم بن عتبه نيز بلادرنگ نامه اى به على (ع ) نوشت : ((براى بنده خدا على ، اميرالمؤ منين ، از هاشم بن عتبه ؛ اما بعد اى اميرالمؤ منين ! من نامه شما را به مردى رساندم كه مخالف و دور از رحم و مروّت بود؛ مردى كه دشمنى او ظاهر بود. پس مرا تهديد به زندان و تخويف به قتل نمود و اين نامه را همراه با محلّبن خليفه طائى كه از شيعيان و ياران تو داراى اطّلاعات است ، فرستادم از او آنچه مى خواهى سؤ ال كن و نظر خودت را براى من بنويس .))
بعد شبيه قصّه اى كه قبلا درباره عبداللّه بن خليفه ذكر كرديم ، آمده است كه محلّبن خليفه ، نامه را به على (ع ) رساند و گفت ... (221)
شايد اين نقل مناسبتر و صحيح تر باشد. بهرحال ، هر دو، فرزند خليفه طائى هستند.
احتمالا حضرت على (ع ) قبل از فرستادن نامه به ابوموسى ، جهت بسيج مردم كوفه ، محمدبن جعفر و محمدبن ابى بكر را فرستاد. آنها مردم را براى جهاد تشويق مى كردند. گروهى از مردم ، شبانه با ابوموسى مشورت كرده ، نظر او را خواستند كه آيا همراه با اين دو نفر حركت كنند يا نه ؟ ابوموسى گفت : ((راه آخرت اين است كه در خانه بمانيد. اما راه دنيا آن است كه با اين دو نفر حركت كنيد)) و بدين گونه مردم را از حركت بازداشت . وقتى كه اين خبر به دو فرستاده حضرت رسيد، خيلى ناراحت شدند و با ابوموسى به شدّت برخورد كردند. ابوموسى در جواب آنها گفت : ((به خدا قسم بيعت عثمان بر گردن من ، على و گردنهاى شماست . اگر قرار باشد بجنگيم ، بايد ابتدا به جنگ قاتلين عثمان برويم .)) فرستادگان مزبور از نزد او رفته ، به على (ع ) ملحق شدند و آن حضرت را از مسائل مطّلع ساختند.(222)
اين واقعه احتمالا قبل از فرستادن هاشم بوده و بعد از آن ، حضرت هاشم بن عتبه را فرستاده و نامه اى به ابوموسى نوشته است كه حاوى تهديد نيز بود كه وظيفه تو، كمك و يارى ماست .
نامه ديگر على (ع ) به ابوموسى
حضرت على (ع ) سپس عبداللّه بن عباس و محمدبن ابى بكر را خواند و آنها را به سوى ابوموسى فرستاد و نامه اى ديگر به ابوموسى نوشت :
من عبداللّه علىّ اءميرالمؤ منين اءلى عبداللّه بن قيس ، اما بعد يابن الحائك يا عاضّ اير اءبيه ، فواللّه انّى كنت لاءرى اءنّ بعدك من هذا الاءمر الّذى لم يجعلك اللّه له اءهلا، و لاجعل لك فيه نصيبا، سيمنعك من ردّ اءمرى ، والاءنتزاء علىّ و قد بعثت اليك ابن عباس و ابن ابى بكر، فخلّهما و المصر اءهله ، و اعتزل عملنا مذوما مدحورا فان فعلت و الّا فانّى قد اءمرتهما اءن ينا بذالك اءلى سواء، انّ اللّه لايهدى كيد الخائنين ، فاذا ظهرا عليك فقطّعاك اربا اربا، و السّلام على من شكر النّعمة ، و وفا بالبيعة ، و عمل برجاء العاقبة .(223)
از بنده خدا على ، اميرالمؤ منين ، به عبداللّه بن قيس اما بعد، اى فرزند تكبر و فريب و اى پيرو نيكان كافر و جاهل متعصّب ، (224)
به خدا سوگند، معتقد بودم كه دورى تو از اين حكومت كه خداوند تو را شايسته آن قرار نداده و برايت بهره و نصيبى در آن وضع نكرده است ، بزودى تو را از پاسخگويى به فرمانم ، منع خواهد كرد و باعث يورش و طغيانت عليه من خواهد شد. همانا به سوى تو فرزند عباس و فرزند ابوبكر را فرستادم . پس با آنها و شهر و مردمش كارى نداشته باش و از كار ما كناره گيرى كن در حالى كه مورد مذمت و رهاشده مى باشى و اگر چنين نكردى من به آنها دستور داده ام كه با تو مخالفت كنند، آنگونه كه تو با ما مخالفت كرده اى . خداوند كيد خيانتكاران را به راه نمى برد. پس ‍ زمانى كه آن دو بر تو دست يابند، تو را قطعه قطعه خواهند كرد و درود بر كسى كه شكر نعمت گزارد و به بيعت خود وفا نمايد به اميد عاقبت نيك ، عمل كند.
از آنجا كه ابن عباس و ابن ابوبكر تاءخير داشتند و حضرت على (ع ) از كارهاى آنها اطّلاعى داشتند، از ((ربذه )) به ((ذى قار)) رفت و از آنجا امام حسن ، عمّاربن ياسر زيدبن صوحان و قيس بن سعدبن عباده را به همراه نامه اى به كوفه فرستاد. وقتى كه آنها به ((قادسيه )) رسيدند، مردم به استقبال آنها آمدند و چون به كوفه رسيدند، نامه على (ع ) را به آنها خواندند.
متن نامه چنين بود:
من عبداللّه علىّ اءميرالمؤ منين ، الى من بالكوفة من المسلمين ، امّا بعد فانّى خرجت مخرجى (هذا) امّا ظالما و امّا مظلوما و امّا باغيا و امّا مبغيّا علىّ، فاءنشد اللّه رجلا بلغه كتابى هذا الّا نفر الىّ، فان كنت مظلوما اءعاننى ، و ان كنت ظالما استعتبنى والسّلام .(225)
از بنده خدا على ، اميرالمؤ منين ، به مسلمانانى كه در كوفه هستند. اما بعد از جاى خود آمدم در حالى كه يا ستمگر يا ستم ديده ام و يا گردنكش و يا رنجبرده هستم . پس خدا را به گواهى مى گيرم نسبت به هر كس كه نامه من به او مى رسد، اينكه بزودى به جانب من آيد؛ اگر مظلوم بودم ، مرا يارى كند و اگر ستمگر بودم ، مرا بازگرداند.
در نهج البلاغه نامه اى آمده است كه حضرت امير (ع ) به ابوموسى نوشته و آن را توسط امام حسن براى ابوموسى فرستاده است و چون متن نامه به آنچه قبلا نقل كرديم ، تفاوت دارد، ترجمه آن را ذكر مى كنيم :
((از نامه هاى آن حضرت به ابوموسى اشعرى كه از جانب امام (ع ) به كوفه حاكم بود. زمانى كه به حضرت خبر رسيد كه مردم را از آمدن به كمك آن بزرگوار باز مى دارد و آنها را به مخالفت وامى دارد، در هنگامى كه ايشان را براى جنگ جمل خواسته بود.))
متن نامه : ((از بنده خدا على ، اميرالمؤ منين ، به عبداللّه بن قيس . (226)
پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر اكرم . سخنى از تو به من رسيده كه هم به سود تو و هم به زيان توست . پس هرگاه آورنده پيغام من نزد تو آمد، دامنت را به كمر بزن و بندت را استوار ببند و از سوراخ و جايگاهت (كوفه ) بيرون بيا و آنها كه با تو هستند را بخوان و برانگيز. پس اگر راست پنداشته ، باور نمودى بيا و اگر ترسيدى ، دور شو و سوگند به خدا هر جا باشى ، ترا مى آورند و رها نمى كنند، تا اينكه كره تو با شيرت و گداخته ات با ناگداخته ات آميخته گردد و تا اين كه فرصت نشستن نيافته ، از پيش رويت بترسى ؛ مانند ترسيدن از پشت سرت و فتنه اصحاب جمل ، فتنه اى نيست كه تو آن را آسان پندارى ، بلكه مصيبت و دردى بسيار بزرگ سخت است كه بايد شتر آن را سوار شده ، دشواريش ‍ را آسان و كوهستانش را هموار گردانيد. پس مقيد نما و بر كارت مسلط شو و نصيب و بهره ات را بياب ، اگر نمى خواهى ، دور شو به جاى تنگى كه رهايى در آن نيست كه سزاوار آن است كه ديگران اين كار به سر رسانند و تو خواب باشى ؛ به طورى كه گفته نشود فلانى كجاست ؟ و سوگند به خدا كه اين جنگ و زد و خورد به حق و درستى است به دست كسى كه بر حق است و باكى ندارد از آنچه كسانى كه از دين و راه حق دورى گزيده اند، به جا مى آورند)).(227)
ورود امام حسن و عمّار به كوفه
با ورود امام حسن (ع ) و عمّار به كوفه ، مردم دور آن جمع شدند و امام حسن براى آنان سخنرانى كرد و فرمود: ((اى مردم ! شما آنچه شنيديد از خبر حركت اميرالمؤ منين ، صحيح است و ما آمده ايم كه شما را نيز حركت دهيم ؛ زيرا شما جبهه انصار و سران عرب مى باشيد و شما از نقض بيعت به وسيله طلحه و زبير بعد از بيعت آنها، مطّلع هستيد و همين طور از حركت و خروج عايشه و مى دانيد كه زنها سست هستند و راءى ضعيف آنها رو به نابودى مى رود و بدين جهت است كه خداوند مردان را مسؤ ول بر زنان قرار داده است . به خدا قسم حتى اگر يك نفر از شما او را يارى نكند، من اميد دارم با همان افرادى كه از مهاجرين و انصار آمده است ، دفع دشمن نمايد و احتياجى به شما نباشد)).
بعد از امام حسن ، عمار حركت كرد. او سابقا در زمان عمر، حاكم كوفه بود و چهره سرشناس و باسابقه در اسلام به شمار مى رفت . وى بعد از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر گفت : ((اى مردم ! برادر پيامبر شما و پسرعموى او، شما را براى يارى دين خدا به جهاد و حركت دعوت مى كند و خداوند شما را به حق دين شما و حرمت مادرتان ، امتحان مى كند. پس حقّ دين شما واجبتر و حرمت آن مهمّتر است .
اى مردم ! بر شما باد به پيروى از امام و رهبرى كه در مكتب الهى تربيت شده و كسى او را تربيت نكرده است و فقيهى كه در مكتبى درس ‍ نخوانده است و صاحب توانايى كه كوتاهى نمى كند و داراى سابقه اى در اسلام كه هيچ كس مانند او سابقه ندارد. شما به خدمت او مى رسيديد، امور را براى شما تبيين و تشريح مى كرد. بعد از عمّار قيس بن سعد سخنرانى كرد.(228)
بعد از اينها ابوموسى اشعرى حركت كرد و اينگونه سخن گفت : ((اى مردم ! البتّه از خداوند اطاعت كنيد و در مرحله دوم از من اطاعت كنيد. شما گروهى از عرب هستيد بيچاره ، به شما پناه مى برد و خائف در سايه شما ايمنى مى يابد. حالا على شما را براى جهاد با مادرتان ، عايشه و طلحه و زبير كه جزو ياران رسول خدا مى باشند، دعوت مى كند و من داناتر به اين فتنه مى باشم و اين فتنه شمال و جنوب را مى گيرد و ما نمى دانيم چه مى شود. شمشيرهاى خود را كنار گذاشته ، نيزه هاى خود را كوتاه كنيد و در خانه هاى خود بمانيد و قريش را رها كنيد؛ آن زمان كه مى خواهند از دار هجرت خروج كنند.))(229)
و از جمله ابوموسى بعد از خواندن اين آيه ((و من يقتل مؤ منا متعمّدا فجزاؤ ه جهنم خالد فيها: (230)
هر كس مؤ منى را عمدا بكشد، جاى او جهنّم خواهد بود و در آن مخلّد است ))، گفت : ((پس تقواى الهى را پيشه كنيد و سلاحهاى خود را كنار گذاريد و از جنگ با برادرانتان دست بردايد.... و گويا من از رسول خدا ديروز شنيدم ياد فتنه را كه مى گفت : ((انت فيها نائما خير منك قائدا و انت فيها جالسا خير منك قائما و انت فيها قائما خير منك ساعيا))؛ تو در حين فتنه ، خواب باشى ، بهتر از آن است كه ايستاده باشى ، و تو در آن ايستاده باشى ، بهتر از آن است كه ساعى و كوشا باشى .))
عمّار در جواب او گفت : تو از رسول خدا شنيدى كه اين را مى گفت ؟ ابوموسى پاسخ داد: آرى دستم در گرو آن است ! اگر راست مى گويى ، مقصود پيامبر شخص تو بوده به تنهايى و خواسته است حجّت تو را تمام كند. پس در خانه خودت بمان و داخل در فتنه مشو؛ امّا من شهادت مى دهم كه على را دستور داد كه با ناكثين بجنگد و نام آنها را برد و به او دستور داد با قاسطين جنگ بكند و اگر بخواهى شاهدانى را خواهم آورد كه گواهى دهند كه تو را رسول خدا از دخالت در فتنه نهى كرده است . بعد دست او را گرفت و كشاند تا اين كه از منبر پايين آمد.(231)
عمّار ياسر، ابوموسى را به خاطر تاءخير در بيعت با على (ع ) مورد ملامت قرار داد و گفت : اگر درباره حقانيّت على (ع ) شك كنى ، از اسلام خارج شده اى .
ابوموسى مى گفت : اين گونه عمل مكن و مرا مورد عتاب قرار مده ؛ زيرا من برادر تو هستم .
عمّار گفت : امّا من برادر تو نمى باشم ؛ زيرا من شنيدم رسول خدا تو را در شب عقبه لعن مى كرد؛ در حالى كه آن قصد را داشتيد (كه مى خواستيد پيامبر را ترور كنيد).
ابوموسى گفت : آيا چنين نيست كه پيامبر براى تو استغفار كرد؟
عمّار پاسخ داد: من لعن پيامبر را شنيدم ، امّا استغفار او را نشنيدم .(232)
بعد از اين سخنرانيها، بين مردم كوفه اختلاف ايجاد شد و گزارشات آن به على (ع ) رسيد. حضرت فورا اشتر را به كوفه فرستاد و فرمود تو درباره ابوموسى شفاعت كردى كه او را ابقا كنم . پس برو و آن فسادى كه به وجود آورده اى ، اصلاح كن . سپس اشتر حركت كرد و شخصا به طرف كوفه رفت . وقتى به كوفه رسيد. كه مردم در مسجد بزرگ شهر جمع شده بودند. او به هر قبيله اى كه مى رسيد، آنها را با خود حركت مى داد و مى گفت همراه من تا قصر بياييد، تا اين كه خود را به قصر رساند و وارد آن گرديد. در آن حال ، ابوموسى مردم را از حركت باز مى داشت ؛ عمّار او را مورد خطاب قرار مى داد و امام حسن مى فرمود: از كار ما كناره گيرى كن و از منبر ما پايين بيا اى بى مادر! بعد امام حسن دو مرتبه براى مردم سخنرانى كرد و عمّار، اشتر و حجربن عدى نيز به ترتيب سخنرانى كردند. (233)
و ابوموسى را از حكومت كوفه عزل نموده ، قرظة بن كعب را جانشين او نمودند و حدود ده هزار نفر همراه امام حسن براى جنگ عازم شدند.(234)
اينگونه يك عنصر فاسد، به حركت على (ع ) براى جنگ با اصحاب جمل لطمه وارد ساخت تا اين كه حضرت افراد متعدّدى را به كوفه فرستاد، تا توانست شرّ او را از سر مردم برطرف كند و مردم را براى جنگ آماده نمايد. لعنت خدا و رسولش بر اين مرد گمراه باد كه هيچ گونه توجهى نسبت به درخواست على (ع ) نكرد و تنها به عقيده باطل خود، نظر و توجه داشت و نمى دانست كه قرآن مى فرمايد: اگر دو طايفه از مؤ منين با يكديگر جنگ كردند، بايد جلو متجاوز را گرفت و اگر تسليم نشود، با او جنگيد... (235)
(و نشستن در خانه و اعلام بى طرفى و بازداشتن مردم از جنگ ، معنا و مفهومى ندارد.)
ابوموسى و حكميّت
با اين كه ابوموسى از پيامبر روايتى نقل كرد كه به او فرموده بود: ((اگر كه تو خواب باشى در فتنه ، بهتر از آن است كه نشسته باشى ...)) و باز خود او كسى است كه از پيامبر روايت كرده است كه آن حضرت فرمودند: ((كان فى بنى اسرائيل حكمان ضالّان و سيكون فى امّتى حكمان ضالّان ضال من اتّبعمها)) دو داور گمراه در بنى اسرائيل بودند و بزودى در امّت من هم دو حكم گمراه خواهد بود. گمراه است كسى كه از آن دو پيروى كند)) و حتى حضرت به ابوموسى فرمود: كه مبادا تو يكى از آن دو باشى و او در پاسخ گفته است نخير من نخواهم بود. (236)
با اين حال وقتى او را حكم انتخاب مى كنند، مى پذيرد و خودش را از فتنه كنار نمى كشد.
اينجا سؤ الى به ذهن مى رسد كه چرا لشكريان على (ع )، ابوموسى را به عنوان نماينده خود انتخاب كردند؛ با اين كه او با حضرت اميرالمؤ منين (ع ) مخالف بود و از جنگ كناره گيرى كرد و حضرت ، اشتر و ابن عباس ‍ را پيشنهاد كرده بود. در پاسخ بايد گفت كه سر منشاء آتش بس در جنگ صفّين ، اشعث و طرفداران او و قاريان قرآن بودند و استدلال آنها اين بود كه اولا: ابوموسى ما را از فتنه برحذر داشته است . بنابراين چون آگاه به مسائل است ، صلاحيّت نمايندگى دارد.
ثانيا: آنطور كه اشعث استدلال مى كرد، او از يمن بود؛ زيرا اشعر طايفه اى از قبايل يمن مى باشد. اشعث نيز از قبايل يمن بود و از اين جهت روى ابوموسى تاءكيد داشت .
ثالثا: از آن رو ابوموسى مورد قبول قاريان قرآن قرار گرفت و روى او تاءكيد داشتند كه او به عنوان يكى از بهترين قاريان قرآن ، داراى صدايى خوش آهنگ و حنجره داوودى بود.
ابوهريره مى گويد به ابوموسى نايى از نايهاى آل داوود داده شده بود و شبى كه مشغول قراءت قرآن بود، زنهاى پيامبر حركت مى كردند و به آواز او گوش فرا مى دادند.(237)
او از قضات و فقهاى بنام و معروف بود.(238)
بالاخره اشعث بن قيس منافق مى دانست كه ابوموسى با على (ع ) مخالف است و آنگونه كه معاويه مى خواهد، عمل خواهد كرد و فريب عمروبن عاص را خواهد خورد؛ زيرا او پيرمردى خرفت بود.
بعد از اين كه ابوموسى به عنوان نماينده لشكر على (ع ) تعيين شد، كسى را نزد او فرستادند؛ زيرا او از جنگ كناره گرفته ، در ((عرض )) بود. يكى از غلامان او آمد و گفت : مرا صلح كردند. گفت : سپاس خداى را كه چنين شد. غلام گفت : مردم تو را حكم قرار داده اند. ابوموسى گفت : انّا لللّه و انّا اليه راجعون و به اردوگاه آمد.(239)
اشتر نزد على رفت و گفت : ((مرا در برابر عمروعاص قرار بده كه اگر او را ببينم ، مقتولش سازم .)) احنف بن قيس گفت : اى امير مؤ منان ! تو با هوشيارترين مردان روبرو هستى ؛ با همان كسى كه در آغاز اسلام با رسول خدا جنگيد. ابوموسى را من نيك مى شناسم ؛ نه قاطع است و نه دانا. در اين مهمّ بايد كسى انتخاب شود كه با برگزيده آنان برابرى كند. اگر مرا برگزينى ، بهتر است ؛ زيرا گره هاى كور آنان را مى گشايم و گره هايى كه به دست آنها گشوده شده باشد، دوباره گره مى زنم . على (ع ) او را به مردم پيشنهاد كرد، ولى نپذيرفتند و گفتند: فقط ابوموسى را قبول داريم .(240)
قرارداد حكميّت
قرارداد حكميّت بين على (ع ) و معاويه نوشته شد و معاويه نپذيرفت كه از على به عنوان اميرالمؤ منين ياد شود. متن قرارداد اين گونه است :
((اين نوشته اى است كه بر اساس درخواست على بن ابيطالب و معاوية بن ابى سفيان و هوادارانشان تهيه شده است تا كتاب خدا و پيامبر (ص ) درباره اختلاف دو طرف داورى كند. بر مردم عراق و شيعيان غايب و حاضر على است كه به اين حكم متعهّد باشند. همچنين بر مردم شام و هواداران غايب و حاضر معاويه است كه به اين حكم تن دردهند. ما به حكم قرآن خرسند و به اجراى اوامر آن ملزم هستيم . تنها قرآن است كه قادر به حل اختلاف ماست و ما تمام قرآن را از آغاز تا انجام ، داور اختلافات خود قرار داده ايم . هر آنچه را كه زنده نگاه داشته است ، زنده نگه مى داريم و هر چيز را كه ميرانده مى ميرانيم . بر مبناى اين حكم ، هر دو طرف متخاصم درخواست حكميّت كرده اند. على و شيعيانش ، عبداللّه بن قيس را به عنوان ناظر و داور قرار داده اند و معاويه و يارانش نيز عمروعاص را ناظر و داور خود ساخته اند. از هر دو حكم پيمانى محكم گرفتند كه قرآن را در اين مهم ، فرا روى خود قرار دهند و از آن به چيز ديگر رو نياورند. اگر در قضيه حكميت ، رهنمودى از قرآن نيافتند، بايد از سنت پيامبر استعانت جويند و نبايد به خلاف و هواهاى نفسانى و شبهات تكيه كنند.
عبداللّه بن قيس و عمروعاص ، از على و معاويه پيمان گرفته اند كه به داورى دو حكم كه بر مبناى قرآن و سنت پيامبر است ، خرسند و مطيع باشند و آن را نقض نكنند. دو حكم وقتى كه از حق تجاوز نكرده باشند، جان و مال و خانواده هايشان از هر گونه گزندى در امان است )) و اين پيمان را گروه زيادى از ياران على (ع ) و طرفداران معاويه امضاء كرده اند كه اسامى آنها ذكر شده است .(241)
اجراى حكميّت را به بعد از ماه رمضان موكول كردند و در صورتى كه صلاح بدانند، قبل و يا بعد آن حكميّت را اجرا مى كنند. تاريخ اين پيمان اين است :
((اين عهدنامه را عميره در روز چهارشنبه هفدهم صفر سال سى وششم ه -. نوشت )).(242)
گسيل نمايندگان على و معاويه به دومة الجندل
على (ع ) بعد از امضاى قرارداد، از صفّين به كوفه بازگشت و زمانى كه قرار بود حكم حكمين اعلام شود، آن حضرت چهارصد مرد به سركردگى شريح بن هانى ، به سوى معاويه گسيل داشت . عبداللّه بن عباس را نيز برگزيد كه به آنان نماز گزارد و امور ايشان را تمشيت كند. ابوموسى را نيز همراه آنها فرستاد. معاويه نيز چهارصد تن تحت فرماندهى عمروعاص گسيل داشت . هرگاه نامه اى از على مى رسيد. كوفيان مى آمدند و مى گفتند: نامه چه بود؟ و چون ابن عباس آن را بنابه ضرورت ، كتمان مى داشت ، اعتراض مى كردند كه از ما پنهان مى دارى ! نامه درباره فلان موضوع است ! ابن عباس كوفيان را به جهت اين منش ‍ ناپسند، مورد نكوهش قرار داد. (243)
اما هرگاه نامه اى از طرف معاويه به عمروعاص مى رسيد، هيچ كس ‍ نمى فهميد كه معاويه در نامه چه نوشته است و مردم شام نيز از او نمى پرسيدند.
از اين رو، ابن عباس مى گفت : آخر مگر شما عقل نداريد! مگر نمى بينيد فرستاده معاويه كه مى آيد، هيچ كى نمى فهمد چه پيامى آورده است و صدايى از آنان شنيده نمى شود و شما هر روز پيش من مى آييد و بيهوده گمان باطل مى كنيد.(244)
اعتراض به ابوموسى
هنگامى كه ابوموسى آهنگ حركت كرد، شريح برخواست و دست او را گرفت و گفت : اى ابوموسى ! تو در برابر كار بزرگى قرار گرفته اى . هر سخنى بگويى ، هر چند كه باطل باشد، مساءله ساز خواهد بود. بدان كه اگر معاويه بر عراق چيره شود، آن را ويران مى سازد و اگر على بر شام غالب گردد، شاميان در امان خواهند بود.))
ابوموسى گفت : سزاوار نيست كسانى كه مرا متّهم مى سازند، به كارى بگمارند كه باطل را از آنان دفع و حق را براى ايشان احيا كنم .
آخرين فردى كه با ابوموسى وداع كرد، احنف بن قيس بود كه او را اندرز داد و او را نصيحت نمود.
دو حكم در ((دومة الجندل )) به ديدار يكديگر رفتند و گروهى را مانند عبداللّه بن زبير، عبداللّه بن عمرو و ديگر رجال فراخواند و مغيره نيز از ((طائف )) به آنجا آمد.
گفتگوى ابوموسى با عمروعاص
وقتى كه اين دو در كنار يكديگر قرار گرفتند، عمرو گفت : آيا نمى دانى كه عثمان مظلومانه كشته شده است ؟ ابوموسى گفت : چنين است عمرو گفت : گواهى بدهيد. اى ابوموسى ! چه چيز تو را از خونخواهى عثمان ، معاويه ، باز داشته است ؛ در حالى كه از خاندان قريش محسوب مى شود؟ اگر بيم آن دارى كه مردم بگويند معاويه داراى سابقه در اسلام نيست ، تو در اين باره حجّت دارى . پس بگو من او را خونخواه عثمان مظلوم يافته ام . همچنين او را مردى مدّبر و سياستمدار مى شناسم . او برادر ((ام حبيبه )) همسر پيامبر است . او از اصحاب رسول است . اگر او به حكومت برسد. ترا تجليلى بى مانند كند)).
ابوموسى گفت : اى عمرو! از خدا پروا كن . بدان كه معاويه مقام ارجمندى در اسلام ندارد. اگر معاويه داراى ارجمندى باشد، پس ‍ ابرهة بن صباح بدين مقام سزاوارتر است ؛ زيرا اهل دين و فضيلت است . اگر من او را ارجمندترين فرد قريش بدانم ، على بن ابيطالب را برتر از او مى شناسم . امّا اين كارگزار عثمان بوده است ، بايد بگويم كه من مهاجرين نخست را ترك نمى گويم كه معاويه را به جاى آنان برگمارم . اگر مايل باشى سنّت عمربن خطاب را زنده نگه مى دارم .
عمروعاص گفت : اگر مى خواهى با فرزند عمر بيعت كنى ، پس چرا با پسرم كه به فضيلت و شايستگى او آگاهى ، بيعت نمى كنى ؟ ابوموسى گفت : فرزند تو مردى امين است ، ولى در اين فتنه دست داشته است .
عمرو گفت : اين منصب شايسته كسى است كه قاطع باشد و عبداللّه بن عمر نيست .
عبداللّه بن زبير كه در مجلس حضور داشت ، از عبداللّه بن عمر خواست كه به عمرو رشوه بدهد؛ تا خلافت را براى او تثبيت نمايد. عبداللّه گفت : سوگند به خدا تا جان دارم ، به او باج نمى دهم .(245)
اعلام نظر حكمين
وقتى كه عمروعاص و ابوموسى در ((دومة الجندل )) با هم ديدار كردند، عمرو همواره سعى داشت كه ابوموسى نخست آغاز سخن كند و بدو گفت : ((تو جزو ياران پيامبر بودى و از من سالخورده تر هستى )) و بدين شيوه ، او را مى فريفت . عمرو به ابوموسى گفت : نظرم اين است كه آن دو را از منصب خلافت خلع كنيم . سپس مساءله را به شوراى مسلمانان واگذار سازيم كه هر كس را خواستند برگزينند. عمرو گفت : نظر درستى اظهار كردى .
هنگامى كه مردم جمع شدند، ابوموسى به سخن ايستاد و گفت : نظر من و عمرو بر امر واحدى قرار گرفته است كه اميدوارم كار اين امّت ، اصلاح شود. عمرو گفت : درست مى گويد سپس گفت : اى ابوموسى ! سخن بران . ابوموسى خواست سخن آغاز كند كه ابن عبّاس به او گفت : واى بر تو! او قصد فريب تو را دارد. اگر بر امر واحدى توافق كرده ايد، بگذار نخست او سخن آغاز كند؛ زيرا عمرو مردى غدّار و فريبكار است . گمان ندارم به عهدى كه با تو داشته باشد، وفا كند.
ابوموسى كه مرد كودن خرفتى بود، بدون توجّه به سفارش ابن عبّاس ‍ پيش رفت و گفت : ((ما به كار اين امّت نگريستيم و دريافتيم كه هيچ چيز بيش از وحدت نظر نمى تواند نابسامانى آن را اصلاح كند. از اين رو من و همتايم ، عمرو، توافق كرديم كه على و معاويه را عزل كنيم و تعين تكليف اين امر را به مشورت مسلمانان بگذاريم تا هر كسى را دوست داشتند، انتخاب كنند. من على و معاويه را خلع كردم . اين امر را به شما واگذار كردم ، تا فرد شايسته اى را برگزينيد.))
ابوموسى بعد از اتمام سخنان خود در گوشه اى نشست .
عمرو برخاست و پس از حمد و ثناى الهى گفت : ((اين شخص سخنانى گفت و شما آن را شنيديد. او مولاى خود على را از خلافت عزل كرد. اينك من ، همانند او، على را خلع مى كنم ، ولى مولايم ، معاويه را به اين منصب مى گمارم ، زيرا او كارگزار عثمان و خونخواه او و سزاوارترين مردم به اين مقام است )).
ابوموسى وقتى كه سخنان عمرو را شنيد، گفت : ((خدا ناكامت كناد! غدر و ترفند به كار گرفتى . مثل تو مثل سگ است كه اگر به او حمله كنى ، حمله مى كند و اگر او را رها كنى ، باز هم حمله مى نمايد)). عمرو هم گفت : تو مانند چهار پايى هستى كه كتابها را حمل مى كند.
شريح بن هانى با تازيانه بر عمروعاص يورش برد و بلافاصله فرزند عمرو، به دفاع از پدر پرداخت . شريح گفت : اى كاش به جاى تازيانه با شمشير بر او مى نواختم . من از اين كار، بيش از هر چيز پشيمان هستم .
ابوموسى سوار بر ناقه اش شد و راه مكّه را در پيش گرفت . ابن عبّاس ‍ گفت : زشت باد چهره ابوموسى كه او را از نيرنگ عمرو آگاه ساختم ، ولى نيديشيد! ابوموسى گفت با اينكه ابن عبّاس مرا از غدر و خدعه عمرو باخبر ساخت ، باز به او اطمينان كردم و پنداشتم او چيزى را مهمتر از مصالح امّت نمى شناسد.
سپس عمرو و مردم شام به سوى معاويه رفتند و با او بر امر خلافت بيعت كردند. (246)
بدين گونه ابوموسى با كار خيانت خود، خون شهيدانى همچون عمّار و ياسر را پايمال نمود و با اين راءى خود آن مردم ناآگاه را بر ضدّ على (ع ) شوراند تا آنجا كه على را كافر مى دانستند. آرى جنگى كه در آن هفتصد تا هزار نفر از ياران على و بيست و پنج هزار تن از مردم عراق و چهل و پنج هزار تن از شاميان كشته شدند، اين گونه به نفع معاويه (247)
خاتمه يافت .
حضرت على در نماز، اين گونه آنها را لعن مى كرد: بارالها! اوّلا معاويه ، ثانيا عمرو، ثالثا ابو اعور سلمى و رابعا ابوموسى اشعرى را لعن نما! (248)
و يا حضرت پس از نماز صبح و مغرب مى فرمود: ((پروردگارا! معاويه ، عمرو، ابوموسى ، حبيب بن مسلمه ، ضحّاك بن قيس ، وليد بن عقبه و عبدالرّحمن بن خالد بن وليد را لعن نما!)) وقتى اين سخنان را شنيد، در قنوت نماز، على ، ابن عبّاس ، قيس بن سعد، و حسن و حسين را لعن كرد. (249)
وقتى كه ابوموسى در مكّه ، متّوجه لعن على (ع ) گرديد، طى نامه اى به او نوشت : به من خبر رسيده است كه تو در مرا لعن مى كنى و مردم جاهل ، پشت سر تو آمين مى گويند و من همان سخن موسى را مى گويم : ((پروردگارا! به خاطر آنچه به من دادى ، شكر مى كنم . پس هرگز پشتيبان مجرمان نخواهم بود)). (250)
اين عاقبت ابوموسى اشعرى منافق و نادان است ! بايد دانست كه ابوموسى در يارى و حمايت از على (ع ) كوتاهى مى كرد و به گفته خودش از فتنه مى هراسيد، امّا زمانى كه بعد از شهادت على (ع )، معاويه به نخيله آمد، ابوبكره از بصره ، ابوهريره از حجاز، مغيرة بن شعبه از طائف و عبداللّه بن قيس اشعرى از مكّه به ديدار او شتافتند. ابوموسى در حالى بر معاويه وارد شد كه جامه اى سياه بر تن ، كلاه سياه بر سر و عصاى سياه به دست داشت و گفت : درود بر تو اى اميرالمؤ منين و معاويه جواب او را داد. (251)
حضرت على (ع ) نامه 78 نهج البلاغه را در رابطه با تحكيم به ابوموسى نوشته است و او در سال 42 يا 44 يا 50 يا 52 در كوفه يا مكّه از دنيا رفت . (252)