هماي رحمت


(استاد محمد حسين شهريار)
على اى هماى رحمت تو چه آيتى خدا را
كه به ما سوا فكندى همه سايه هما را
دل اگر خداشناسى همه در رخ على بين
به على شناختم من بخدا قسم خدا را
به خدا كه در دو عالم اثر از فنا نماند
چو على گرفته باشد سرچشمه بقا را
مگر اى سحاب رحمت تو ببارى ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ما سوى را
برو اى گداى مسكين در خانه على زن
كه نگين پادشاهى دهد از كرم گدا را
بجز از على كه گويد به پسر كه قاتل من
چو اسير تست اكنون به اسير كن مدارا
بجز از على كه آرد پسرى ابوالعجائب
كه علم كند به عالم شهداى كربلا را
چو بدوست عهد بندد ز ميان پاكبازان
چو على كه مى تواند بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملك لافتى را
به دو چشم خونفشانم هله اى نسيم رحمت
كه ز كوى او غبارى به من آر، توتيا را
به اميد آنكه شايد برسد به خاكپايت
چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تويى قضايگردان ، به دعاى مستمندان
كه زجان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چو ناى هر دم ز نواى شوق او دم
كه لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را
همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهى
به پيام آشنايى بنوازد آشنا را
زنواى مرغ يا حق بشنو كه در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهريارا