مناظره











مناظره



لشکرهاي شام و عراق به همديگر نزديک شدند، مردي از اصحاب اميرالمؤمنين علي عليه السلام به نام ابي[1] نوح که از متکلمين صاحب فضل و علم بود، به علي عليه السلام گفت:

يا اميرالمومنين، آيا اجازه سخن گفتن با ذي الکلاع که مردي از اقوام ما و فعلا از سرداران اهل شام است مي فرمايي؟ اميد است او را به خويش جذب کنم.

[صفحه 161]

اميرالمومنين فرمود: انصراف مردي مثل ذي الکلاع کاري دشوار است. تو مخيري او را ملاقات کني يا برايش نامه بنويسي.

ابي نوح در مقابل لشکر معاويه ايستاد و ذي الکلاع را به گفت و گو فراخواند.ذي الکلاع از معاويه اجازه خواست، معاويه گفت: يقين دارم تو بر هدايت و او بر ضلالت است و شک ندارم که تو بر حق و او بر باطل است، اما اختيار با توست.

پس ذي الکلاع در مقابل ابي نوح آمد و گفت: هر سخني داري، بيان کن؟

ابي نوح گفت:

من دوست تو هستم و نصيحت من به تو سزاوارتر از ديگران است.

بدان معاوية بن ابي سفيان در اين جنگ خطا کار است، و شما او را پيروز مي کنيد؛ معاويه از آزاد شدگان فتح مکه است که خلافت بر او جايز نيست، به غلط ادعاي خلافت دارد و شما به خطا او را متابعت مي کنيد و موافق او هستيد. در طلب خون عثمان به خطا مي رود و شما به پيروي او به خطا مي رويد، چون عثمان وارثي غير از معاويه دارد، و معاويه، اميرالمؤمنين علي عليه السلام را به دروغ متهم به قتل عثمان مي کند و شما او را به خطا تصديق و ياري مي کنيد.

اي ذي الکلاع! در زمان قتل عثمان ما در مدينه حاضر بوديم و شما غايب، و ما بهتر از شما مي دانيم. مسلمان ريختن خون او را مباح دانسته و او را کشتند.

خداي تعالي در روز قيامت خيرالحاکمين است، بعد از کشته شدن عثمان، مردم از مهاجر و انصار و غير آنان به نزد اميرالمؤمنين علي عليه السلام رفته و او را از خانه بيرون کشيده با ميل و رغبت براي خلافت بيعت کردند.

اي مرد حميري! اگر اميرالمؤمنين علي عليه السلام را براي خلافت مسلمين از معاويه مستحق تر و اولي تر نمي داني، پس از قريش کسي را که در شرف و فضيلت و علم و سابقه ديني مساوي و همطراز با علي عليه السلام سراغ داري، معرفي نما.

ذي الکلاع حميري گفت: اي ابانوح! نصيحت هاي دوستانه تو را شنيدم، اما آيا مي تواني عمار ياسر را حاضر کني تا با عمروعاص ساعتي مناظره و گفت و گو کند و ما بشنويم و حقيقت آشکار شود؟

ابونوح در بين لشکر گشت و عمار ياسر را ديد و ماجرا را تقرير کرد.

[صفحه 162]

عمار ياسر با سي نفر از مهاجر و انصار که به جز دو نفر از کساني بودند که در جنگ بدر در خدمت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله جهاد کردند، در مقابل لشکر معاويه ايستاد ذي الکلاع به همراهي ابونوح در طلب عمروعاص روان شد، عمرو بر بلندي ايستاده بود و مردم را به جنگ تشويق مي کرد.

ذي الکلاع گفت: اي اباعبدالله! آيا در بين شما مردي صادق، مشفق، ناصح و خردمند است تا با عمار ياسر به گفت: گو بنشيند.

عمروعاص پرسيد، اين مرد کيست که همراه توست؟

گفت: اين پسر عم من از اصحاب علي عليه السلام است و فعلا در حمايت من است تا به لشکر خويش برگردد.

عمروعاص گفت: در چهره او سيماي ابوتراب را مي بينم.

ابونوح گفت: بلکه سيماي ياران مصطفي صلي الله عليه و آله و اصحاب اميرالمومنين عليه السلام را مشاهده مي کني، ولي در روي تو سيماي ابوجهل و فرعون را مي بينم.

ابوالاعور سلمي شمشير کشيد و گفت: اين کذاب لئيم که سيماي ابوتراب دارد ما را دشنام مي دهد، بايد او را بکشم.

ذي الکلاع گفت: اي ابوالاعور! خاموش باش و بر جاي خود بنشين، او پسر عم من است با او عهد کردم و به اين جا آوردم تا شبهه اي را که در اين کار داريد شما را آگاه کند، اگر تعرض کني تو را با شمشير ادب مي کنم.

عمروعاص رسيد: آيا عمار ياسر در ميان شماست.

ابونوح گفت: بلي در لشکر ماست و در قتال و پيکار با شما بسيار جدي و مصمم است و اکنون تو را به مناظره او مي خوانيم.

عمروعاص گفت: اکنون در کجاست؟

ابونوح گفت: عمار ياسر با سي نفر از بزرگان مهاجر و انصار منتظر توست.

عمروعاص با ياران خود به سوي عمار ياسر حرکت کرده تا به همديگر رسيدند، از اسب فرود آمدند و نشستند.

عمروعاص سخن آغاز کرد و گفت: لا اله الا الله.

[صفحه 163]

عمار ياسر گفت: کلمه توحيد را در حيات پيامبر هرگز به زبان نياوردي، اينک نيز خطبه به رسم جاهليت آغاز کن، سخن آن کسي که در اسلام ذليل و پست است و در ضلالت و گمراهي رئيس محاربين بوده است باز گو. رئيس تو معاويه از کساني است که با محمد مصطفي صلي الله عليه و آله در حياتش خصومت داشت و جنگ کرد و در بين امت او فتنه افکند، تو را ابتر پسر ابتر گويند، پيوسته دشمن محمد صلي الله عليه و آله و خاندان او بودي و هستي.

عمروعاص به خشم آمد و گفت: اي عمار تو بي عيب و نقص نيستي، اگر بخواهم عيب تو آشکار و تو را رسوا مي کنم.

عمار گفت: بله، اگر بگويي گمراه بودم، خداي تعالي به برکت اسلام هدايتم کرد.

اگر بگويي وضيع بودم خداي تعالي مرا شريف کرد. اگر بگويي ذليل بودم خداي تعالي مرا عزيز کرد، اگر از اين سخنان بگويي راست گفتي، اما اگر بگويي خدا و رسول (ص) را ساعتي و بلکه لحظه اي خيانت کرده باشم دروغ گفتي.

اما بيا در اين مجلس از آن چيزي که براي آن جمع شديم سخن بگوييم، اي عمروعاص! داستان کشتن عثمان بن عفان را بهتر از هر کسي مي داني!

در بين مردم، جمعي او را فرو گذاشته و جمعي بر کشتن او تحريض و ترغيب مي کردند تا اين که طايفه اي او را محاصره کردند و او چهل روز در سراي خويش محبوس بود و به او اجازه رفتن به نماز جمعه و جماعت را ندادند.

تلاش طلحه و زبير در تحريض مردم به قتل عثمان را شنيده اي و گفتار عايشه در حق عثمان شنيدني تر است که او را پير کفتار و نعثل امت مي خواند، و مي گفت: نعثل[2] امت را بکشيد. بعد از اين که مردم به تحريک و تحريض عايشه عثمان را کشتند، نخستين کسي که بدون حکم خدا و رسول صلي الله عليه و آله طلب خون عثمان را کرد، عايشه بود و اکنون معاويه با لشکري از شام آمده و خون او را از اميرالمؤمنين علي عليه السلام مطالبه مي کند! و کشندگان عثمان را مي خواهد! بر تو پوشيده نيست، اميرالمؤمنين علي عليه السلام در حادثه عثمان هيچ دخالتي نداشت حتي به کشتن عثمان به

[صفحه 164]

دست مردم راضي نبود.

اي عمروعاص! در اين کار انديشه کن، در نيک و بد آن تاءمل نما، بدان که معاويه را به طلب خون عثمان مربوط نباشد، چون او نه وارث عثمان است و نه ولي مسلمانان، بلکه خون عثمان در گردن معاويه است که او را ياري نداد.

عمروعاص گفت: اي ابايقظان! آنچه درباره طلحه و زبير و عايشه از نقض و پيمان و تحريض قتل عثمان گفتي حق باشد.

اما معاويه که طلب خون عثمان را مي کند از بني اميه است، و عثمان هم مردي از بني اميه بود و ميان ايشان قرابت و خويشاوندي نزديک برقرار باشد.

غير از اين، غرض از مجالست و گفت و گو اين است تا براي جنگ که روزهاي طولاني از آن گذشته است راه حلي بيابيم.

تو در لشکر علي بن ابي طالب عليه السلام از همه برتري و حرمت و جاه زيادي داري؛ شايد به واسطه تو اين جنگ به پايان برسد و خون ها به ناحق ريخته نشود.

اي ابايقظان، ما و شما يک خدا را پرستش مي کنيم و بر يک قبله نماز مي خوانيم، در خواندن قرآن و امتثال اوامر و نواهي آن با يکديگر موافقت درايم، به نبوت و رسالت محمد صلي الله عليه و آله ايمان داريم، پس چرا بايد بين مسلمانان با هم مخالف باشيم و به جنگ و قتال ادامه دهيم، پس تو ياران خويش را نصيحتي فرما تا جنگ خاتمه يابد.

عمار ياسر گفت:

اي عمروعاص! خدا را سپاس مي گويم که اين سخنان از زبان تو جاري شد. تو و يارانت را با قبله و نماز چه کار! و از پرستيدن رحمان و خواندن قرآن و داشتن دين ايمان چه سود و منفعت؟!

قبله و قرآن، دين و ايمان و عبادت و رحمان از آن ماست. خداي تعالي تو را از ضالين و گمراهان قرار داد تو در طلب جاه و مقام و مال دنيا چنان حريص شدي که هدايت را از ضالت تشخيص نمي دهي و سعادت را از شقاوت نمي شناسي.

مصطفي صلي الله عليه و آله مرا فرموده بود، با فرقه ناکثين جنگ خواهي کرد که فتنه طلحه و زبير و ياران او در جنگ جمل پيش آمد.

باز فرمود با ستمکاران و قاسطين بي منطق جنگ مي کني و شما آن جماعت قاسطين

[صفحه 165]

هستيد، که اکنون در محاربه و جنگيدن با شما هستيم.

همچنين مرا به جنگ با مارقين خبر داده بود، نمي دانم عمر کفايت مي کند يا خير! اي ابتر! آيا نشنيده اي که رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:

هر که را من مولاي اويم علي مولاي اوست ؛ دوست او را دوست بدار و دشمن او را دشمن شمار؛ ياور او را يار و معين باش، و تو را اي عمروعاص در جهان غير از شيطان مولي و دوستي نيست.[3] .

عمروعاص گفت: اي ابايقظان! تو را چه شده که ملامت و ناسزا مي گويي. بگو تا بدانم نظر و رأي تو در کشتن عثمان چيست؟

عمار ياسر گفت: کيفيت قتل او را بيان کردم که مردم از عمال او به تنگ آمده و او را از خلاف کاري باز داشتند چون نصيحت نپذيرفت او را کشتند.

عمرو: پس علي بن ابي طالب عليه السلام او را کشته است.

عمار: خير، بلکه مرگ او به تقدير الهي بود.

عمروعاص: آيا تو از جمله کشندگان عثمان هستي؟

عمار ياسر: من در روز کشتن او حاضر بودم که جمعي به سراي او وارد شدند، و چون عثمان دين را بي رونق کرده بود و در نتيجه مردم او را کشتند.

عمروعاص فرياد بر آورد، اي اهل شام! شما گواه باشيد که عمار اعتراف مي کند. خليفه شما عثمان را کشته است.

عمار ياسر: اي پسر نابغه! من کي گفتم عثمان را کشتم. که تو آنان را بر من گواه مي گيري؟!

عمروعاص شما همگي شمشير کشيديد و عثمان را کشتيد، و امروز شمشيرها را حمايل کرده به جنگ ما آمديد. قاتلين عثمان را به ما تحويل دهيد تا آشوب و جنگ خاموش شود و خون هاي مسلمانان بيش از اين ريخته نشود. شما به سرزمين و وطن خويش برگرديد و امارت شام را در دست معاويه واگذاريد.

عمار ياسر خنديد و گفت:

[صفحه 166]

اي پسر نابغه! آنجا که علي بن ابي طالب عليه السلام پا در رکاب مي کند تو ياد از جنگ مي کني و از شمشير و نيزه يادآور مي شوي؟

چون سخن بدينجا رسيد، اهل شام برخاسته به نزد معاويه رفتند.

معاويه پرسيد: بگوييد، چه گفتيد و چه پاسخ هايي شنيديد.

گفتند سخنان عمار ياسر از شمشير برنده تر بود، عمروعاص با همه مکر و حيله و قدرت سخن گفتن در جواب او چون گنگ مادر زاد در ماند.

عمار ياسر به خدمت اميرالمؤمنين علي عليه السلام رسيد و آنچه بين او و عمروعاص از مناظره گذشت بيان کرد.

در لشکر معاويه مردي از قبيله حمير به نام حصين بن مالک بود که در دل مهر علي بن ابي طالب عليه السلام داشت و گاهي از اخبار معاويه به اميرالمؤمنين علي عليه السلام نامه مي نوشت، به حارث بن عوف از اصحاب معاويه که دوست قديمي بودند، گفت:

شنيدم بين عمار ياسر و عمروعاص احتجاج بر قرار است، اگر مايل باشي، در اين گفت و گو حاضر شويم.

چون حصين و حارث کلمات عمار ياسر را شنيدند، حصين بن مالک از سحر گفتار و استدلال محکم عمار ياسر متحير ماند و گفت بعد از اين هرگز معاويه را ياري نمي کنم، پس هر دو همدست شده از لشکر معاويه فرار کردند. يکي به شهر حمص و ديگري به مصر گريخت و از ياري دادن به معاويه توبه کردند.

اما چون عمروعاص از مجادله و مناظره با عمار ياسر فارغ شد و به لشکر خويش بازگشت، گروهي از اصحاب معاويه نزد او آمدند و گفتند: اي عمروعاص تو در حق عمار ياسر از پيامبر خدا روايتي نقل کردي و گفتي: (يدرو الحق مع عمار حيثما دار) يعني حق با عمار دور مي زند و هر کجا که عمار باشد حق هم هست.

عمرو گفت: آري من چنين گفتم و اين سخن را از محمد مصطفي صلي الله عليه و آله شنيدم وليکن عمار به سوي ما مي آيد و با ما خواهد بود.

ذي الکلاع حميري گفت: اي عمروعاص! هرزه مگوي: عمار ياسر چگونه با ما

[صفحه 167]

هم عقيده خواهد شد؟ مگر ساعتي با تو ننشست و ما را با زخم زبان مثل زخم سنان خسته و درمانده نکرد! و تو چون خري لنگ در گل ماندي؟

عمروعاص گفت: راست مي گويي، کلام حق را جوابي نيست و جز درماندگي چاره ديگري نيست.

معاويه با شنيدن اين سخن، عمروعاص را به حضور خواند و گفت:

اين چه روايت است که از پيامبر صلي الله عليه و آله نقل مي کني و اهل شام را فاسد تباه مي گرداني. آيا هر چه از مصطفي صلي الله عليه و آله شنيده اي بايد روايت کني؟!

عمروعاص گفت: اين حديث را از آن زماني نقل کردم که بين تو علي بن ابي طالب عليه السلام مخالفت و جنگي در کار نبود و چه مي دانستم که روزي بيش از يکصد هزار نفر در صفين جمع مي شوند و گروهي را تو فرمانده مي شوي و جمعي را علي بن ابي طالب عليه السلام خليفه، و چه مي دانستم، عمار ياسر در لشکر علي عليه السلام خواهد رفت. من اين روايت را در سالهاي پيش از وقوع صفين نقل کردم. معاويه با شنيدن اين سخنان سکوت اختيار کرد.



صفحه 161، 162، 163، 164، 165، 166، 167.





  1. يا ابانوح.
  2. يهودي.
  3. سخنان عمار ياسر در مسند احمد با سندهاي مختلف و کتاب البداية و النهاية383:7 نقل شد.