شروع جنگ جمل











شروع جنگ جمل



علي عليه السلام پس از ايراد اين خطبه متوجه لشکر خويش شد و به سامان دادن سپاه پرداخت. ميمنه سواران را به عمار ياسر سپرده، ميمنه[1] پيادگان را به شريح بن هاني داد، و بر ميسره[2] سواران سعيد بن قيس همداني را گمارد، و ميسره پيادگان را به رفاعة بن

[صفحه 53]

شداد بجلي داد و محمد بن ابابکر را در قلب لشکر سواران قرار داد و عدي بن حاتم طائي را در قلب پيادگان گماشت، و جناح سواران را به زياد بن کعب الارجبي سپرد و عمر بن حمق خزاعي را به فرماندهي سواران کمين نصب کرد و فرماندهي پيادگان جناح را به حجر بن عدي الکندي سپرد. سپس براي هر قبيله از قبائل عرب مهتر و رئيسي از بزرگان آنان مشخص کرد تا در حوادث به آنان رجوع کنند. اميرالمؤ منين علي عليه السلام لشکر خويش را بدين صورت آراست و تکليف افراد سواره و پياده را مشخص فرمود.

از آن طرف عايشه سوار بر شتر به ميدان آمد، شتري که يعلي بن منيه به دويست دينار براي او خريده بود هودجي مجهز و مرتب که از چوب ساخته شده بود و علم اهل بصره بر آن شتر نهاد بودند. اين گونه دو لشکر در برابر يکديگر ايستادند، و مبارزان رو در روي هم قرار گرفتند.

اميرالمؤمنين علي عليه السلام از سپاه خويش بيرون آمد و در ميان دو صف ايستاد، در حالي که پيراهن حضرت مصطفي را پوشيده و رداي آن حضرت بر دوش انداخته، دستاري سياه بر پيشاني بسته و بر استر رسول خدا صلي الله عليه و آله که دلدل نام داشت نشسته و به آواز بلند گفت:

زبير بن عوان کجاست؟ بگوييد تا نزد من آيد.

جمعي گفتند يا اميرالمومنين! زبير مجهز به صلاح آماده رزم است و شما هيچ حربه اي با خود نداري و اين درست نيست.

علي عليه السلام گفت: باکي نيست، او را بخوانيد تا بيايد، چون زبير بن عوان حاضر نشد علي عليه السلام بار ديگر بانگ برآورد که زبير بن عوان کجاست؟ بگويد به نزد من آيد.

زبير پيش آمد، چون عايشه نظرش به زبير افتاد، فرياد برآورد که هم اکنون است که اسماء بيچاره و بيوه شود.

به او گفتند: اي عايشه! نگران نباش علي عليه السلام بي صلاح به ميدان آمده و با زبير سخني دارد. زبير به نزد اميرالمؤمنين علي عليه السلام آمد، علي عليه السلام پرسيد، اي زبير! اين چه کاري است که انجام مي دهي؟ و چه چيزي تو را وادار به جنگ با ما کرده است؟

[صفحه 54]

زبير گفت: طلب خون عثمان مرا وادار به جنگ با شما کرد.

اميرالمؤمنين علي عليه السلام گفت: تو و يارانت او را کشتيد، و خون عثمان از شمشير شما مي چکد، پس خويشتن و يارانت را قصاص کن. اي زبير!، را به خداي يگانه سوگند مي دهم آيا به ياد مي آوري روزي را که رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:

اي زبير! آيا علي را دوست مي داري؟

تو گفتي: چرا دوست ندارم! او دايي زاده من است.

آن گاه پيامبر فرمود: روزي فرا رسد که تو با او مخالفت کني و بر او شمشير بکشي، و يقين بدان که تو آن روز ناحق و ظالم باشي.

زبير گفت: بلي يا ابوالحسن اين چنين بود.

باز اميرالمؤمنين علي فرمود: تو را سوگند به خداي که قرآن را نازل فرمود، به ياد مي آوري روزي را که رسول خدا صلي الله عليه و آله از منزل عمر بن عوف مي آمد و تو در خدمت او بودي و او دست تو را گرفته بود. من نيز پيش شما آمدم و رسول خدا صلي الله عليه و آله بر من درود فرستاد و من در روي او خنديدم، و تو گفتي اي پسر ابوطالب! چرا نخست بر رسول خدا صلي الله عليه و آله سلام نگفتي؟ هرگز دست از تکبر برنمي داري.

آن حضرت فرمود: آهسته باش اي زبير! که علي متکبر نيست، روزي فرا رسد که تو با او مخالفت و منازعت کني و تو در آن روز ظالم و ناحق باشي.

زبير گفت: آري چنين بوده است و رسول خدا صلي الله عليه و آله اين چنين فرموده وليکن اي ابوالحسن! من اين سخن را فراموش نکرده بودم. اگر پيش از اين به ياد مي آوردي هرگز بر ضد تو جنگ را تدارک نمي کردم و حال آنکه سخنان را به ياد من آوردي از جنگ منصرف مي شوم و باز مي گردم.[3] .

زبير اين کلمات را گفت و بازگشت و به نزد عايشه رفت.

عايشه گفت: اي زبير! ميان تو علي چه گذشت.

زبير گفت: کلماتي را علي عليه السلام از رسول خدا صلي الله عليه و آله تقرير کرد و به ياد من آورد.

[صفحه 55]

آن گاه گفت: اي عايشه! به خداي ذوالجلال که من در اسلام و جاهليت و رد هر مصاف و جنگي شرکت مي کردم با بصيرت بودم و قوت وافر داشتم؛ اما امروز در برابر علي بن ابي طالب عليه السلام مقاومت و ايستادگي را در غايت و تحير و شک مي بينم.

عايشه گفت: اي زبير! معلوم است که از شمشير علي عليه السلام ترسيدي البته اگر از شمشير علي عليه السلام بترسي عيبي و عاري بر تو نيست که پيش از تو مردان بسياري از آن ترسيده اند.

عبدالله پسر زبير گفت: اي پدر مثل اينکه مرگ سرخ را در شمشير علي عليه السلام ديدي و از آن ترسيدي و پشت به جنگ مي کني.

زبير گفت: اي فرزند! تو هميشه بر من شوم بودي. عبدالله گفت: من شوم نبودم بلکه تو مرا در ميان عرب مفتضح و رسوا کردي و مهر ننگ بر پيشاني ما زدي که با آب دريا هم آن را نتوان شست.

زبير خشمگين شد، بانگ بر اسب خويش زده، به لشکر اميرالمؤمنين علي عليه السلام حمله کرد، اميرالمومنين چون او را در اين حالت ديد، به ياران خود فرمود راه را براي او باز کنيد.

زبير صف ها را شکافت و با اسب از ديگر سو بيرون رفت، باز از جانب ديگر در ميان صفوف لشکر اميرالمومنين عليه السلام وارد و از جانب ديگر خارج شد اما هيچ کسي را زخمي نکرد، به جاي خويش بازگشت و گفت:

اي پسر! آيا اين حمله بزدلان است؟

عبدالله گفت: حمله نيکو بود اما کسي را زخمي نکردي و اکنون که زمان کار زار و جنگ است، ما را رها مي کني!

زبير گفت: اي تيره بخت! سخن رسول خدا صلي الله عليه و آله را گوش دادم و عهد و پيماني مه از من گرفته بود به ياد آوردم و معرفت و آگاهي يافتم، سزاوار نيست به خاطر تو خود را به دوزخ اندازم.[4] .

[صفحه 56]

پس از ميان لشکر بيرون رفت، در حالي که از کرده خويش در حق علي عليه السلام پشيمان بود.



صفحه 53، 54، 55، 56.





  1. جناح راست.
  2. جناح چپ.
  3. بيهقي در دلائل414:6 و ابن کثير در بداية و نهاية269:7 و مروج ذهب401:2 اين واقعه را نقل کردند.
  4. مروج الذهب401:2 زبير گفت اي فرزند! عار را بر نار ترجيح مي دهم.