ديدار ابن ملجم و قطام
زنان از آن منزل خارج شدند، در آن ميان زني به نام قطام بنت اصبع تميمي را ديد، او بغايت زيبا و با جمال بود چون عبدالرحمن او را بديد دلباخته وي شد. به دنبالش رفته به او گفت: اي زيباروي! آيا همسر داري يا خير، اگر تو را شوي نباشد من تو را خواستارم. قطام گفت: من نيز محتاج شويم، اما با من بيا تا با خويشان و اولياي خود مشورت کنم. او را به دنبال خويش به منزلي کشاند، قطام به داخل خانه اي رفت خود را به لباس و زيور بياراست به خادمش گفت او را به داخل بخوان. عبدالرحمن بن ملجم وقتي داخل شد وي را ديد، عقل از دست داده، از ناز و کرشمه و جمال او مبهوت و حيران ماند گفت: آيا حاضر به همسري با من مي شوي؟ قطام گفت: شرط ازدواج من سه هزار درهم يک بنده و يک کنيز است. ابن ملجم گفت قبول کردم. قطام گفت: شرط عمده ديگري هم دارم و آن کشتن علي بن ابي طالب عليه السلام است. [صفحه 297] ابن ملجم بر خود لرزيد و کلمه استرجاع بر زبان آورد و آن گاه گفت واي بر تو، چه کسي جرئت و قدرت کشتن علي عليه السلام را دارد. او پهلواني چابک و شير ميدان و صاحب ذوالفقار و کشنده قهرمانان است. قطام گفت: از کلام زياد بپرهيز، بدان حاجتي به مال ندارم، فقط قتل علي بن ابي طالب عليه السلام را مي خواهم که پدر[1] و برادر و عم مرا در جنگ نهروان به ضربت شمشير بکشت. ابن ملجم راضي شد، حضرت را در نماز ضربتي زند پس به قطام گفت: او را با اين شمشير يک ضربت بزنم، قطام شمشير از او ستاند تا زهرآگين کند. ابن ملجم به منزل خويش رفت و پيوسته در انديشه اين جنايت بود. روز اميرالمؤمنين بر منبر کوفه نشست و خطبه اي خواند، پس از خطبه به فرزندش حسين عليه السلام فرمود: چند روز به ماه رمضان مانده است؟ حسين عليه السلام عرض کرد: هفده روز يا اميرالمؤمنين! حضرت دست بر محاسن گذاشت و فرمود: والله ليخضبنها بالدم اذ انبعث اشقاها؛ به خدا سوگند اين محاسن به خون خضاب مي شود. و اين شعر را زمزمه کرد: اريد حياته و يريد قتلي ابن ملجم مرداي چون اين بيت را از حضرت شنيد، انديشه اي در دل راه داده، در مقابل علي عليه السلام ايستاد و عرض کرد، خدا مرگ مرا برساند و خدا نکند من چنان کسي باشم، اگر چنين کنم، اين دستان مرا قطع فرما يا فرمان قتل مرا صادر کن. علي عليه السلام فرمود: چگونه قصاص قبل از جنايت کنم، ليکن برادرم محمد مصطفي صلي الله عليه و آله مرا خبر داده بود که قاتل من مردي از قبيله مرادي است، آيا لقبي در کودکي داشتي؟ [صفحه 298] ابن ملجم مرادي گفت: به خاطر ندارم. اميرالمؤمنين فرمود: آيا زني يهودي تو را عاقر و ناقه صالح خطاب کرد؟ گفت: بلي، يا اميرالمؤمنين! حضرت سکوت کرده به منزل خويش مراجعت کرد.
روزي ابن ملجم مرادي از کوچه اي در شهر کوفه عبور مي کرد، صداي شادماني و سرور از خانه اي بلند بود، صداي طبل و مزمار به گوش مردم مي رسيد. عبدالرحمن بن ملجم آنان را از صوت مزمار نهي کرد.
خليلي من غديري من مراد
صفحه 297، 298.