بازي حكميت











بازي حکميت



پس از پذيرش حکميت، قاريان قرآن از عراق و لشکر شام در حالي که مصاحف در دست داشتند بين دو لشکر آمدند، با هم توافق کردند تا سنت هاي حسنه قرآن را

[صفحه 243]

احيا کنند و آنچه را قرآن مردود و مطرود کرده کنار بگذارند و قرار گذاشتند دو نفر حکم انتخاب کنند و به مدت يک سال مهلت دهند تا در خير و شر صلاح و فساد تفکر و تدبر کنند و آنچه را تصميم بگيرند، بدون کم و زياد معاويه و علي بن ابي طالب عليه السلام آن را بپذيرند.

اهالي شام بلافاصله گفتند، ما از جانب خود عمروعاص را انتخاب مي کنيم.

اما در لشکر علي بن ابي طالب عليه السلام براي انتخاب حکم قيل و قال بسيار شد، اشعث بن قيس و کساني که بعدها خوارج شدند گفتند: ما ابوموسي اشعري را انتخاب مي کنيم، چون او اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و آله و مصاحب ابوبکر و عامل عمر بن خطاب بود.

اميرالمومنين عليه السلام فرمود: من ابوموسي را براي اين کار لايق نمي دانم و تصدي اين امر را به او نمي سپارم.

اشعث بن قيس، زيد بن حصين، عبدالله بن کوا و عده اي از طرفداران آنها گفتند: ابوموسي شايسته اين کار است، چون او ما را از واقعه و جنگ که در آن افتاديم برحذر مي داشت.

اميرالمؤمنين علي عليه السلام گفت: من به حکميت او راضي نيستم، چون او از من گريزان شده و مردم را از من برحذر مي داشت، در متابعت و بيعت با من رغبت نداشت.

من به او اعتماد ندارم. عبدالله بن عباس را براي نمايندگي خويش انتخاب مي کنم، که مردي زيرک و وفادار به من است.

آن جماعت گفتند: هرگز به انتخاب عبدالله بن عباس براي حکميت رضايت نمي دهيم، چون رأي تو و عبدالله بن عباس در اين کار يکي است، ابن عباس از توست و تو از او، بايد ديگري براي اين کار انتخاب کني.

اميرالمومنين فرمود: اگر عبدالله بن عباس را نمي پسنديد، مالک اشتر را براي حکميت قرار مي دهم.

اشعث گفت: آتش فتنه و جنگ را اشتر به پا کرده است، حکم مالک اشتر اين است که ما شمشير بزنيم تا مراد تو و او حاصل شود.

[صفحه 244]

اشتر گفت: اي اشعث! اين سخنان را از آن جهت مي گويي که اميرالمومنين عليه السلام تو را از رياست عزل کرده، چون تو اهليت آن کار را نداشتي.

اشعث گفت: نه والله، نه از رياست خوشحال بودم و نه از عزل رياست دلتنگ شدم.

اميرالمومنين علي عليه السلام فرمود:

معاويه، عمروعاص را بدان جهت انتخاب کرد که موثق ترين و معتمدترين فرد به راي و انديشه اوست، عمروعاص قريشي است و فرد بايد در مقابل بايستد، عبدالله بن عباس را انتخاب کنيد که از قريش است. عمرو هر گرهي را بزند، عبدالله آنرا بگشايد و هر کاري را عمروعاص محکم کند، عبدالله سست گرداند، هر مکر و حيله اي بنمايد، عبدالله آن را آشکار کند.

اشعث و همفکران او گفتند: هرگز به حکميت دو نفري مضري راضي مي شويم، بلکه بايد يک نفر مضري و ديگري از يمن باشد.

اميرالمؤمنين گفت: من خوف دارم که عمروعاص آن فرد يماني را فريب دهد. چون عمروعاص مکاري ماهر است و ابوموسي اشعري را از عقل بهره اي نيست او چگونه مي تواند از عهده عمروعاص برآيد.

اشعث و همفکران گفتند: ما غير از ابوموسي اشعري، هيچ کسي را به نمايندگي براي حکميت نمي پذيريم.

اميرالمؤمنين گفت: چون نظر و انديشه مرا نمي پذيريد، هر کاري مي خواهيد بکنيد، سپس فرمود:

خدايا، او گواه باش، من از آنچه اين قوم مي گويند و مي خواهند انجام دهند بيزارم و به آن راضي نيستم.

پس احنف بن قيس تميمي به خدمت علي عليه السلام آمد و گفت: يا اميرالمؤمنين! ابوموسي از اهل يمن است و پسر عموهايش در خدمت معاويه اند و عمروعاص که در مقابل اوست مردي مکار و دورانديش است، ابوموسي براي اين امر مهم صلاحيت ندارد. اگر مي تواني، مرا بر اين کار ماموريت ده تا آنچه عمروعاص ببندد،

[صفحه 245]

بگشايم، آنچه نقص کند، محکم کنم، به هر حال به حکميت ابوموسي راضي نشويد.

اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:

اي احنف، اين قوم که با فريب عمروعاص از راه حق منحرف شده و جنگ را متوقف کردند، حالا هم جز به ابوموسي به ديگري راضي نيستند و من کار آنان را به خداي تعالي واگذار کردم.

آن جماعت ابوموسي را که آن زمان از جنگ کناره گيري کرده بود، فرا خواندند، چون فرستاده آن طايفه به ابوموسي رسيد گفت: بين طرفين صلح شد.

ابوموسي گفت الحمدلله رب العالمين.

سپس گفت: تو را براي حکميت انتخاب کردند.

گفت: انا لله و انا اليه راجعون.

آنگاه ابوموسي را به لشکر گاه اميرالمؤمنين عليه السلام آوردند. در آن ساعت مالک اشتر به خدمت علي عليه السلام رسيد و گفت: يا اميرالمؤمنين عليه السلام مرا براي حکميت انتخاب کن به خدا سوگند اگر عمروعاص را ببينم او را از دم شمشير بگذرانم.

در همين زمان حارث بن طائي که مجروح ضعيف بود به خدمت آن حضرت رسيد و گفت: يا اميرالمؤمنين مگر بعد از پذيرفتن فرمان خداوند و حکم قرآن بايد حکم ديگري هم انتخاب کرد و آن هم ابوموسي اشعري بين ما حکم باشد!؟

آن جماعت از سخن حارث به خشم آمده و خاک بر او پاشيدند و قصد جان او را کردند، اميرالمؤمنين علي عليه السلام فرمود، از او دست برداريد. پس حارث در غايت ضعف بود و چند روز بعد وفات يافت. رحمه الله



صفحه 243، 244، 245.