قرآن بر سر نيزه شاميان











قرآن بر سر نيزه شاميان



معاويه با مشاهده صحنه جنگ و کشته و مجروح شدن يارانش و شنيدن ضجه شاميان به فکر چاره افتاد و به عمروعاص گفت: اي اباعبدالله! واي! تو! همه شاميان از بين رفتند، آن حيله هاي که ذخيره کردي، کجاست؟

عمروعاص گفت: اي معاويه چه مي خواهي؟

معاويه گفت: حيله اي بينديش تا جنگ متوقف شود و سپاهيان علي عليه السلام دست از نبرد بردارند. اگر امروز علي عليه السلام و يارانش دست از حمله و مبارزه برندارند، احدي از ما جان سالم بدر نخواهد برد و در سرزمين شام کسي باقي نمي ماند تا سلاح شمشير ما را به دست گيرد.

عمروعاص گفت: اي معاويه! دستور فرما تا هر چه قرآن و جلد قرآن در خيمه هاي سربازان هست، حاضر کنند و بر سر نيزه ها ببندند و در برابر لشکر علي عليه السلام بايستند و با آواز بلند بگويند:

اي اصحاب علي و اي اهل عراق اگر مسلمانيد، ما به حکم قرآن راضي مي شويم شما هم به دستورات قرآن راضي باشيد و جنگ را متوقف کنيد تا قرآن بين ما و شما حاکم باشد.

چون اهل شام اين سخن عمروعاص را شنيدند گفتند: حيله اي نيکوست که تا به حال در ميان ما سابقه نداشته است، پس به فرمان معاويه قرآن ها را بر سر نيزه بسته و در مقابل لشکر اميرالمؤمنين علي عليه السلام ايستادند و آواز دادند:

يا علي! يا علي! از خدا پروا کن و اين بقيه اهل شام از اصحاب معاويه را باقي بگذار، ما کتاب خدا را بين خود و شما حاکم قرار مي دهيم تا به فرمان قرآن تن دهيم.

سپس مصحفي که معروف به مصحف عثمان بوده، بر سر چهار نيزه بستند و در مقابل اميرالمؤمنين علي عليه السلام آورده، بانگ برآوردند:

اي اباالحسن! واي اهل عراق! واي اهل حجاز! اين کتاب خداست که ما و شما به آن ايمان داريم، به اوامر و نواهي آن عمل مي کنيم، ما مسلمانيم اگر شما اهل ايمانيد و به کلام خدا

[صفحه 232]

اقرار داريد و زن و فرزند ما و جماعت باقي مانده از اهل شام رحم کنيد و دست از جنگ برداريد، براساس دستور و فرمان با ما رفتار کنيد.

اين مکر و خدعه در ميان سپاهيان اميرالمومنين عليه السلام مؤثر و کارگر افتاد.

نخستين کسي که از اصحاب علي عليه السلام دست از جنگ کشيد و به دنبال علي عليه السلام در ميان جنگ آمد اشعث بن قيس بود.

علي عليه السلام با ياران و فرزندان خويش و جماعت بني هاشم مثل شيران خشم آلود از هر طرف حمله مي کردند، اشعث در مقابل علي عليه السلام ايستاد و گفت:

يا اميرالمومنين! دست از جنگ بردار و دعوت اهل شام که ما را به کتاب خداي تعالي مي خوانند، اجابت کن، همه روزه مي گفتي با آنان چندان مي جنگيم تا به کتاب خدا و سنت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله تن در دهند. اکنون ايشان خصومت و جنگ را کنار گذاشته و ما را به کتاب خدا مي خوانند و اين گونه ناله و زاري مي کنند، پس ترحم نما و دست از خونريزي بردار، وگرنه هيچ يک از قبيله من و ديگر يمني ها تو را حمايت نخواهيم کرد و تير و کمان و شمشير بر ضد معاويه و اهل شام به کار نمي بريم.

اميرالمومنين عليه السلام فرمود:

اي اشعث! واي بر تو که اين گونه ناسنجيده سخن مي گوئي!

اين قوم نه از سر صدق و راستي قرآن را به ميان ما آورده اند. بلکه براي دفع شکست و نجات خويش به حيله و فريب متوسل شدند. اي اشعث هرگز به مکر و حيله عمروعاص فريفته نگردي، در وفاداري خويش استوار باش که آثار فتح و نسيم پيروزي نزديک است.

اشعث گفت: معاذالله، هرگز با اينان نخواهيم جنگيد، اگر اجازه فرما تا نزد معاويه روم و از اين قرآن بپرسم تا تکليف بر من روشن شود.

علي عليه السلام فرمود: آنچه از مکر و حيله معاويه و عمروعاص بود براي تو گفتم، اما تو خود داني.

اشعث به نزديک لشکر معاويه رفت و پرسيد، معاويه کجاست، چون معاويه آمد و در مقابل او ايستاد و گفت: اي معاويه! از اين قرآن ها که بر سر نيزه ها بستي چه نيتي

[صفحه 233]

داري و چه مي خواهي؟

معاويه گفت: از آن جهت قرآن را بر سر نيزه کرديم تا ما و شما متفقا بر آن عمل کنيم و جنگ و خونريزي را کنار بگذاريم.

اشعث به نزد اميرالمؤمنين علي عليه السلام آمد و گفت: آنان از گمراهي دور شده و کتاب خدا را حکم خود ساخته اند، بايد در برابر کتاب خدا تسليم شويم.

سپس مردي از اهل شام بر اسب ابلق نشسته، قرآني در دست گرفت و به ميدان آمد او ميان دو صف ايستاد و گفت: اي اهل حجاز واي اهل عراق گوش کنيد تا خداي سبحان در قرآن چه مي فرمايد:

الم تر الي الذين اوتوا نصيبا من الکتاب يدعون الي کتاب الله ليحکم بينهم واذا دعوا الي الله و رسوله ليحکم بينهم اذ فريق معرضون.[1] انما کان قول المومنين اذا دعوا الي الله و رسوله ليحکم بينهم ان يقولوا سمعنا و اطعنا و اولئک هم المفلحون.[2] .

غرض مرد شامي از تلاوت اين آيات اين بود که بر طبق اين آيات، شما را به حکم خدا مي خوانيم و شما از پذيرش آن امتناع مي کنيد.

چون لشکر اميرالمؤمنين علي عليه السلام آن فصاحت را بر سر نيزه ها ديدند، گفت و گو در ميان خود را آغاز کرده، هر کسي سخني مي گفت، يکي مي گفت اهلي شام ما را به کتاب خداي تعالي مي خوانند، بايد اجابت کنيم، جماعت ديگر مي گفتند، جنگ مبارزان ما را هلاک کرده و طاقت را از ما سلب نموده است.

اما طايفه اي از اصحاب صميمي علي عليه السلام مي گفتند، اين حيله و خدعه معاويه و عمروعاص است. مي دانيم آنان را با کتاب خدا و سنت رسول خدا صلي الله عليه و آله کاري نيست؛ بايد جنگ را ادامه دهيم تا چشم فتنه و فساد را از حدقه بيرون آوريم.

در همين اثناء سفيان بن ثور الکبري برخاست و گفت:اي اهل عراق! ما از آن

[صفحه 234]

جهت با اهل شام مي جنگيم که دعوت ما به کتاب خدا و سنت مصطفي صلي الله عليه و آله را نمي پذيرفتند، اما امروز آنان ما را به کتاب خدا مي خوانند، چگونه نداي آنان را اجابت نکنيم اگر به خواست آنان پاسخ مثبت ندهيم و اجابت نکنيم، بر آنان حلال باشد که با ما بجنگند؛ همچنان که ديروز براي ما جنگيدن با آنان براي ما جايز بوده بود، اي اهل عراق!، بدانيد اين سخن علي بن ابي طالب عليه السلام اثر نمي کند و او بر قصد و عزم خويش در جنگ با معاويه استوار است. سخن امروز او همان کلام ديروز است اما، ديگر گوش به فرمان او نمي دهيم و جنگ نمي کنيم؛ چون بسياري از مردان ما هلاک شده اند و مصلحت را در سازش و مصالحه با اهل شام مي دانيم.

در اين هنگام عده اي از ياران وفادار اميرالمومنين عليه السلام به متابعت و اطاعت آن حضرت سخن گفتند. از جمله گردوس بن هاني سکري برخاست و گفت: اي ياران، ما از معاويه تبرا جستيم و به ولايت علي بن ابي طالب عليه السلام توفيق يافتم به يقين دانستيم، کشتگان ما شهيدند و زنده هاي ما از ابرار و اخيار و علي بن ابي طالب عليه السلام بر صراط حق و متابعت علي عليه السلام واجب است، هر کسي با او مخالفت کند هلاک شود و هر کسي اطاعت کند، نجات يابد، پس از فرمان او سرپيچي نکنيد تا مراد معاويه حاصل نشود. سپس خالد بن معمر سدوسي برخاست و گفت:

اي اميرالمومنين! اگر سخن نمي گوييم، دليل بر اين نيست که ديگران را لايق تر مي دانيم، يا علي عليه السلام رأي رأي توست، اگر مصلحت مي بيني با اين جماعت که قرآن بر نيزه کردند صلح کن، اگر مي داني کار آنان بر خدعه و نيرنگ است، بر جنگ استوار باش، ما در متابعت و اطاعت تو هيچ ترديدي نداريم و گوش به فرمان هستيم، چون رأي و نظر شما بهترين آراست.

آن گاه حصين بن منذر برخاست و گفت: اي جماعت! بدانيد، دين ما بر تسليم بنا نهاده شد، قياس را در دين راه ندهيد و اساس دين را با شک و شبهه خراب نکنيد و يقين بدانيد اميرالمؤمنين علي عليه السلام داناي دين و قرآن است. هر چه بگويد صادق و صائب است، هر جا بگويد نه، ما هم مي گوييم نه، اگر بگويد آري ما نيز مي گوئيم آري. در کل احوال تابع و مطيع گفتار و کردار مولاي خود اميرالمومنين عليه السلام هستيم.

[صفحه 235]

سپس رفاعة بن شداد بجلي از افضل اصحاب علي عليه السلام به سخن آمد و گفت: اي مردم! چيزي از دست ما فوت نشد. اين قوم امروز ما را به کاري مي خوانند که ما از اول جنگ از آنان مي خواستيم. بنگريد اگر راست مي گويند و قصد فريبکاري و حيله گري ندارند آنان را اجابت کنيد، اگر غرض ديگري دارند و به خلافت و امامت اميرالمؤمنين علي عليه السلام راضي نمي شوند، بر سر کار خويش بايستيد با شمشيرهاي کشيده و نيزه هاي آماده از مولاي خود حمايت کنيد تا فتنه را خاموش و فتنه جويان را نابود کنيد.

هر يک از اعيان لشکر معارف سپاه در حمايت اميرالمومنين عليه السلام سخني گفتند و بعضي ها گفتند يا علي رأي، رأي توست، و هر چه صلاح بداني ما مطيع و فرانبرداريم.

در آن هنگام ناگهان بيست هزار مرد جنگي از سربازان علي عليه السلام با شمشيرهاي حمايل کرده به خدمت اميرالمؤمنين علي عليه السلام رسيدند که آثار سجود در پيشاني آنان هويدا بود و طايفه اي از قراء قرآن که بعدها به خوارج پيوستند در ميان آنان بودند.

يکي از آنان پيش آمد و گفت: يا علي! تو مي داني که ما عثمان را بدان جهت کشتيم که از پذيرش پيشنهاد ما در عمل کردن به کتاب خدا سر باز زد، امروز جماعت اهل شام تو را به کتاب خدا دعوت مي کنند، پيشنهاد آنان را اجابت کن، وگرنه تو را مي گيريم و تحويل آنان مي دهيم يا همچنان که عثمان را کشتيم تو را نيز مي کشيم و ديگران هم گفتند که اميرالمؤمنين علي عليه السلام بايد جنگ را متوقف و به کتاب خدا رفتار کند.

اميرالمومنين سخنان متفاوت آنان را مي شنيد و در آن تأمل و تعجب مي کرد سپس فرمود:

اي ياران! من از اول آنان را به کتاب خدا دعوت کردم و در طول جنگ نيز پيوسته آنان را به کتاب خدا مي خواندم و اکنون نيز سخن من همين است، با اين فرق که ديروز من امير شما بودم و امروز مأمور شما شدم، ديروز ناهي بودم و امروز منهي ام، معاويه با آوردن قرآن در ميان شما مکر و حيله مي کند تا خود را

[صفحه 236]

از هلاکت نجات دهد و از شمشير شما خلاص شود، گويا شما از جنگ خسته و ملول شده و حيات زندگي خويش را بيشتر دوست داريد، شما را بر آنچه اکراه داريد تکليف نمي کنم اما آنچه سر مسئله و جان مطلب بود به شما گفتم، فردا پشيماني سودي نخواهد داشت.

آن جماعت گفتند: يا علي! کس بفرست و اشتر نخعي را بخوان که او شجاعانه مي جنگد و مردان شام را مي کشد.

اشتر در آن ساعت با ياران خويش در نزديکي هاي خيمه معاويه مي جنگيد و چيزي نمانده بود تا لشکر شام را منهزم و متلاشي کند.

فرستاده اميرالمومنين عليه السلام به نزد مالک اشتر رفت و گفت: اي مالک! باز گرد و جنگ را متوقف کن.

اشتر گفت: برو به اميرالمومنين عليه السلام بگو که اين ساعت، زمان برگشت نيست آثار فتح و پيروزي پيدا شده و تا شکست معاويه اندکي فاصله است.

فرستاده به خدمت اميرالمومنين عليه السلام آمد و جواب اشتر را بيان کرد. در آن موضع که مالک اشتر مي جنگيد صداي نعره و ناله مردان شام بلند بود که به ضرب شمشير اشتر نخعي و يارايش جان مي باختند.

آن جماعت به علي عليه السلام گفتند: ما از تو خواستيم تا از اشتر نخعي بخواهي که باز گردد نه اين که در نبرد جد و جهد بيشتري کند و مردان بيشتري را بکشد.

اميرالمومنين عليه السلام فرمود: سبحان الله، در جلو چشمان شما با فرستاده خويش سخن گفتم که به مالک بگويد باز گردد.

بار ديگر به مالک اشتر نخعي پيغام داد، که اي مالک! باز گرد که فتنه آشکار شد، چون فرستاده به نزد مالک اشتر رسيد.

اشتر گفت: شايد اميرالمومنين عليه السلام از جهت اين مصاحف که بر سر نيزه ها بستند مرا احضار کرده است.

فرستاده گفت: آري.

مالک گفت: به خدا سوگند، وقتي اين مصاحف را بالاي نيزه ها ديدم فهميدم اين

[صفحه 237]

حيله و نيرنگ از عمروعاص است و اين جنگ به پايان نمي رسد و در ميان لشکر ما اختلاف و تفرقه ايجاد مي شود!

سپس به فرستاده علي عليه السلام گفت: اگر ساعتي مهلت دهي، جنگ را به پايان مي رسانم و پيروزمندانه برمي گردم.

گفت: آيا دوست داري بعد از پيروزي، اميرالمؤمنين علي عليه السلام را زنده نبيني؟

مالک گفت: سبحان الله، هرگز چنين نخواهم که مولايم را زنده نباشد.

مالک اشتر با حالت غضبناک به جانب اميرالمومنين عليه السلام روان شد، در بين راه اين چنين سخن مي گفت:

اي اهل عراق! اي اهل ذل و نفاق اي اهل خلاف و شقاق، اين زمان که با شمشير و نيزه بر آنان مسلط شديم و پيروزي نزديک شد و معاويه و عمروعاص فهميدند که به دست ما مقهور و مغلوب مي شوند، اين حيله را در پيش گرفتند و قرآن را بر بالاي نيزه کردند و شما را به آنان مي خوانند، آيا مکر و حيله عمروعاص است؟

وقتي مالک خدمت اميرالمؤمنين علي عليه السلام رسيد، اشعث بن قيس گفت: ديروز با معاويه براي رضاي خدا مي جنگيديم و امروز هم به خاطر خدا ترک جنگ مي گوييم.

مالک اشتر گفت: از اين سخن هاي بيهوده دست بردار، اگر ساعتي مهلت دهيد، خيمه معاويه را از جا کنده با فتح و پيروزي برمي گرديم.

گفتند: اجازه مي دهيم.

مالک گفت: پس به اندازه يک ميدان اسب تاختن مهلت دهيد تا پيروزي را ببينيد.گفتند: چون ما را به کتاب خدا خواندند در اين صورت اگر حمله کني در گناه تو شريک باشيم.

مالک گفت: افسوس که اکابر لشکر کشته شدند و اراذل ماندند، شما تا اين ساعت بر حق بوديد، اما به باطل افتاديد و حق را رها کرديد.

قرا و غير قرا از آن جماعت آواز دادند: اي اشتر نخعي! از اين سخن ها دست بردار تا قرآن ها را بر سر نيزه ها مي بينيم از تو امير تو فرمان نمي بريم و اطاعت نمي کنيم.

اشتر گفت: افسوس! شما را فريب دادند و شما فريفته شديد، و معاويه و

[صفحه 238]

عمروعاص از شما ترک جنگ را مي خواستند که به مقصود خويش رسيدند، سپس رو به قراء آن جماعت کرد و گفت:

اي جماعت دنيا دوست، ما پنداشتيم که پيشاني سياه شما حکايت از زهد و تقواي شما دارد و براي رضاي خدا و کسب شرف اخروي نماز مي خوانيد و تلاش مي کنيد؛ اما فهميديم، که شما طالبان دنيا هستيد و گرفتار شهوتيد، عقب نشيني شما از جنگ به جهت فرار از مرگ و دوستي با دنياست، لعنت بر شما باد، اي کاش مثل قوم عاد و ثمود به عذاب هلاک مي شديد.

پس بين مالک و آنان کار به سب و ناسزاگويي کشيد و نزديک بود فتنه اي ديگر پديد آيد، اميرالمومنين عليه السلام آنان را آرام و غوغا را خاموش کرد.

پس يکي از آنان گفت: اي اشتر! اميرالمؤمنين علي عليه السلام گفتار آنان را قبول کرد، تو چرا راضي نمي شوي؟

مالک گفت: به هر چه اميرالمؤمنين علي عليه السلام راضي شود، من هم راضي و مطيع هستم.

با اختلاف در بين سپاه علي عليه السلام و بازگشت مالک اشتر کار به کام معاويه شد، که بعد از لمس کردن شکست و ديدن مرگ، جان تازه گرفت و اميد بقا يافت و به زبان اقرار کرد و گفت:

والله آن زمان که مالک اشتر مي جنگيد، خواستم از او بخواهم تا از علي بن ابي طالب عليه السلام برايم اماني بستاند و در آن ساعت انديشه گريختن داشتم که مرا به اشعار پسر عمرو بن اطنابه افتادم، از فرار شرم کردم تا اين که علي عليه السلام اشتر نخعي را باز خواند که نفسم تازه شد و حيله ما کارگر افتاد و کار بر وفق مراد شد.



صفحه 232، 233، 234، 235، 236، 237، 238.





  1. سوره نور: 48.
  2. سوره نور 51-49.