سخن مرد شامي با اميرالمؤمنين علي
اي اباالحسن!، لطف فرما و نزديک بيا با تو سخني دارم. اميرالمومنين عليه السلام نزديک آمد. مرد شامي گفت، يا علي عليه السلام فضل و سابقه اي که تو در اسلام داري، هجرت، قرابت و اخوتي که با رسول خدا داري بر همه عالميان معلوم است، هيچ کسي با تو برابري نمي کند هيچ آفريده اي به بزرگواري و کمال علم و شجاعت و مروت و فتوت تو [صفحه 214] نمي رسد، اما اگر اجازه فرمايي مطلبي دارم ولي مي خواهم به عرض برسانم تا شايد خون مسلمانان ريخته نشود. آن حضرت فرمود: هر انديشه اي داري بيان کن. گفت: پيش نهاد مي کنم شما به جانب عراق بگرديد و ما به سوي شام؛ شما به شام و اهل شام کاري نداشته باش، ما هم به تو اهل عراق صدمه اي نرسانيم. اميرالمؤمنين علي عليه السلام گفت: مي دانم سخن تو از روي نصيحت و دلسوزي است. اما من شبها و روزها در اين کار تأمل و تفکر کردم، راهي جز قتال و نبرد را سزاوار نديدم، چون اگر اين جمعيت شام را به راه راست دعوت نکنم و اين کار را همچنان مبهم و معطل و مشوش بگذارم و به ضلالت و گمراهي آنان راضي شوم، به خداي تعالي کافر شده، احکام خدا و رسول را مهمل گذاشته باشم؛ پس امروز جنگ مي کنم و اين جماعت شامي را به راه راست مي خوانم تا در روز قيامت به آتش دوزخ گرفتار نشوم.[1] مرد شامي به موضع خويش برگشت در حالي مي گفت، انا الله و انا اليه راجعون.
مردي از اهل شام بيرون آمد و در بين دو لشکر ايستاد و به آواز بلند گفت:
صفحه 214.