آمادگي لشكر علي براي پيكار











آمادگي لشکر علي براي پيکار



لشکر اميرالمؤمنين علي عليه السلام آماده قتال و جدال با اهل بغي و کفر شده روي به ميدان آوردند دو لشکر به يکديگر نزديک شدند.

مبارزي از اهل شام به نام غرار بن ادهم بيرون آمده، بين دو صف جولان مي داد و مبارز مي خواست، گفته شد در لشکر شام، سواري از او شجاع تر و قوي تر نبود و لشکر علي عليه السلام چون او را مي شناختند لذا کسي به مبارزه او بيرون نرفت.

غرار در اثناي جست و خيز و جولان چشمش به سواري از اصحاب اميرالمومنين افتاد.

پرسيد: اين سوار کيست؟

گفتند: عباس بن ربيعة هاشمي.

غرار با غرور و نخوت گفت، آيا رغبت به مبارزه داري؟

عباس گفت: چرا رغبت ندارم! من دنبال تو مي گشتم. از اسب فرود آي تا پياده جنگ کنيم.

هر دو از اسب فرود آمده، آماده نبرد شدند، دو لشکر دست از جنگ کشيده تا مبارزه آنان را نظاره کنند و آن دو با شمشير به يکديگر حمله کردند.

چون هر دو زره داشتند شمشير کارگر نبود، اميرالمومنين عليه السلام از دور نگاه مي کرد ولي يار خود را نمي شناخت، عباس در اثناي شمشير زني، چشمش به زره غرار که خللي داشت افتاد فرصت را غنميت شمرده شمشير از آن ناحيه وارد کرد و غرار را به دو نيم کرد. آواز تکبير اصحاب اميرالمؤمنين علي عليه السلام بلند شد.

علي عليه السلام پرسيد اين مبارز از کدام قبيله است که ما را مسرور گردانيد.

گفتند: از قبيله بني هاشم و نام او عباس بن ربيعه است.

اميرالمومنين او را صدا زد و گفت: اي عباس! عباس گفت لبيک يا اميرالمومنين.

[صفحه 205]

حضرت فرمود: اي عباس! مگر نگفتم تو و عبيدالله بن عباس بدون اجازه من به ميدان حرب وارد نشويد.

عباس گفت: يا علي! آيا درست است دشمن مرا به مبارزه بخواند و اجابت نکنم؟!

اميرالمومنين فرمود: بلي! اطاعت امام تو واجب تر از اجابت خصم توست.

سپس علي عليه السلام، دست را به آسمان بلند کرد و گفت: خدايا! عمل امروز عباس را ذخيره آخرتش قرار ده.

معاويه گفت آن مبارز که غرار را کشت چه کسي بود؟

گفتند: عباس بن ربيعه بن حارث هاشمي.

معاويه گفت: هر کسي از لشکر من بتواند انتقام غرار را بگيرد از مال دنيا آنقدر به او مي دهم که تا آخر عمر محتاج نشود.

دو نفر از بني لخم گفتند: يا امير! ما آمادگي داريم. با او به مبارزه بپردازيم:

پس آن دو مرد به ميدان جنگ آمده و عباس بن ربيعه را به مبارزه خواندند.

عباس بن ربيعه گفت: مرا سيد و امامي است، بي اجازه او کاري انجام نمي دهم. پس به خدمت اميرالمومنين رسيد و اجازه جنگ خواست.

آن حضرت فرمود: والله آرزوي معاويه آن است که از بني هاشم احدي زنده نماند. پس گفت: اي عباس نزديک من بيا، چون عباس پيش آمد.

حضرت فرمود: اي عباس، سلاح خود را بيرون کن تا سلاح مرا بپوشي و اسب مرا بردار. آن گاه اميرالمؤمنين علي عليه السلام سلاح عباس را پوشيده، بر اسب او نشست و در مقابل آن دو مرد شامي ايستاد مثل اين که عباس بن ربيعه وارد ميدان شده است.

آن دو او را نشناختند و گفتند: آيا از سيد و امام خويش اذن گرفتي علي عليه السلام که نمي خواست دروغ گفته باشد، فرمود:

اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا...[1] .

[صفحه 206]

يکي از آن دو بر اميرالمومنين حمله کرد، آن حضرت شمشير بر کمر او زد و او را دو نيم کرد و هر نيمي به يک طرف افتاد.

دومي حمله کرد، حضرت او را نيز به خاک مذلت انداخت و به رفيقش ملحق کرد. سپس به موضع و جايگاه خويش برگشت، به عباس گفت: هرگاه تو را به مبارزه خواندند مرا خبر کن. معاويه فهميد که قتل آن دو نفر از لخميان به دست تواناي اميرالمؤمنين علي عليه السلام، انجام گرفته است به همين سبب تأسف مي خورد و خويشتن را ملامت مي کرد.



صفحه 205، 206.





  1. سوره حج: 39.