حكايت عمروعاص و ناكامي او











حکايت عمروعاص و ناکامي او



عمروعاص به نزد معاويه آمد و گفت: در ميسره سپاه علي بن ابي طالب عليه السلام اقوام و بستگان من از قبيله ربيعه حضور دارند، اگر رخصت دهي نزد آنان روم، تا شايد در بين آنان شک برانگيزم تا به سوي تو برگردند و سپاه علي عليه السلام را ترک کنند.

معاويه گفت: اي عمروعاص کار از اين حرفها گذشته که بتوان با مکر و حيله کاري کرد من مصلحت نمي دانم و ليکن تو هر گونه دوست داري عمل کن.

عمروعاص بر استر خويش نشست، به ميسره سپاه علي عليه السلام نزديک شد و گفت: اي خويشاوندان مادرم! من عمروعاص هستم، يکي از شما نزد من بيايد تا با او سخن بگويم.

مردي از عبدالقيس به نام عقيل بن شويره بيرون آمد.

عمروعاص پرسيد، کيستي؟

گفت: مردي از عبدالقيس که در جنگ جمل سعادت خدمت اميرالمؤمنين علي عليه السلام را داشتم و امروز در صفين هستم و امروز من با ديروز من هيچ فرقي نکرده است. اما تو اي شيخ قريش، شرم نداري از خداي تعالي نمي ترسي که معاويه را بر علي بن ابي طالب عليه السلام ترجيح دادي و دين خود را به امارت مصر فروختي، چرا کمر خدمت به ياري معاويه طليق[1] بستي و بر ضد سرور و سادات مهاجرين و انصار،

[صفحه 202]

علي بن ابي طالب عليه السلام جنگ راه انداختي. گيرم امارت مصر به تو رسيد، از فرعون مصر بالاتر نخواهي شد.

عمروعاص از نصيحت او مي خنديد، تا آخر گفت:

اي عقيل، مرد ديگري را بگو بيايد تا با او سخن بگويم.

عقيل گفت: اي عمروعاص! هر کس در اين لشکر باشد در عداوت و کينه نسبت به تو معاويه مثل من است و تو را بر متابعت همدستي را معاويه ملامت خواهد کرد.

پس به سوي ياران خويش برگشت و مردي از بني تميم به نام طحل بن الاسود بيرون آمد.

عمروعاص پرسيد اي برادر زاده تو کيستي؟

گفت: من کسي هستم که گناه تو را عفو نکند و عذر تو را نپذيرد، بر تو و فرزندانت رحم نکند، اگر در کشتن تو مجال يابد به تو مهلت ندهد.

اي عمرو به خدا سوگند، بر دنياي فاني، آخرت را رها کرده و به دنيا دني رو آوردي و به مخالفت و دشمني با علي بن ابي طالب عليه السلام برخاستي حال که به يقين مي داني علي عليه السلام بر صراط حق و جاده هدايت است و از همه جهت بر معاويه رجحان و برتري دارد.

عمروعاص چون از سخن او نتيجه نگرفت، مردي از بني عنزه را طلب کرد.

مرد عنزي چون به نزد عمروعاص آمد، گفت: گمان نکن من در عداوت با تو از دو رفيق قبلي ام کمترم، به خدا سوگند غرض من از آمدن به نزد تو جز ملامت کردن تو چيز ديگر نيست.

عمروعاص گفت: پس سخن گفتن با تو فايده اي ندارد بهتر است مردي از قبيله بني هضيم را نزد من بفرستي.

مرد عنزي بازگشت و يکي از مردان بني هضيم نزد او آمد. اتفاقا اين شخص يکي از دايي هاي عمروعاص بود.

هضيمي گفت: اي عمرو! اگر سخني داري بگو تا بشنوم.

عمروعاص گفت: شفقت و حميت باعث شد تا نزد شما بيايم؛ جنگ صفين که بين

[صفحه 203]

بين علي بن ابي طالب عليه السلام و معاويه به محاربت و قتال و کشتار کشيد، عرب قرنها اين جنگ و کشتار را يادآوري و قبيله ما را شماتت مي کند و هيچ گاه روزگار اين خنگ را فراموش نمي کند بهتر است شما علي بن ابي طالب عليه السلام و اصحابش را ترک کنيد و باعث سرشکستگي ما نشويد، عمروعاص از اين سخنان بيهوده بسيار گفت و هر تدبيري که مي دانست از مکر و حيله به کار بست.

مرد هضيمي گفت: اي دشمن خدا! عمروعاص دندان طمع از آنان برکنده و نوميد و خاسر به نزد معاويه برگشت.



صفحه 202، 203.





  1. طليق: آزاده شد از اسارت مسلمانان.