جان سالم به در بردن غلام معاويه











جان سالم به در بردن غلام معاويه



لشکر معاويه چون آن هيبت و صلابت را ديدند، ديگر کسي جرئت نمي کرد تا به ميدان جنگ بيايد، معاويه غلامي داشت به نام حرب که سواري نامدار بود، به او گفت:

اي حرب! به ميدان برو و کار اين سوار را تمام کن، مي بيني چندين سوار نامدار مرا کشت.

حرب گفت: اي امير! اين سوار را چنان مي بينم. اگر تمام لشکر تو به مبارزه او روند، همه را از پاي درآورد، اگر بخواهي به مبارزه او مي روم ولي يقين دارم کشته مي شوم اگر مرا نزد خود نگه داري و به جنگ اين شير خشمناک نفرستي شايد روز به کار آيم.

معاويه گفت: نه والله، مايل نيستم تو را به چنگال مرگ بفرستم، پس درنگ کن تا ديگري به مبارزه او رود.

حرب توقف کرد و اميرالمؤمنين علي عليه السلام همچنان جولان مي داد، و هيچ کسي را جرأت نبود تا به جنگ او رود. وقتي علي عليه السلام ديد کسي از لشکر معاويه به جنگ او نمي آيد کلاه خود را از سر برداشت و گفت: منم ابوالحسن.

حرب به معاويه گفت: اي امير! مادر و پدرم فدايت، فراست مرا ديدي که گفتم: اين قهرماني نامدار است، و همه لشکر تو را مي تواند بکشد.

[صفحه 186]



صفحه 186.