جاذبه و دافعه در جهان انسان











جاذبه و دافعه در جهان انسان



در اينجا غرض از جذب و دفع، جذب و دفعهاي جنسي نيست اگر چه آن نيز خود نوع خاصي از جذب و دفع است اما با بحث ما ارتباط ندارد و خود موضوعي مستقل است. بلکه مراد آن جذب و دفعهائي است که در ميان افراد انسان در صحنه حيات اجتماعي وجود دارد. در جامعه انساني نيز برخي همکاريها است که بر اساس

[صفحه 19]

اشتراک منافع است. البته اينها نيز از بحث ما خارج است.

قسمت عمده اي از دوستيها و رفاقتها، و يا دشمنيها و کينه توزيها، همه مظاهري از جذب و دفع انساني است. اين جذب و دفعها براساس سنخيت و مشابهت و يا ضديت و منافرت پي ريزي شده است[1] و در حقيقت علت اساسي جذب و دفع را بايد در سنخيت و تضاد جستجو کرد، همچنانکه از نظر بحثهاي فلسفي مسلم است که:«السنخية علة الانضمام».

گاهي دو نفر انسان يکديگر را جذب مي کنند و دلشان مي خواهد با يکديگر دوست و رفيق باشند. اين رمزي دارد و رمزش جز سنخيت نيست. اين دو نفر تا در بينشان مشابهتي نباشد همديگر را جذب نمي کنند و متمايل به دوستي با يکديگر نخواهند شد و به طور کلي نزديکي هر دو موجود دليل بر يک نحو مشابهت و سنخيتي است در بين آنها.

در مثنوي، دفتر دوم داستان شيريني را آورده است:

حکيمي زاغي را ديد که با لک لکي طرح دوستي ريخته با هم مي نشينند و باهم پرواز مي کنند! دو مرغ از دو نوع. زاغ نه قيافه اش و نه رنگش، با لک لک شباهتي ندارد. تعجب کرد که زاغ با لک لک چرا؟! نزديک آنها رفت و دقت کرد ديد هر دوتا لنگند.


آن حکيمي گفت ديدم هم تکي
در بيابان زاغ را با لک لکي

[صفحه 20]

در عجب ماندم، بجستم حالشان
تا چه قدر مشترک يابم نشان


چون شدم نزديک و من حيران و دنگ
خود بديدم هر دوان بودند لنگ


اين يک پائي بودن، دو نوع حيوان بيگانه را باهم انس داد. انسانها نيز هيچگاه بدون جهت با يکديگر رفيق و دوست نمي شوند کما اينکه هيچوقت بدون جهت با يکديگر دشمن نمي شوند.

به عقيده بعضي ريشه اصلي اين جذب و دفعها نياز و رفع نياز است. انسان موجودي نيازمند است و ذاتا محتاج آفريده شده، با فعاليتهاي پي گير خويش مي کوشد تا خلاءهاي خود را پر کند و حوائجش را برآورد و اين نيز امکان پذير نيست بجز اينکه به دسته اي بپيوندد و از جمعيتي رشته پيوند را بگسلد تا بدينوسيله از دسته اي بهره گيرد و از زيان دسته ديگر خود را برهاند و ما هيچ گرايش و يا انزجاري را در وي نمي بينيم مگر اينکه از شعور استخدامي او نضج 20 گرفته است. و روي اين حساب، مصالح حياتي و ساختمان فطري، انسان را جاذب و دافع پرورده است تا با آنچه در آن خيري احساس مي کند بجوشد و آنچه را با اهداف خويش منافر مي بيند از خود دور کند و در مقابل آنچه غير از اينهاست که نه منشأ بهره اي هستند و نه زيانبارند بي احساس باشد، و در حقيقت جذب و دفع دورکن اساسي زندگي بشرند و به همان مقداري که از آنها کاسته شود در نظام زندگيش خلل جايگزين مي گردد و بالاخره آنکه قدرت پر کردن خلاءها را دارد ديگران را به خود جذب مي کند و آنکه نه تنها خلاءي را پر نمي کند بلکه بر خلاءها مي افزايد انسانها را از خود

[صفحه 21]

طرد مي کند و بي تفاوتها هم همچوسنگي در کناري.


صفحه 19، 20، 21.








  1. بر خلاف آنچه در جريان الکتريسيته گفته مي شود که دو قطب همنام يکديگر را دفع مي کنند و دو قطب ناهمنام يکديگر را جذب مي کنند.