پيدايش خوارج











پيدايش خوارج



خوارج يعني شورشيان. اين واژه از «خروج»[1] به معناي سرکشي و طغيان گرفته شده است. پيدايش آنان در جريان حکميت است.

[صفحه 108]

در جنگ صفين در آخرين روزي که جنگ داشت به نفع علي خاتمه مي يافت، معاويه با مشورت عمرو عاص دست به يک نيرنگ ماهرانه اي زد.او ديد تمام فعاليتها و رنجهايش بي نتيجه ماند و با شکست يک قدم بيشتر فاصله ندارد. فکر کرد که جز با اشتباهکاري راه به نجات نمي يابد. دستور داد قرآنها را بر سر نيزه ها بلند کنند که مردم! ما اهل قبله و قرآنيم، بيائيد آنرا در بين خويش حکم قرار دهيم. اين سخن تازه اي نبود که آنها ابتکار کرده باشند. همان حرفي است که قبلا علي گفته بود و تسليم نشدند و اکنون هم تسليم نشده اند. بهانه اي است تا راه نجات يابند و از شکست قطعي خود را برهانند.

علي فرياد برآورد بزنيد آنها را، اينها صفحه و کاغذ قرآن را بهانه کرده مي خواهند در پناه لفظ و کتابت قرآن خودشان را حفظ کنند و بعد به همان روش ضد قرآني خود ادامه دهند. کاغذ و جلد قرآن در مقابل حقيقت آن، ارزش و احترامي ندارد. حقيقت و جلوه راستين قرآن منم. اينها کاغذ و خط را دستاويز کرده اند تا حقيقت و معني را نابود سازند.

عده اي از نادانها و مقدس نماهاي بي تشخيص که جمعيت کثيري را تشکيل مي دادند با ي کديگر اشاره کردند که علي چه مي گويد؟ فرياد برآوردند که با قرآن بجنگيم؟! جنگ ما به خاطر احياء قرآن است آنها هم که خود تسليم قرآنند پس ديگر جنگ

[صفحه 109]

چرا؟ علي گفت من نيز مي گويم به خاطر قرآن بجنگيد، اما اينها با قرآن سر و کار ندارند، لفظ و کتابت قرآن را وسيله حفظ جان خود قرار داده اند.

در فقه اسلامي، در کتاب الجهاد، مسئله اي است تحت عنوان «تترس کفار به مسلمين». مسئله اينست که اگر دشمنان اسلام در حالي که با مسلمين در حال جنگ اند عده اي از اسراي مسلمان را در مقدم جبهه سپر خويش قرار دهند و خود در پشت اين جبهه مشغول فعاليت و پيشروي باشند به طوري که سپاه اسلام اگر بخواهد از خود دفاع کند و يا به آنها حمله کند و جلو پيشروي آنها را بگيرد چاره اي نيست جز اينکه برادران مسلمان خود را که سپر واقع شده اند نيز به حکم ضرورت از ميان بردارد، يعني دسترسي به دشمن ستيزه گر و مهاجم امکان پذير نيست جز با کشتن مسلمانان، در اينجا قتل مسلم به خاطر مصالح عاليه اسلام و به خاطر حفظ جان بقيه مسلمين در قانون اسلام تجويز شده است. آنها نيز در حقيقت سرباز اسلامند و در راه خدا شهيد شده اند منتها بايد خونبهاي آنان را به بازماندگانشان از بودجه اسلامي بپردازند[2] و اين تنها از خصائص فقه اسلامي نيست بلکه در قوانين نظامي و جنگي جهان يک قانون مسلم است که اگر دشمن خواست از نيروهاي داخلي استفاده کند آن نيرو را نابود مي کنند تا به دشمن دست يابند و وي را به عقب برانند.

در صورتي که مسلمان و موجود زنده اي را اسلام مي گويد بزن تا پيروزي اسلام بدست آيد، کاغذ و جلد که ديگر جاي سخن نبايد قرار گيرد. کاغذ و کتابت احترامش به خاطر معني و محتواست. امروز

[صفحه 110]

جنگ به خاطر محتواي قرآن است. اينها کاغذ را وسيله قرار دادند تا معني و محتواي قرآن را از بين ببرند.

اما ناداني و بي خبري همچون پرده اي سياه جلو چشم عقلشان را گرفت و از حقيقت بازشان داشت. گفتند ما علاوه بر اينکه با قرآن نمي جنگيم، جنگ با قرآن خود منکري است و بايد براي نهي از آن بکوشيم و با کساني که با قرآن مي جنگند بجنگيم. تا پيروزي نهائي ساعتي بيش نمانده بود. مالک اشتر که افسري رشيد و فداکار و از جان گذشته بود، همچنان مي رفت تا خيمه فرماندهي معاويه را سرنگون کند و راه اسلام را از خارها پاک نمايد. در همين وقت اين گروه به علي فشار آوردند که ما از پشت حمله مي کنيم. هر چه علي اصرار مي کرد آنها بر انکارشان مي افزودند و بيشتر لجاجت مي کردند. علي براي مالک پيغام فرستاد جنگ را متوقف کن و خود از صحنه برگرد. او به پيام علي جواب داد که اگر چند لحظه اي را اجازتم دهي جنگ به پايان رسيده و دشمن نيز نابود گشته است. شمشيرها را کشيدند که يا قطعه قطعه ات مي کنيم يا بگو برگردد. باز به دنبالش فرستاد که اگر مي خواهي علي را زنده ببيني جنگ را متوقف کن و خود برگرد. او برگشت و دشمن شادمان که نيرنگش خوب کارگر افتاد.

جنگ متوقف شد تا قرآن را حاکم قرار دهند، مجلس حکميت تشکيل شود و حکمهاي دو طرف بر آنچه در قرآن و سنت، اتفاقي طرفين است حکومت کنند و خصومتها را پايان دهند و يا اختلافي را بر اختلافات بيفزايند و آنچنان را آنچنانتر کنند.

علي گفت آنها حکم خود را تعيين کنند تا ما نيز حکم خويش را تعيين کنيم. آنها بدون کوچکترين اختلافي با اتفاق نظر عمروعاص

[صفحه 111]

عصاره نيرنگها را انتخاب کردند. علي عبدالله بن عباس سياستمدار و يا مالک اشتر مرد فداکار و روشن بين با ايمان را پيشنهاد کرد و يا مردي از آن قبيل را اما آن احمقها به دنبال همجنس خويش مي گشتند و مردي چون ابوموسي را که مردي بي تدبير بود و با علي عليه السلام ميانه خوبي نداشت انتخاب کردند. هر چه علي و دوستان او خواستند اين مردم را روشن کنند که ابوموسي مرد اين کار نيست و شايستگي اين مقام را ندارد، گفتند غير او را ما موافقت نکنيم. گفت حالا که اينچنين است هر چه مي خواهيد بکنيد. بالاخره او را به عنوان حکم از طرف علي و اصحابش به مجلس حکميت فرستادند.

پس از ماهها مشورت، عمر و عاص به ابوموسي گفت بهتر اينست که به خاطر مصالح مسلمين نه علي باشد و نه معاويه، سومي را انتخاب کنيم و آن جز عبدالله بن عمر، داماد تو، ديگري نيست. ابوموسي گفت راست گفتي، اکنون تکليف چيست؟! گفت تو علي را از خلافت خلع مي کني، من هم معاويه را، بعد مسلمين مي روند يک فرد شايسته اي را که حتما عبدالله بن عمر است انتخاب مي کنند و ريشه فتنه ها کنده مي شود. بر اين مطلب توافق کردند و اعلام کردند که مردم جمع شوند براي استماع نتائج حکميت.

مردم اجتماع کردند. ابوموسي رو کرد به عمر و عاص که بفرمائيد منبر و نظريه خويش را اعلام داريد. عمر و عاص گفت من؟! تو مرد ريش سفيد محترم از صحابه پيغمبر، حاشا که من چنين جسارتي را بکنم و پيش از تو سخني بگويم. ابوموسي از جا حرکت کرد و بر منبر قرار گرفت. اکنون دلها مي طپد، چشمها خيره گشته و نفسها در سينه ها بند آمده است. همگان در انتظار که نتيجه چيست ؟ او به سخن درآمد

[صفحه 112]

که ما پس از مشورت صلاح امت را در آن ديديم که نه علي باشد و نه معاويه، ديگر مسلمين خود مي دانند هر که را خواسته انتخاب کنند و انگشترش را از انگشت دست راست بيرون آورد و گفت من علي را از خلافت خلع کردم همچنانکه اين انگشتر را از انگشت بيرون آوردم. اين را گفت و از منبر به زير آمد.

عمر و عاص حرکت کرد و بر منبر نشست و گفت سخنان ابوموسي را شنيديد که علي را از خلافت خلع کرد و من نيز او را از خلافت خلع مي کنم همچنانکه ابوموسي کرد و انگشترش را از دست راست بيرون آورد و سپس انگشترش را به دست چپ کرد و گفت معاويه را به خلافت نصب مي کنم همچنانکه انگشترم را در انگشت کردم. اين را گفت و از منبر فرود آمد.

مجلس آشوب شد. مردم به ابوموسي حمله بردند و بعضي با تازيانه بر وي شوريدند. او به مکه فرار کرد و عمر و عاص نيز به شام رفت.

خوارج که به وجود آورنده اين جريان بودند رسوائي حکميت را با چشم ديدند و به اشتباه خود پي بردند. اما نمي فهميدند اشتباه در کجا بوده است؟ نمي گفتند خطاي ما در اين بود که تسليم نيرنگ معاويه و عمر و عاص شديم و جنگ را متوقف کرديم و هم نمي گفتند که پس از قرار حکميت، در انتخاب «داور» خطا کرديم که ابوموسي را حريف عمر و عاص قرار داديم، بلکه مي گفتند اينکه دو نفر انسان را در دين خدا حکم و داور قرار داديم خلاف شرع و کفر بود، حاکم منحصرا خدا است و نه انسانها.

آمدند پيش علي که نفهميديم و تن به حکميت داديم، هم تو کافر

[صفحه 113]

گشتي و هم ما، ما توبه کرديم تو هم توبه کن مصيبت تجديد و مضاعف شد.

علي گفت توبه به هر حال خوب است «استغفر الله من کل ذنب» ما همواره از هر گناهي استغفار مي کنيم. گفتند اين کافي نيست بلکه بايد اعتراف کني که «حکميت» گناه بوده و از اين گناه توبه کني. گفت آخر من مسئله تحکيم را به وجود نياوردم، خودتان به وجود آورديد و نتيجه اش را نيز ديديد، و از طرفي ديگر چيزي که در اسلام مشروع است چگونه آنرا گناه قلمداد کنم و گناهي که مرتکب نشده ام، به آن اعتراف کنم؟!

از اينجا به عنوان يک فرقه مذهبي دست به فعاليت زدند. در ابتدا يک فرقه ياغي و سرکش بودند و به همين جهت «خوارج» ناميده شدند ولي کم کم براي خود اصول و عقائدي تنظيم کردند و حزبي که در ابتدا فقط رنگ سياست داشت، تدريجا به صورت يک فقره مذهبي درآمد و رنگ مذهب به خود گرفت. خوارج بعدها به عنوان طرفداران يک مذهب، دست به فعاليتهاي تبليغي حادي زدند. کم کم به فکر افتادند که به خيال خود ريشه مفاسد دنياي اسلام را کشف کنند. به اين نتيجه رسيدند که عثمان و علي و معاويه همه برخطا و گناهکارند و ما بايد با مفاسدي که به وجود آمده مبارزه کنيم، امر به معروف و نهي از منکر نمائيم. لهذا مذهب خوارج تحت عنوان وظيفه امر به معروف و نهي از منکر به وجود آمد.

وظيفه امر به معروف و نهي از منکر قبل از هر چيز دو شرط اساسي دارد: يکي بصيرت در دين و ديگري بصيرت در عمل. بصيرت در دين- همچنانکه در روايت آمده است- اگر نباشد زيان اين

[صفحه 114]

کار از سودش بيشتر است. و اما بصيرت در عمل لازمه دو شرطي است که در فقه از آنها به «احتمال تأثير» و «عدم ترتب مفسده» تعبير شده است و مال آن به دخالت دادن منطق است در اين دو تکليف.[3] .

[صفحه 115]

خوارج نه بصيرت ديني داشتند و نه بصيرت عملي. مردمي نادان و فاقد بصيرت بودند بلکه اساسا منکر بصيرت در عمل بودند زيرا اين تکليف را امري تعبدي مي دانستند و مدعي بودند بايد با چشم بسته انجام داد.

[صفحه 116]


صفحه 108، 109، 110، 111، 112، 113، 114، 115، 116.








  1. کلمه «خروج» اگر به «علي» متعدي شود دو معناي نزديک به يکديگر دارد: يکي در مقام پيکار و جنگ بر آمدن و ديگري تمرد و عصيان و شورش. خرج فلان علي فلان: برز لقتاله. و خرجت الرعية علي الملک: تمردت- المنجد.

    کلمه «خوارج» که معادل فارسي آن «شورشيان» است از «خروج» به معناي دوم گرفته شده است. اين جمعيت را از آن نظر خوارج گفتند که از فرمان علي تمرد کردند و عليه او شوريدند و چون تمرد خود را بر يک عقيده و مسلک مذهبي مبتني کردند، نحله اي شدند و اين اسم به آنها اختصاص يافت و لذا به ساير کساني که بعد از آنها قيام کردند و بر حاکم وقت طغيان نمودند خارجي گفته نشد. اگر اينها مکتب و عقيده خاصي نمي داشتند مثل ساير ياغيهاي دوره هاي بعد بودند ولي اينها عقائدي داشتند و بعدها خود اين عقائد موضوعيت پيدا کرد. اگر چه هيچوقت موفق نشدند حکومتي تشکيل دهند اما موفق شدند فقه و ادبي براي خود به وجود بياورند. (به ضحي الاسلام، ج 3، ص 340 -347، طبع ششم مراجعه شود).

    اشخاصي بودند که هرگز اتفاق نيافتاد که خروج کنند ولي بر عقيده خوارج بودند. مثل آنچه درباره عمرو بن عبيد و بعضي ديگر از معتزله گفته مي شود. افرادي از معتزله که در عقيده امر به معروف و نهي از منکر و يا در مسئله مخلد بودن مرتکب کبيره يا خوارج همفکر بوده اند درباره شان گفته مي شود «و کان يري رأي الخو ارج» يعني همچون خوارج مي انديشد.

    حتي بعضي از زنها بوده اند که عقيده خارجي داشته اند. در کامل مبرد، ج 2، ص 154 داستان زني را نقل مي کند که عقيده خارجي داشته است.

    بنابراين بين مفهوم لغوي کلمه و مفهوم اصطلاحي آن عموم من وجه است.

  2. لمعه، ج 1، کتاب الجهاد، فصل اول، و شرايع، کتاب الجهاد.
  3. يعني امر به معروف و نهي از منکر براي اينست که «معروف» رواج گيرد و «منکر» محو شود. پس در جائي بايد امر به معروف کرد و نهي از منکر نمود که احتمال ترتب اين اثر در بين باشد. اگر مي دانيم که قطعا بي اثر است ديگر وجوب چرا؟

    و ديگر اينکه اصل تشريع اين عمل براي اين است که مصلحتي انجام گيرد. قهرا در جائي بايد صورت بگيرد که مفسده بالاتري بر آن مرتب نشود. لازمه اين دو شرط بصيرت در عمل است. آدمي که بصيرت در عمل را فاقد است نمي تواند پيش بيني کند که آيا اثري بر اين کار مترتب هست يا نيست و آيا مفسده بالاتري را در بر دارد يا ندارد؟ اينست که امر به معروفهاي جاهلانه همان طوري که در حديث است افسادش بيش از اصلاح است.

    در ساير تکاليف گفته نشده که شرطش احتمال ترتب فائده است و اگر احتمال اثر دارد بايد انجام داد و اگر احتمال اثر ندارد نبايد انجام داد و حال آنکه در هر تکليفي، فائده و مصلحتي منظور است اما تشخيص آن مصلحتها بر عهده مردم گذاشته نشده است. درباره نماز گفته نشده اگر ديدي به حالت مفيد است بخوان و اگر ديدي مفيد نيست نخوان. در روزه هم گفته نشده اگر احتمال مي دهي فائده دارد بگير و اگر احتمال نمي دهي نگير. در روزه گفته شده اگر ديدي به حالت مضر است نگير. همچنين در حج يا زکات يا جهاد اينچنين قيد نشده است. اما در باب امر به معروف و نهي از منکر اين قيد هست که بايد ديد چه اثر و چه عکس العملي دارد و آيا اين عمل در جهت صلاح اسلام و مسلمين است يا نه؟ يعني تشخيص مصلحت بر عهده خود عاملان اجرا است. در اين تکليف هر کسي حق دارد بلکه واجب است که منطق و عقل و بصيرت در عمل و توجه به فائده را دخالت دهد، و اين عمل تعبدي صرف نيست. (رجوع شود به گفتار ماه، جلد اول، سخنراني امر به معروف و نهي از منکر).

    اين شرط که اعمال بصيرت در امر به معروف و نهي از منکر واجب است مورد اتفاق جميع فرق اسلامي است به استثناء خوارج. آنها روي همان جمود و خشکي و تعصب خاصي که داشتند مي گفتند امر به معروف و نهي از منکر تعبد محض است.شرط احتمال اثر و عدم ترتب مفسده ندارد. نبايد نشست در اطرافش حساب کرد.

    طبق همين عقيده با علم به اينکه کشته مي شوند و خونشان هدر مي رود و با علم به اينکه هيچ اثر مفيدي بر قيامشان مترتب نيست قيام مي کردند و يا ترور مي کردند.