راز جنازه اي در محراب











راز جنازه اي در محراب



يک روز خليفه دوم براي نماز صبح وارد مسجد شد و چون گام در محراب نهاد شخصي را در برابر خود خفته يافت.

به غلام خود گفت تا او را براي شرکت در نماز بيدار کند.

چون غلام نزديک شد او را در جامه زنانه مشاهده کرد و گمان کرد زني از زنان انصار است که شب را به تهجّد گذرانده و سپس به خواب رفته است، امّا هرچه او را حرکت داد از جاي برنخاست و چون پرده از روي او گرفت او را مردي جوان و خوش سيما يافت که جامه زنانه بر تن و زخمي جانکاه بر گلو داشت که هنوز خون از رگ هاي او روان بود.

خليفه دوّم چون از اين ماجرا با خبر شد دستور داد تا پيکر خون آلود را در يکي از گوشه هاي مسجد جاي دادند.

بعد از نماز هرچه پيرامون آن جنازه مانده در محراب فکر کردند به جائي نرسيدند، از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام کمک خواستند.

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام دستور داد تا بدن مقتول را دفن کنند و منتظر بمانند تا آنکه کودکي را در همين محراب به زودي خواهي ديد که با يافتن آن کودک به راز قتل و هويّت قاتل آشنا مي شوي.

چون نُه ماه از آن ماجرا گذشت، يک روز به هنگام اداء نماز صبح، گريه کودکي از کنار محراب توجّه خليفه را جلب کرد.

به غلام خود دستور داد:

تا کودک را بردارد و چون نماز صبح پايان يافت او را نزد اميرالمؤمنين عليه السلام برد.

امام علي عليه السلام فرمود:

تا طفل را به زني شيردِه از انصار سپردند و چون نُه ماه بر اين ماجرا گذشت و عيد فطر فرا رسيد.

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به دايه فرمود:

کودک را درون مسجد ببر، هرگاه زني به درون مسجد مي آيد و کودک را مي بوسد و مي گويد: «اي ستم زده، اي فرزندِ مادرِ ستم زده، اي فرزند پدر ستمکار،

او را دستگير کن و به نزد من بياور.»

دايه فرمان حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را به کار بست و چون کودک را به نمازگاه برد زني جوان که جمالي خيره کننده داشت او را آواز داد و گفت تو را به محمد بن عبداللَّه صلي الله عليه وآله وسلم قسم مي دهم که لحظه اي صبر کن.

چون دايه توقّف کرد، آن زن فرا رسيد و کودک را گرفت و با شوق و شَعَف فراوان او را بوسيد و گفت:

«اي ستم زده، اي فرزند مادر ستم زده، اي فرزند پدر ستمکار، چقدر به کودک من که مرگ او را از کنارم در ربود شباهت داري».

پس کودک را به دايه داد و خواست تا بازگردد.

دايه آستينش را گرفت و او خدمت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بُرد.

آن زن داستان خود را اينگونه براي آن حضرت تعريف کرد؛

«من دوشيزه اي از انصارم،

پدرم عامر بن سعد خزرجي در ميدان جنگ در رکاب پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم کشته شد،

و مادرم در دوران خلافت خليفه اوّل بدرود زندگي گفت و مرا تنها به جاي گذاشت تا از شدت غربت و رنج تنهائي با زنان همسايه مأنوس شدم،

يک روز در آن ميان که با جماعتي از زنان مهاجرين و انصار بودم پيرزني که تسبيح در دست و تکيه بر عصا داشت آمد و سلام کرد و نام يکايک از بانوان را پرسيد، تا اينکه نوبت به من رسيد.

گفت: نام تو چيست؟

گفتم: نام من جميله است.

گفت: دختر کيستي؟

گفتم: دختر عامر انصاريم.

گفت: پدر نداري؟

گفتم: نه

گفت: شوهر کرده اي؟

گفتم: نه.

در اين موقع نسبت به من اظهار رحم و محبّت کرد و بر حال زارم گريست و گفت:

آيا زني را مي خواهي که با او مأنوس شوي و او تو را خدمت و کمک کند؟

گفتم: آري.

گفت: اينک من حاضرم تا براي تو مادري مهربان باشم.

من از شنيدن سخنان او خوشحال شدم و گفتم:

به خانه من بيا خانه خانه تو و فرمان از آن تو است،

پير زن به خانه آمد و آب طلبيد و وضوء گرفت،

در اين هنگام مقداري نان و خرما و شير پيش او حاضر کردم و او را به صرف طعام فراخواندم، چون آن غذاها را ديد، سخت گريه کرد،

از علّت گريه اش پرسيدم،

گفت:

دخترم، طعام من مقداري نان جو و اندکي نمک است.

آنگاه بار ديگر گريه آغاز کرد و گفت:

اکنون زمان صرف طعام من نيست، بگذار تا نماز عشاء را بگذارم، سپس به نماز برخاست.

چون نماز عشاء را خواند، مقداري نان جو و اندکي نمک حاضر کردم و چون طبق را در برابر او نهادم مقداري خاکستر طلبيد و با نمک بياميخت و سه لقمه از آن برگرفت و بار ديگر به نماز برخاست و تا طلوع فجر همچنان به نماز و دعا پرداخت.

چون سپيده دميد، نزد او رفتم و سرش را بوسه زدم و گفتم:

از خدا مسئلت کن تا مرا بيامرزد، زيرا دعاي تو رد نخواهد شد.

گفت:

تو دوشيزه اي زيبائي و من چون از خانه بيرون شوم بر تنهائي تو بيم دارم، از اينرو تو به همدمي نيازمندي.

من دختري خردمند و دانا و عابد و پارسا دارم که از تو بزرگ تر است، هرگاه بخواهي او را نزد تو مي آورم تا يار و غمگسار تو باشد؟

گفتم: اين که سئوال ندارد، اختيارم دست شماست.

زن از خانه بيرون رفت و ساعتي بعد تنها بازگشت.

گفتم: چرا خواهر مرا به همراه نياوردي؟

گفت: دختر من با کسي دمساز نمي شود و آمد و رفت زنان مهاجرين و انصار به خانه تو او را از عبادت باز مي دارد.

گفتم: من عهد مي کنم که تا او در خانه من باشد هيچکس را به خود راه ندهم.

پير زن بار ديگر از خانه بيرون رفت و چون ساعتي گذشت با زني که روي خود را سخت پوشيده بود و جز چشمانش چيزي پيدا نبود، بازگشت، ليکن آن زن بر در حجره من ايستاد.

گفتم: چرا وارد نمي شوي؟

پير زن گفت: شدّت شادي ديدن تو گام هاي او را از حرکت بازداشته است.

گفتم: هم اکنون من مي روم و قفل بر در خانه مي نهم تا بيگانه اي به درون نيايد.

آنگاه چون دَرِ خانه را بستم، دست به دامن زن جوان زدم و گفتم:

نقاب از رخ بردار.

امّا او جوابي نداد،

وقتي مقنعه را از سَرَش گرفتم، در برابر خود مردي جوان يافتم که ريشي سياه و دست و پائي خضاب شده و لباسي زنانه بر تن داشت از تماشاي اين منظره سخت ترسيدم و بر سرش فرياد زدم؛ که از خانه من بيرون برو.

آيا از خشم خليفه دوم نمي ترسي.

آنگاه قدمي به عقب گذاردم تا از کنار او دور شوم، ليکن مرا مهلت نداد و آبروي مرا بُرد.

از شدّت مستي بيهوش بر زمين افتاد،

در اين حال کاردي که در کمر بسته بود، درخشيد و من آنرا برگرفته و بي درنگ گلوگاهش را قطع کردم و گفتم:

«خدايا تو ميداني که او به من ستم کرد و مرا رسوا ساخت و پرده عفّتم را دريد و من کار خود را به تو واگذار کردم،

اي کسي که چون بنده اي کارش را به او باز گذارد، بي نيازش خواهي ساخت،

اي خداي پرده پوش و اي خالق رازدار.

و چون شب شد، پيکرش را برداشتم و در محراب مسجد افکندم.»

چون زن جوان داستان خود را تعريف کرد، خليفه دوم زبان به مدح و ثناي اميرالمؤمنين عليه السلام گشود و گفت:

من خود گواهم که پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم فرمود:

«من شهر علم هستم و علي دروازه آن شهر است»

و نيز فرمود:

«برادر من علي به زبان حق سخن مي گويد»

سپس رو به اميرالمؤمنين عليه السلام کرد و گفت:

حکم اين قضيّه چيست.

امام علي عليه السلام فرمود:

«امّا مقتول در اين قضيه خون بهائي ندارد، زيرا مرتکب گناهي بزرگ شده است،

و اين زن هم مستوجب کيفري نيست، زيرا در انجام اين عمل زشت مجبور بوده است.»

سپس رو به زن جوان کرد و فرمود:

«وظيفه تو است که پير زن جنايتکار را به دادگاه عدالت حاضر کن تا به سزاي اعمال خود برسد.»

زن انجام آن وظيفه را برعهده گرفت.

چند روز بعد پيرزن دستگير شد و امام فرمان داد تا آن پيرزن حيله گر و نيرنگ باز را سنگسار کردند.[1] .









  1. عدالت و قضاء در اسلام، ص296 - و در قضاوتهاي محير العقول، ص79 مي نويسد پسر آن زن بزرگ شد و در رکاب اميرالمؤمنين عليه السلام در صفين شهيد شد. کيفر کردار، ج1، ص241.