بخش 04











بخش 04



از اين پس علي پيوسته در کنار رسول خدا به سر مي برد و در جنگ هايي که تاريخ نويسان آن را غزوه مي نامند شرکت داشت. در غزوه بدر که در سال دوم هجرت رخ داد، بزرگان قريش به قصد سرکوبي مردم مدينه هماهنگ شدند و جنگ ميان آنان درگرفت. مشرکان مکه سخت شکست خوردند و با آنکه نيروي آنان سه برابر نيروي مدينه بود، بيش از هفتاد تن از آنان کشته شد، و همين اندازه هم اسير گرديد. علي (ع) در اين جنگ چند تن از سران مشرکان را از پا درآورد. او در يادآوري اين روز چنين مي گويد:

«من در خردي بزرگان عرب را به خاک انداختم و سرکردگان ربيعه و مضر را هلاک ساختم. شما مي دانيد مرا نزد رسول خدا چه رتبت است و خويشاونديم با او در چه نسبت است.»[1] .

نبرد بدر چنانکه نوشته شد به پيروزي مسلمانان پايان يافت و آرامشي در مدينه پديد آمد. زهرا (س) دختر پيغمبر در خانه پدر به سر مي برد. ابوبکر و عمر يکي پس از ديگري براي خواستگاري او آمدند اما رسول خدا (ص) نپذيرفت. آن دو و نيز مردمي از انصار علي را گفتند: «فاطمه را خواستگاري کن.» علي به خانه رسول خدا (ص) رفت. پيغمبر پرسيد: «پسر ابوطالب براي چه آمده است؟» ـ «براي خواستگاري فاطمه.»

ـ «مرحبا و اهلا! مرداني از قريش از من رنجيدند که چرا دخترم را به آنان نداده ام. من بدانها گفتم اين کار به اذن خدا بوده است.» داستان زناشويي علي (ع) را با فاطمه در کتاب زندگاني فاطمه زهرا نوشته ام و در اين جا به تکرار آن نمي پردازم.

جنگ احد در سال سوم هجرت رخ داد. ابو سفيان مي خواست شکست جنگ بدر را جبران کند. با سه هزار مرد و دويست اسب و هزار شتر روي به مدينه آورد. رسول (ص) مي خواست شهر حالت دفاعي به خود بگيرد، اما در شوراي جنگي، جوانان پرشور اکثريت داشتند و تصميم به حمله گرفتند. پيش از آغاز جنگ عبد الله بن ابي که با پيغمبر به حالت نفاق به سر مي برد با سيصد تن از مردم خود بازگشت. در آغاز نبرد، سپاه مکه عقب نشست و مردم مدينه دست به گردآوري غنيمت گشودند. دسته تير انداز هم که مأمور نگهباني دره بود براي بدست آوردن غنيمت موضع خود را ترک گفت. خالد پسر وليد که در پي فرصت بود حمله آورد و سپاه مدينه از دو سو در محاصره ماند. مسلمانان از گرد پيغمبر پراکنده شدند. بعضي بانگ برداشتند محمد (ص) کشته شد. در چنين وقت علي (ع) در کنار پيغمبر بود او را از زمين برداشت و مهاجمان را از او دور ساخت. لشکريان چون از زنده بودن رسول (ص) مطمئن شدند بازگشتند. از آن سو ابوسفيان دست از جنگ کشيد و با وعده پيکار سال ديگر از احد بازگشت.

رسول خدا (ص) علي را گفت:

«پي اينان برو و ببين اگر شتران خود را سوار شدند و اسب ها را يدک کردند به مکه مي روند، و اگر بر اسب ها سوار شدند و شترها را پيش راندند، آهنگ مدينه دارند.» علي (ع) بازگشت و گفت:

«بر شترها سوار شدند و اسب ها را يدک کردند و راه مکه را پيش گرفتند.»

ابوسفيان آنچه را مي خواست در جنگ بدر و احد به دست نياورد، در نتيجه اهميتي را که در ديده بزرگان قريش داشت از دست داد. ناچار براي جبران شکست ها، سپاهي بزرگ تهيه ديد و چون آن سپاه از قبيله هاي گوناگون فراهم شد احزاب نام گرفت.

يهوديان بني نضير که به خيبر رفته بودند همچنين يهوديان بني قريظه نيز با قريش متحد شدند. شمار سپاهيان مکه را ميان هفت تا ده هزار تن نوشته اند. در اين جنگ مدينه حالت دفاعي به خود گرفت و به پيشنهاد سلمان فارسي گرداگرد شهر را خندق کردند. تا سپاهيان مهاجم نتوانند به شهر درآيند و اگر پيش مي آمدند تيراندازان آنان را مي راندند. عمرو بن عبدود که دليري نامدار بود، به همراهي عکرمه پسر ابوجهل بر آن شدند که از خندق عبور کنند. عمرو از سپاه مدينه هم نبرد خواست، اما هيچ کس جرأت در افتادن با او را نداشت. علي (ع) به جنگ او رفت. چون با وي روبرو شد، او را ضربتي نزد. کساني که نزد پيغمبر بودند و از دور مي نگريستند، خرده گرفتند (پنداشتند علي ترسيده است) حذيفه به دفاع از اين کسان برخاست، پيغمبر فرمود:

«حذيفه! بس کن علي خود سبب آن را خواهد گفت.»

علي عمرو را از پا درآورد و نزد رسول خدا آمد. پيغمبر (ص) پرسيد:

«چرا هنگامي که با او روبرو شدي، او را نکشتي؟» گفت:

«مادرم را دشنام داد و بر چهره ام آب دهان انداخت. ترسيدم اگر او را بکشم براي خشم خودم باشد. او را واگذاشتم تا خشمم فرو نشست سپس او را کشتم.»[2] .

اين داستان را غزالي در کيمياي سعادت[3] و محقق ترمذي در معارف[4] و مؤلف تاريخ الفخري[5] آورده است. و مولانا جلال الدين آن را در مثنوي با تعبيرهايي لطيف که خاص اوست به نظم آورده است دريغم آمد آن را در اين کتاب نياورم.


از علي آموز اخلاص عمل
شير حق را دان مطهر از دغل


در غزا بر پهلواني دست يافت
زود شمشيري برآورد و شتافت


او خدو انداخت بر روي علي
افتخار هر نبي و هر ولي


آن خدو زد بر رويي که ماه
سجده آرد پيش او در سجده گاه


در زمان انداخت شمشير آن علي
کرد او اندر غزااش کاهلي


گشت حيران آن مبارز زين عمل
وز نمودن عفو و رحمت بي محل


گفت بر من تيغ تيز افراشتي
از چه افکندي مرا بگذاشتي


آن چه ديدي بهتر از پيکار من
تا شدستي سست در اشکار من


آن چه ديدي که چنين خشمت نشست
تا چنان برقي نمود و باز جست


آن چه ديدي که مرا در عکس ديد
در دل و جان شعله اي آمد پديد


آن چه ديدي برتر از کون و مکان
که به از جان بود و بخشيديم جان


در شجاعت شير ربانيستي
در مروت خود که داند کيستي...


اي علي که جمله عقل و ديده اي
شمه اي واگو از آنچه ديده اي


تيغ حلمت جان ما را چاک کرد
آب علمت خاک ما را پاک کرد


بازگو دانم که اين اسرار هوست
زآنکه بي شمشير کشتن کار اوست


صانع بي آلت و بي جارحه
واهب اين هديه هاي رابحه


صد هزاران مي چشاند هوش را
که خبر نبود دو چشم و گوش را


بازگو اي باز عرش خوش شکار
تا چه ديدي اين زمان از کردگار


چشم تو ادراک غيب آموخته
چشمهاي حاضران بر دوخته...


راز بگشا اي علي مرتضي
اي پس سوء القضا حسن القضاء...


گفت من تيغ از پي حق مي زنم
بنده حقم نه مأمور تنم


شير حقم نيستم شير هوا
فعل من بر دين من باشد گوا


ما رميت اذ رميتم در حراب
من چو تيغم و آن زننده آفتاب


رخت خود را من زره برداشتم
غير حق را من عدم انگاشتم


سايه اي ام کدخدايم آفتاب
حاجبم من نيستم او را حجاب


من چون تيغم پر گهرهاي وصال
زنده گردانم نه کشته در قتال


خون نپوشد گوهر تيغ مرا
باد از جا کي برد ميغ مرا


که نيم کوهم ز حلم و صبر و داد
کوه را کي در ربايد تندباد


آنکه از بادي رود از جا خسي است
زانکه باد ناموافق خود بسي است


باد خشم و باد شهوت باد آز
برد او را که نبود اهل نماز


کوهم و هستي من بنياد اوست
ور شوم چون کاه بادم ياد اوست


جز به باد او نجنبد ميل من
نيست جز عشق احد سر خيل من


خشم بر شاهان شه و ما را غلام
خشم را هم بسته ام زير لگام


تيغ حلمم گردن خشمم زده است
خشم حق بر من چو رحمت آمده است


غرق نورم گرچه سقفم شد خراب
روضه گشتم گرچه هستم بوتراب


چون درآمد در ميان غير خدا
تيغ را اندر ميان کردن سزا


تا احب الله آيد نام من
تا که أبغض لله آيد کام من


تا که أعطي لله آيد جود من
تا که امسک لله آيد بود من


بخل من لله عطا لله و بس
جمله لله ام نيم من آن کس


و آنچه لله مي کنم تقليد نيست
نيست تخييل و گمان جز ديد نيست


ز اجتهاد و از تحري رسته ام
آستين بر دامن حق بسته ام


گر همي پرم همي بينم مطار
ور همي گردم همي بينم مدار


ور کشم باري بدانم تا کجا
ماهم و خورشيد پيشم پيشوا


بيش از اين با خلق گفتن روي نيست
بحر را گنجاني اندر جوي نيست[6] .


از علي (ع) چند بيت درباره اين جنگ نوشته اند. خلاصه ترجمه آن را مي آورم.

«او از بي خردي سنگ را (بت) ياري کرد و من از درست رايي پروردگار محمد را. او را همچون شاخ درخت خرما بر روي خاک ها واگذاردم. به جامه هاي او ننگريستم، اما اگر او مرا کشته بود جامه هاي مرا بيرون مي آورد. اي گروه احزاب مپنداريد خدا دين خود و پيغمبر خود را خوار مي کند.»[7] .

درباره اين روز مؤلف کشف الغمه از مناقب خوارزمي حديث ذيل را آورده است:

«پيکار علي بن ابي طالب با عمرو پسر عبدود در روز خندق برتر از عمل امت من است تا روز رستاخيز.»[8] .







  1. خطبه. 192.
  2. مناقب، ج 2، ص 115، بحار، ج 41، ص 51ـ. 50.
  3. ج 1، ص. 571.
  4. ص. 2.
  5. ص. 44.
  6. مثنوي دفتر اول: 3810ـ. 3721.
  7. سيره ابن هشام، ج 3، ص. 242.
  8. کشف الغمه، ج 1، ص 150، و اين روايت از طريق هاي ديگر نيز آمده است، بحار، ج 41، ص. 91.