بخش 22











بخش 22



نوبت به گزيدن داور رسيد. معلوم بود داور شاميان عمرو پسر عاص است. اما چه کسي از سوي عراقيان به داوري گزيده شود؟ علي (ع) مي خواست عبد الله پسر عباس را بگزيند، اما بعض فرماندهان سپاه او نپذيرفتند و ابو موسي اشعري را براي چنين کار شناساندند. بيشتر از همه اشعث کوشيد تا ابوموسي از جانب سپاه علي به داوري گزيده شود. طبري نوشته است: اشعث و دو تن ديگر (که هر دو به خوارج پيوستند) گفتند:

ـ «ما جز ابوموسي کسي را نمي پذيريم.» علي گفت:

«به او نمي توان اطمينان کرد. او مردم را از ياري من بازداشت. ولي آنان نپذيرفتند و بر گزيدن او پاي فشردند.»

ـ ابو موسي را اگر منافق ندانيم ساده لوحي او مسلم است. او هنگامي که علي عازم جنگ بصره بود از مردم خواست در خانه بنشينند و به جنگ نپردازند و سرانجام با سختگيري مالک اشتر از دار الحکومه رانده شد. حال چنين کس مي خواهد درباره علي و کار او داوري کند. اما آنچه بايد اين داوران درباره آن بينديشند چيست؟

در تاريخ طبري و ديگر تاريخ ها متن آشتي نامه چنين است:

«علي (ع) و مردم کوفه و معاويه و مردم شام اين داوران را گزيدند تا به کتاب خدا از آغاز آن تا انجام آن بنگرند و آنچه قرآن زنده کند، زنده کنند و آنچه بميراند، بميرانند و اگر در کتاب خدا آنچه را خواهند، نيافتند به سنت مراجعه کنند.» اين متن در کتاب نصر بن مزاحم با اندک تعبيرهاي بيشتري ديده مي شود، ليکن در اصول چيزي افزون تر از آنچه طبري آورده ندارد.[1] .

چنانکه مي بينيم در اين متن اشارت نشده است که داوران درباره چه موضوعي به داوري بنشينند. گويا ضرورتي نمي ديده اند، چون نزد آنان روشن بوده است. اما براي آنان که در آن مجلس نبودند و از آنچه ميان آنان گذشته آگاهي نداشتند چه؟

اکنون بايد ديد جنگ بر سر چه بوده است، و داوران بايد چه کنند. مي دانيم علي (ع) در نامه اي که به معاويه نوشت از وي خواست به رأي شوراي مهاجران و انصار که او را به خلافت معين کرده اند گردن نهد:

«شورا خاص مهاجران و انصار است. پس اگر گرد کسي فراهم گرديدند و او را امام خود ناميدند خشنودي خدا را خريدند. اگر کسي بر کار آنان عيب گذارد يا بدعتي پديد آرد بايد او را به جمع برگردانند.»[2] .

و معاويه در نامه اي به علي (ع) که نصر بن مزاحم آن را در کتاب صفين آورده چنين مي نويسد:

«طرفداران عثمان بر تو بدگمانند، چرا که کشندگان او را پناه داده اي و اکنون گرد تو هستند و تو را ياري مي کنند و تو خود را از خون عثمان بري مي داني اگر راست مي گوئي آنان را در اختيار ما بگذار تا قصاصشان کنيم آنگاه براي بيعت به سوي تو خواهم آمد.»[3] .

از گفتار و از نامه هاي معاويه روشن مي شود، آنچه به داوران واگذاردند اين است که ببينند کشندگان عثمان در کار خود به حق بوده اند يا نه. وظيفه داوران نبوده است بنشينند و بينديشند که آيا علي سزاوار خلافت است يا معاويه. چنانکه نوشته شد معاويه با آنکه سوداي خلافت در سر مي پخت، بر زبان نمي آورد. چون موقع را مناسب نمي ديد. معاويه بظاهر مي گفت عثمان را به ناحق کشته اند من خويشاوند و ولي دم او هستم. قرآن به من اين حق را داده است که گويد:

«و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا»[4] .

اين داوران بايد در کتاب خدا و سنت رسول بنگرند و ببينند عثمان سزاوار کشته شدن بوده است؟ اگر چنين است معاويه دست باز مي دارد، و گرنه علي بايد کشندگان او را به معاويه بسپارد.

آيا مضمون آشتي نامه همان بوده است که نوشته شد؟ به نظر نمي رسد نسل بعد تغيير کلي در آن داده باشد. شايد هنگام انتقال از حافظه يکي به ديگري برخي واژه ها به واژه هاي ديگر تبديل يافته و اين طبيعي است. ولي راستي اگر متن آشتي نامه همين بوده است، چرا در آن تصريح نکردند داوران بايد چه کنند؟ و حدود اختيارات آنان چيست؟ تا آن مشکلي که بعد از صادر شدن رأي آنان پديد آمد، پيش نيايد.

حال بايد ديد چرا سپاهيان علي ندانستند يا نخواستند بدانند قرآن بر نيزه افراشتن شاميان نيرنگي است که مي خواهند با اين نيرنگ آنان را از جنگ باز دارند و چرا سخن امام خود را نشنيدند و او را به پذيرفتن داور مجبور گردانيدند.

به نظر مي رسد ترکيب سپاه علي در آخرين روزهاي جنگ از سه دسته بوده است:

1ـ اقليتي که گوش به فرمان امام خود داشتند و هر چه او مي گفت مي پذيرفتند يا لااقل مي خواستند جنگ به سود سپاه کوفه پايان يابد.

2ـ دسته اي که از جنگ خسته شده بودند و مي ديدند پايان اين جنگ نيز مانند جنگ بصره خواهد بود. مردم خود را به خاک و خون مي غلطانند و مانند جنگ بصره غنيمتي نصيبشان نمي شود.

3ـ کساني که با امام خود، به نفاق کار مي کردند و دل بعضي شان هم به وعده هاي معاويه خوش بود. سردسته اين منافقان در لشکر علي اشعث پسر قيس بود. اشعث از قبيله کنده از مردم جنوب عربستان است. در سال دهم هجرت با تني چند از مردم خود نزد پيغمبر آمد و مسلمان شد. پس از رحلت پيغمبر از اسلام برگشت. ابوبکر سپاهي بر سر او فرستاد. اشعث اسير شد و او را بسته به مدينه آوردند. ابوبکر وي را بخشيد و خواهر خود را بدو داد. پس از کشته شدن عثمان، اشعث در شمار بيعت کنندگان با علي بود او با علي يکدل نبود. چرا که امام او را با خواندن نزد خود، عملا از رياست بر قبيله کنده باز داشت. همچنين در نهج البلاغه مي بينيم که او بر جمله اي که علي در سخنان خود آورده، خرده مي گيرد و امام او را منافق فرزند کافر خطاب مي کند.[5] .

هنگام نوشتن آشتي نامه، نويسنده نوشت اين آشتي نامه اي است که امير مؤمنان علي و معاويه بر آن متفق اند.

عمرو پسر عاص نويسنده را گفت:

ـ «نام او و پدرش را بنويس. او امير شماست امير ما نيست.» چون نويسنده خواست لقب امير مؤمنان را محو کند، احنف پسر قيس گفت:

ـ «يا علي، امير مؤمنان را محو مکن چه بيم آن دارم اگر اين لقب را محو کنند به تو باز نگردد.» چندي در اين باره گفتگو کردند سرانجام اشعث پسر قيس گفت:

ـ «آن لقب را محو کن.» علي گفت:

«لا اله الا الله و الله اکبر، روزي که آشتي نامه حديبيه را مي نوشتم از من خواستند کلمه رسول الله را در نامه نياورم و گفتند: اگر ما او را رسول خدا مي دانستيم با او جنگ نمي کرديم، و امروز با فرزندان آنان همانند آن ماجرا را داريم.»

عمرو گفت: «سبحان الله ما را به کافران تشبيه مي کني ما مسلمانيم.» علي فرمود:

ـ «پسر نابغه چه وقت ياور کافران و دشمن مسلمانان نبوده اي؟» عمرو پاسخ داد:

ـ «به خدا که از اين پس با تو در يک مجلس نخواهم نشست.» و علي فرمود: ـ «من اميدوارم که خدا بر تو و يارانت پيروز شود.»[6] .

آشتي نامه نوشته شد و اشعث آن را بر مردم خواند و همگان خشنودي خود را اعلام نمودند، تا آنکه به دسته اي از بني تميم رسيد. عروة بن اديه از ميان آنان گفت:

ـ «در کار خدا حکم بر مي گماريد؟ لا حکم الا لله» و برآشفت. اما جمعي که بعدا در زمره خوارج درآمدند از اشعث عذر خواستند. معلوم نيست عروه از مضمون آشتي نامه همان را دانست که مدتها پس از آن خوارج فهميدند (بحث در صلاحيت خليفه) يا نه. اين آشتي نامه روز چهارشنبه سيزدهم صفر سال سي و هفت هجري نوشته شده.[7] طبري به سند خود نوشته است علي (ع) به مردم خود گفت:

«کاري کرديد که نيروي شما را در هم ريخت و ناتوانتان کرد. و خواري و ذلت برايتان آورد، شما برتر بوديد و دشمن از شما ترسيد. ضرب دست شما را ديدند و بر خود لرزيدند. قرآن ها را بالا بردند و شما را به حکم آن خواندند. از اين پس در هيچ کار يک سخن نخواهيد شد و احتياط و دور انديشي را رعايت نخواهيد کرد.»[8] .

جاي اقامت داوران «دومة الجندل» تعيين گرديد، واحه اي در (جوف) در مرز شمالي شبه جزيره عربستان. نگاهي به نقشه جغرافيا نشان مي دهد اقامتگاه داوران دور از مقر حکومت علي و نزديک به سرزمين شام است که معاويه بر آن حکومت داشت. چرا اين ناحيه را براي داوران گزيدند؟ روشن نيست. گويا حاکم شام مي خواسته است داوران از ديد او دور نباشند تا پيوسته بتواند از آنچه در آنجا ميگذرد آگاه شود. بهر حال ابو موسي و عمرو چندي در مقر خود به سر بردند. ابوموسي از جمله کساني بود که باور داشت عثمان به ناحق کشته شده است و چون عثمان به ناحق کشته شده است، کشندگان او بايد قصاص شوند. اين کشندگان هم اکنون گرداگرد علي را فرا گرفته اند. علي بايد آنان را به معاويه بسپارد. اما کشندگان اشخاص معين و شناخته اي نبودند. آنچه از شورشيان مدينه در دو جنگ بصره و صفين شرکت کردند (بيشترين اطرافيان علي) قاتل عثمان به شمار مي آمدند.

چرا ياران علي (ع) چنين داوري را براي خود گزيدند؟ اشعث پسر قيس چرا در گزيدن ابوموسي سخت ايستاده بود؟ علت آنرا علاوه بر ناخشنودي اشعث از علي (ع) بايد در زنده شدن سنت و خوي قبيله اي يافت. سرانجام روز صادر شدن رأي فرا رسيد. روزي که هر دو داور بايد نظر خود را اعلام کنند. آيا عثمان سزاوار کشتن بود يا او را به ناروا کشتند؟ اما آنان به بررسي کشته شدن عثمان بسنده نکردند بلکه فراتر رفته بودند.

عمرو عاص با زيرکي خاص به ابوموسي قبولاند که علي چون کشندگان عثمان را پناه داده و جنگ را به راه انداخته سزاوار حکومت نيست. ابوموسي نيز بر معاويه خرده گرفت و او را لايق خلافت نديد و مقرر داشتند ابوموسي علي را از خلافت خلع کند و عمرو عاص معاويه را، و کار تعيين خليفه به شورا واگذار شود. چه کسي به آنان چنين اختياري داده بود؟ و اين حق را از کجا يافتند؟ در آشتي نامه چيزي نمي بينيم. اما آنان با يکديگر چنين توافقي کردند. هنگامي که بايست داوران رأي خود را اعلام کنند عمرو عاص نيرنگ ديگري به کار برد. ابو موسي را پيش انداخت و گفت:

ـ «حرمت تو واجب است و نخست تو بايد رأي خود را اعلام کني.»

اين ساده لوح به ريش گرفت و هر چند ابن عباس او را برحذر داشت و بدو گفت بگذار نخست عمرو رأي خود را بدهد، نپذيرفت، ميان جمع آمد و گفت:

ـ «من علي را از خلافت خلع مي کنم چنانکه اين انگشتر را از انگشت برون مي آورم.» پس از او عمرو به منبر رفت و گفت:

ـ «چنانکه او علي را از خلافت خلع کرد من نيز او را خلع مي کنم و معاويه را به خلافت مي گمارم چنانکه اين انگشتر را در انگشت خود مي نهم.»

ابوموسي برآشفت و گفت: ـ «مثل عمرو مثل کساني است که خدا درباره شان فرمود: و اتل عليهم نبأ الذي آتيناه آياتنا فانسلخ منها.»[9] عمرو نيز گفت:

ـ «مثلک کمثل الحمار يحمل اسفارا.»[10] .

لختي يکديگر را سرزنش کردند و هر يک به سويي روان شدند و آنچه علي کوفيان را از آن بيم مي داد پديد آمد. عراقيان چون از رأي داوران آگاه شدند برآشفتند، اما دير شده بود. گروهي که از آن پس خوارج نام گرفتند بانگ «لا حکم الا الله» برآوردند و بر امام خرده گرفتند که چرا داور گماشتي؟ حالي که او بدين کار راضي نبود. آنانکه داور را پذيرفتند مردم يا به تعبير بهتر نامردمان عراق بودند که رنگ پذيري خوي آنان بود. و علي (ع) در اين باره چنين مي فرمايد:

«چون اين مردم را خواندند تا قرآن را ميان خويش داور گردانيم، ما گروهي نبوديم که از کتاب خدا روي برگردانيم. خداي سبحان گفته است اگر در چيزي خصومت کرديد آنرا به خدا و رسول بازگردانيد.[11] و بازگردانيدن آن به خدا اين است که کتاب او را به داوري بپذيريم و باز گرداندن به سنت رسول اين است که سنت او را بگيريم. اگر از روي راستي به کتاب خدا داوري کنند ما از ديگر مردمان بدان سزاوارتريم.»[12] .

و در پاسخ آنان که مي گفتند مردمان را چه صلاحيتي است که در دين خدا حاکم شوند؟ گفت:

«ما مردمان را به حکومت نگمارديم بلکه قرآن را داور قرار داديم. اين قرآن خطي نبشته است که ميان دو جلد هشته است. زبان ندارد تا به سخن آيد، به ناچار آن را ترجماني بايد، ترجمانش آن مردانند که معني آن را دانند.»[13] «رأي سران شما يکي شد که دو مرد را به داوري پذيرند و از آن دو پيمان گرفتيم که قرآن را لازم گيرند و فراتر از حکم آن نگزينند. زبان ايشان با قرآن باشد و دلشان پيرو حکم آن. اما آن دو از حکم قرآن سرپيچيدند و حق را واگذاردند. حالي که آن را مي ديدند، هواي آنان بيرون شدن از راه راست بود و خوي ايشان کجروي و مخالفت با آنچه رضاي خداست.»[14] .

گفتند: «حال که چنين است بايد جنگ را از سر گيريم.» اما از سرگرفتن جنگ ممکن نبود. چرا که به موجب پيمان نامه تا ماه رمضان نمي توانستند دست به جنگ بزنند. پس از آنکه پذيرفتند [به ظاهر يا از روي اعتقاد، خدا مي داند] که گماردن داور با اصرار آنان بوده است، گفتند: «چرا با شاميان مدت نهادي» علي گفت:

«اما سخن شما که چرا ميان خود و آنان براي داوري مدت نهادي، من اين کار را کردم تا نادان خطاي خود را آشکار بداند و دانا بر عقيدت خويش استوار ماند و اينکه شايد در اين مدت که آشتي برقرار است خدا کار اين امت را سازواري دهد.»[15] .

گروهي ديگر از گله و شکايت فراتر رفتند و گفتند:

ـ «داوري کردن در دين خدا در صلاحيت بندگان نيست. داوري تنها خدا راست.» و هر روز در انديشه اي که داشتند بيشتر پيش رفتند تا سرانجام به علي گفتند:

ـ «تو با گماردن داور در دين خدا کافر شدي.»

آنگاه از سپاه علي کناره گرفتند و در ده حرورا در خانه عبد الله پسر وهب راسبي فراهم آمدند. عبد الله آنان را خطبه اي خواند و به پارسائي و امر به معروف و نهي از منکر دعوتشان کرد. سپس گفت:

ـ «از اين شهري که مردم آن ستمکارند بيرون شويد و به شهرها و جاهائي که در کوهستان است پناه بريد و اين بدعت را نپذيريد.» يکي ديگر از آنان بنام حرقوص پسرزهير از مردم تميم گفت:

ـ «متاع اين دنيا اندک است و جدائي از آن نزديک، زيور دنيا شما را به ماندن در آن ميفريبد و از طلب حق و انکار ستم باز مي دارد ان الله مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون.»[16] .

اين حرقوص همانست که هنگام تقسيم غنيمت هاي جنگ حنين بر رسول خدا خرده گرفت و گفت: «کار به عدالت کن، تو عادلانه رفتار نکردي.»

پس گفتند: «اين جمع را مهتري بايد. در آن مجلس با عبد الله پسر وهب بيعت کردند. از آنجا به نهروان رفتند و مردم را به پيوستن به جمع خود خواندند.» علي به آنان نامه اي نوشت که:

«اين دو داور به حکم قرآن و سنت نرفتند چون نامه من به شما برسد نزد ما بيائيد.»

آنان در پاسخ نوشتند: «تو براي خدا به خشم نيامده اي که براي خود بر آنان خشمگيني. اگر بر کفر خود گواهي دادي و توبه کردي در کار تو مي نگريم و گرنه بدان که خدا خيانت کاران را دوست ندارد.»

سپس دست به کشتن مردم گشودند. عبد الله بن خباب را که پدرش صحابي رسول خدا بود کشتند و شکم زن حامله او را پاره کردند. چون خبر به علي رسيد، مردم کوفه گفتند: «چگونه مي توانيم اينان را به حال خود بگذاريم و به شام رو آريم. بهتر است خيال خود را از جانب خوارج آسوده سازيم آنگاه به جانب شام تازيم.» از سوي ديگر خوارج بصره که شمار آنان را پانصد تن نوشته اند به خارجي هاي نهروان پيوستند و شمار آنان بيشتر و خطرشان جدي تر گشت. علي (ع) خطبه اي خواند و ضمن آن گفت:

«نافرماني خيرخواه مهربان، داناي کاردان، دريغ خوردن آرد و پشيماني به دنبال دارد. درباره اين داوري رأي خويش را گفتم، و آنچه در دل داشتم از شما ننهفتم. رأي درست آن بود اگر مي پذيرفتيد. اما مخالف وار سرباز زديد و نافرماني پيش گرفتيد، جفا ورزيديد و به راه عصيان رفتيد. تا آنکه نصيحت گو درباره خود بدگمان شد و حلوا رنج دهان و داستان من و شما چنان است که:


نصيحت همه عالم چو باد در قفس است
به گوش مردم نادان چو آب در غربال[17] .


«اين دو مرد که به داوري گزيديد از حکم قرآن بيرون شدند آنچه را قرآن ميرانده بود زنده کردند و هر يک بي دليلي آشکار و سنتي پايدار به هواي خود رفت. خدا و رسول و مؤمنان درستکار از اين دو بيزارند.»[18] .

علي با سپاهيان خود پي خارجيان رفت اما چنانکه مقتضاي راهنمائي و مهرباني او بود پيش از آنکه جنگ درگيرد. عبد الله پسر عباس را نزد آنان فرستاد و بدو گفت:

«به قرآن بر آنان حجت مياور که قرآن تاب معني هاي گوناگون دارد. تو چيزي مي گوئي و خصم تو چيزي. ليکن به سنت با آنان گفتگو کن که ايشان را راهي نبود جز پذيرفتن آن.»[19] .

پسر عباس نزد آنان رفت، اما گفتگو با آنان سودي نداد چرا که خارجيان آماده رزم بودند. پيش از آنکه جنگي درگيرد علي خود به اردوي آنان رفت و گفت:

ـ «همه شما در صفين با ما بوديد؟» گفتند:

ـ «بعضي از ما بودند و بعضي نبودند.» فرمود:

«پس جدا شويد آنان که در صفين بودند دسته اي، و آنان که نبودند دسته اي ديگر، تا با هر دسته چنانکه در خور آنان است سخن گويم.»

امام مردم را آواز داد که:

سخن مگوئيد و به گفته من گوش دهيد و با دل خود به من رو آريد و آنکس که گواهي خواهم چنانکه داند در باب آن سخن گويد: «آيا هنگامي که از روي حيلت و رنگ و فريب و نيرنگ قرآن ها را برافراشتند نگفتيد برادران ما و هم دينان مايند؟ از ما گذشت از خطا طلبيدند و به کتاب خدا گرائيدند، رأي از آنان پذيرفتن است، و بدانها رهائي بخشيدن. به شما گفتم اين کاري است که آشکار آن پذيرفتن داوري قرآن است، و نهان آن دشمني با خدا و ايمان؟»[20] .

جمعي پذيرفتند. علي (ع) ابو ايوب انصاري را فرمود تا پرچمي برافراشت و گفت:

«هر کس زير اين پرچم آيد در امان است.» پانصد تن از آنان به سرکردگي فروة بن نوفل اشجعي از خوارج جدا شدند و به دسکره رفتند. دسته اي هم به کوفه شدند و صد تن هم نزد علي آمدند.[21] اما بيشترين بر جاي ماندند و گفتند: «راست مي گوئي ما داوري را پذيرفتيم و با پذيرفتن آن کافر شديم. اکنون به خدا بازگشته ايم اگر تو نيز از کفر خويش توبه کني در کنار تو خواهيم بود.» علي گفت:

«سنگ بلا بر سرتان ببارد چنانکه نشاني از شما باقي نگذارد. پس از ايمان به خدا و جهاد با محمد مصطفي (ص) بر کفر خود گواه باشم؟ اگر چنين کنم گمراه باشم و در رستگاري بي راه. کنون گمراهي را راهنماي خويش و راه گذشته را پيش گيريد. همانا که پس از من همگي تان خواريد و طعمه شمشير برنده مردم ستمکار.»[22] .

طبري شمار آنان را که از فرمان عبد الله بن وهب رئيس خوارج بيرون نرفتند دو هزار و هشتصد تن نوشته است.

در جنگي که با مانده خوارج درگرفت از اصحاب علي هفت و يا نه تن کشته شدند و از خوارج نه تن باقي ماندند. علي پيش از آغاز جنگ فرمود:

«به خدا که ده کس از آنان نرهد و از شما ده تن کشته نشود.»[23] جنگ با خوارج به سود مرکز خلافت پايان يافت. اما اثري که در روحيه بسياري از مردم عراق نهاد بدتر از جنگ پيشين بود. چنانکه نوشته شد جنگ هاي زمان رسول خدا جنگ ميان عرب مسلمان و عرب کافر بود و جنگ هاي زمان سه خليفه پس از وي جنگ عرب با غير عرب بخاطر اسلام. اما جنگ هاي بصره و صفين چنان نبود.

در جنگ بصره، عرب مسلمان جنوبي با عرب مسلمان شمالي مي جنگيد و در جنگ صفين گاه از مردم قبيله اي نيمي با علي (ع) بود و نيمي با معاويه.

اما در اين جنگ مسلمانان با مسلماناني درافتادند که پيشاني آنان داغ سجده داشت بيشتر آنان همه قرآن يا بيشتر آن را از بر داشتند.

هنگامي که مي خواستند جنگ را آغاز کنند يکديگر را فرياد مي زدند به سوي بهشت.

طبري به روايت خود از ابو مخنف و او از گفته يکي از سپاهيان علي مي نويسد وي نزد امام آمد و گفت:

ـ «زيد بن حصين را کشتم.» امام پرسيد:

ـ «بدو چه گفتي و او به تو چه گفت.» پاسخ داد. بدو گفتم:

ـ «دشمن خدا! مژده باد تو را به آتش دوزخ.»

ـ «او به تو چه گفت؟»

گفت: «ستعلم أينا أولي بها صليا.»[24] .

پس از پايان جنگ از علي (ع) پرسيدند: «همه آنان کشته شدند؟» فرمود:

«نه به خدا که نطفه هايند در پشت هاي مردان و زهدانهاي مادران. هرگاه مهتري از آنان سربرآورد او را براندازند چندانکه آخر کار، مال مردم ربايند و دست به دزدي يازند.»[25] .

چنان شد که امام فرموده بود. خوارج در سراسر دوره مروانيان و عباسيان در بصره، اهواز و شهرهاي جنوبي ايران با حکومت ها درافتادند و لشکرهاي انبوه خليفه را درهم شکستند و خود به مذهب ها منقسم شدند. افراطي ترين آن مذهب ها ازارقة و معتدل ترين شان اباضيه اند. سرانجام فرقه هاي خوارج با گذشت زمان برافتادند. تنها فرقه بنام آنان که باقي مانده، اباضيه است.

در پايان نيمه نخست سده دوم هجري مردي از ايشان بنام عبد الرحمن که خود را پسر رستم بن بهرام بن شاپور ناميد از ايران به افريقا رفت و در تاهرت (يکي از شهرهاي الجزاير) دولتي تشکيل داد که در تاريخ به نام دولت رستميان معروف است. حکومت آنان از سال صد و چهل و چهار هجري تا سال دويست و نود و شش دوام يافت.

هم اکنون خارجيان اباضي در الجزاير بيشتر در شهرهاي تاهرت و غردايه زندگي مي کنند. از ميان آنان فقيهان و مورخان فاضلي برخاسته است. اباضيان در امارت نشين هاي حاشيه خليج فارس نيز حضور دارند، چنانکه مذهب بيشترين مردم سلطنت نشين عمان اباضي است.







  1. واقعه صفين، ص 504 به بعد.
  2. نامه. 6.
  3. واقعه صفين، ص. 187.
  4. اسراء، آيه. 23.
  5. خطبه. 19.
  6. واقعه صفين، نصر بن مزاحم، ص 508، طبري، ج 6، ص. 3336.
  7. طبري، ج 6، ص. 3340.
  8. طبري، ج 6، ص. 3340.
  9. اعراف، آيه. 175.
  10. گرفته از سوره جمعه، آيه. 25.
  11. نساء، آيه. 59.
  12. خطبه. 125.
  13. گفتار. 125.
  14. خطبه. 177.
  15. خطبه. 125.
  16. خدا با پارسايان و نيکوکاران است. نحل: آيه. 128.
  17. خطبه. 35.
  18. کامل، ج 3، ص. 338.
  19. نامه. 77.
  20. خطبه. 122.
  21. طبري، ج 6، ص. 3380.
  22. خطبه. 58.
  23. خطبه. 59.
  24. طبري، ج 6، ص 3382، «زودا که خواهي دانست کدام يک از ما در خور آتش دوزخيم» جمله از قرآن است.
  25. نهج البلاغه، گفتار. 60.