بخش 20











بخش 20



جنگ بصره به سود مرکز خلافت به پايان رسيد و مي بايست خاطرها از جانب شام آسوده گردد. در ميان نامه هاي امير مؤمنان به معاويه که شريف رضي آن را در نهج البلاغه گرد آورده، نامه اي است که از کتاب جمل واقدي آورده است. از مضمون اين نامه مي توان دانست بر ديگر نامه هاي امام مقدم است. و شايد پس از انجام بيعت در مدينه نوشته شده باشد:

«مي داني من درباره شما معذورم و از آنچه رخ داد رويگردان و به دور. تا شد آنچه بايد بود و باز داشتن آن ممکن نمي نمود. داستان دراز است و سخن بسيار. آنچه گذشت، گذشت و آنچه روي نمود، آمد به ناچار. پس از آنان که نزد تواند بيعت بگير و با مردمي از يارانت نزد من بيا.»[1] .

روشن است که عکس العمل معاويه برابر اين نامه چيست. او با علي (ع) بيعت نمي کرد و پيروي از بيعت مدينه را بر خود لازم نمي شمرد. براي آنکه بدانيم! او چه مي خواست بايد به اختصار او را بشناسانيم:

معاويه پسر ابوسفيان (نام او صخر بود)، پسر حرب، پسر اميه، پسر عبد شمس، پسرعبد مناف است و در عبد مناف نسب او با نسب بني هاشم پيوند مي يابد. از زندگاني او پيش از اسلام اطلاع چنداني در دست نيست. نوشته اند در فتح مکه مسلمان شد و نيز او را در شمار کاتبان رسول خدا آورده اند. مادر او هند دختر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس است. دقت در آنچه تذکره نويسان و مؤرخان درباره وي و پدرش ابو سفيان نوشته اند نشان مي دهد، پدر و پسر هنگامي مسلمان شدند که جز آن راهي پيش پاي نداشتند.

عمر به ابوسفيان و پسران او عنايتي داشت. يکي از پسران او يزيد را براي گرفتن قيساريه که از اعمال طبريه و بر کنار درياي شام است فرستاد و چون يزيد آن شهر را گشود، خود به دمشق رفت و برادرش معاويه را به جاي خويش گمارد. چون يزيد مرد عمر حکومت شام را به معاويه سپرد.

نوشته اند مادرش بدو گفت: «اين مرد [عمر] تو را کاري داده است. بکوش تا آن کني که او مي خواهد نه آنکه خود مي خواهي»، و چون نزد ابوسفيان رفت به او گفت:

ـ «مهاجران پيش از ما مسلمان شدند و ما پس از آنان به اين دين درآمديم و پس مانديم، آنان حالا مزد خود را مي گيرند. آنان رئيس اند و ما تابع. به تو کار مهمي داده اند، مواظب باش کاري مخالف آنان نکني چه پايان کار را نمي داني.»[2] .

از اين گفتگو نظر پدر و پسر را درباره مسلماني و حکومت اسلامي مي توان دريافت. معاويه در حکومت خود به تقليد از حکومت هاي امپراتوري روم شرقي دستگاهي مفصل فراهم کرد و خدم و حشم انبوهي به کار گرفت. هنگامي که عمر به شام رفت با عبد الرحمان پسر عوف بر خر سوار بودند. معاويه با کوکبه اي مجلل بدو برخورد و از او گذشت و عمر را نشناخت. چون بدو گفتند اين خر سوار خليفه بود برگشت و پياده شد. عمر به او ننگريست و معاويه پياده در رکاب وي به راه افتاد. عبد الرحمن عمر را گفت:

ـ «معاويه را خسته کردي.» عمر رو به معاويه کرد و گفت:

ـ «معاويه! با اين خدم و حشم راه ميروي! شنيده ام مردم در خانه تو مي مانند تا به آنهارخصت درآمدن بدهي؟»

ـ «آري امير المؤمنين چنين است!»

ـ «چرا؟»

ـ «ما در سرزميني هستيم که جاسوس هاي دشمن در آن زندگي مي کنند. بايد چنان رفتار کنيم که از ما بترسند. اگر مي گوئي اين روش را ترک مي کنم.»

ـ «اگر سخنت راست است خردمندانه پاسخي است و اگر دروغ است خردمندانه خدعه اي است.»[3] .

چون عثمان به خلافت رسيد معاويه به مقصود خود نزديک تر شد. او هنگام دربندان عثمان با آنکه مي توانست وي را ياري کند، کاري انجام نداد و مي خواست او را به دمشق ببرد، تا در آنجا خود کارها را به دست گيرد.

پس از کشته شدن عثمان، کوشيد تا در ديده شاميان (علي) را کشنده عثمان بشناساند. چنانکه نوشته شد علي (ع) در آغاز کار بدو نامه نوشت و از وي بيعت خواست. اما او بهانه آورد که نخست بايد کشندگان عثمان را که نزد تو به سر مي برند به من بسپاري تا آنان را قصاص کنم، و اگر چنين کني با تو بيعت خواهم کرد. علي (ع) مي خواست کار او را يکسره کند ليکن جنگ بصره پيش آمد.

علي (ع) مصلحت ديد کسي را نزد وي بفرستد و از او بيعت بخواهد و اگر نپذيرفت به سر وقت او برود. پس به جرير پسر عبد الله که از بجيله بود و از جانب عثمان بر همدان حکومت مي کرد و به اشعث پسر قيس که والي آذربايجان بود نوشت، تا از مردم بيعت گيرند، سپس نزد او آيند. آنان پس از گرفتن بيعت از مردم خود نزد او آمدند.

علي (ع) به مشورت پرداخت که چه کسي را نزد معاويه بفرستد. جرير گفت: «مرا بفرست که ميان من و معاويه دوستي است.»

اشتر گفت: «او را مفرست که دل وي با معاويه است.» امام فرمود: «او را مي فرستم تا چه کند.» امام جرير را با نامه اي بدين مضمون نزد معاويه فرستاد:

«مردمي که با ابوبکر و عمر و عثمان بيعت کردند، با من هم بيعت کردند. کسي که حاضر بود نتواند شخص ديگري را گزيند، و آنکه غايب بوده نتواند کرده حاضران را نپذيرد، چه شورا از آن مهاجران و انصار است اگر مردي را به امامت گزيدند خشنودي خدا در آن است و اگر کسي بر کار آنان عيب نهد يا بدعتي پديد آرد بايد او را به جمعي که از آن برون شده باز گردانند و اگر سرباز زد با وي پيکار رانند. معاويه به جانم سوگند اگر به ديده خرد بنگري و هوا را از سر به در بري بيني که من از ديگر مردمان از خون عثمان بيزارتر بودم و ميداني که گوشه گيري نمودم، جز آنکه مرا متهم گرداني و چيزي را که برايت آشکار است بپوشاني. و السلام.»[4] .

جرير روانه شام شد. معاويه به بهانه هاي گوناگون جرير را در دمشق نگاه داشت و در نهان مردم را براي جنگ آماده مي کرد.

آنان که پس از کشته شدن عثمان به شام رفتند پيراهن خون آلود عثمان را با انگشتان بريده زن او، نائله، با خود بردند. معاويه گفت: «پيراهن و انگشتان را بر منبر دمشق بياويزند.» شاميان گرد آن فراهم مي شدند و اشک مي ريختند و بزرگان شام سوگند خوردند تا کشندگان عثمان را نکشند نزد زنان خود نروند و تن خود را نشويند.[5] .

پيش از درگيري صفين، عمرو پسر عاص نزد معاويه رفت و بدو پيوست. عمرو چنانکه نوشته شد هنگام کشته شدن عثمان در فلسطين بود. چون شنيد معاويه از بيعت با علي (ع) خودداري کرده است دو دل ماند که نزد علي يا معاويه برود. پس از مشورت با پسران خود همراهي معاويه را گزيد و به شام روانه شد. اکنون بايد ديد عمرو عاص کيست؟ عمرو پسر عاص بن وائل از تيره بني سهم و از قريش است. پدر وي عاص از دشمنان رسول بود و از ابتر که در سوره کوثر آمده، همين عاص مقصود است. او را يکي از چهار تن زيرکان شناخته آن روزگار شمرده اند. سه تن ديگر معاويه، مغيره پسر شعبه و زياد است که معاويه او را برادر خواند.

عمرو در آغاز از دشمنان سر سخت اسلام بود. چون دسته نخست، از مسلمانان بر اثر آزار مشرکان مکه به حبشه هجرت کردند، قريش عمرو و عماره پسر وليد را براي آوردن آنان نزد نجاشي فرستادند. چون در سال ششم بعثت پيغمبر (ص)، مشرکان نگذاشتند رسول خدا داخل مکه شود و پيمان نامه معروف حديبيه ميان آنان و محمد (ص) به امضاء رسيد، عمرو دانست کار قريش نزديک به پايان است. پيش از فتح مکه همراه مغيره پسر شعبه به مدينه رفت و مسلمان شد. پس از رسول خدا از جانب عمر ولايت فلسطين را يافت. سپس در سال نوزدهم هجري با رخصت گرفتن از عمر [يا بدون اجازه او] مصر را گشود. و حکومت آن را يافت. عثمان او را از آن شغل بر کنار کرد و سبب رنجيدگي وي گرديد سرانجام نزد معاويه رفت و در کنار او ماند.

چنانکه نوشته شد جرير براي گرفتن بيعت از معاويه به دمشق رفت. در مدتي که در شام به سر مي برد، سپاهيان علي از او خواستند به سر وقت معاويه برود اما علي (ع) در پاسخ آنان گفت:

«آماده شدن من براي نبرد با مردم شام حالي که جرير نزد آنهاست، بستن در آشتي است و بازداشتن شاميان از خير [اگر راه آن جويند] من جرير را گفته ام تا چه مدت در شام بمان. اگر بيش از آن بماند فريب خورده است يا نافرمان. رأي من اين است که بردبار باشيم نه شتابان. پس با نرمي و مدارا دست به کار شويد و ناخوش نمي دارم که آماده پيکار شويد.»[6] .

ماندن جرير در شام به درازا کشيد. و امام بدو نوشت:

«چون نامه من به تو رسد معاويه را وادار تا کار را يکسره کند. او را ميان اين دو مخير ساز: يا جنگ يا آشتي. اگر جنگ را پذيرفت بيا و ماندن نزد او را مپذير و اگر آشتي را قبول کرد از او بيعت بگير.»

جرير ناکام نزد امام بازگشت و اشتر گفت: «اگر مرا فرستاده بودي بهتر بود.» جرير گفت: «اگر تو را فرستاده بودند به جرم اينکه از کشندگان عثماني مي کشتندت.» جرير سرانجام از نزد امام به قرقيسا و از آنجا نزد معاويه رفت.[7] .







  1. نامه. 75.
  2. عقد الفريد، ج 5، ص. 107.
  3. عقد الفريد، ج 5، ص. 108.
  4. نامه ششم و نيز رجوع به ترجمه الفتوح، ص 462ـ 461 شود.
  5. طبري، ج 6، ص. 3255.
  6. گفتار. 43.
  7. الکامل، ج 3، ص. 277.