بخش 19











بخش 19



چون فرستادگان علي به کوفه رسيدند و نامه امام را به ابوموسي اشعري که از سوي عثمان حکومت کوفه را داشت نشان دادند، ابو موسي مردم را از ياري علي بازداشت و گفت: «مردم! اصحاب پيغمبر که با او بودند از آنان که با او نبودند، داناترند، شما را بر ما حقي است و من شما را نصيحتي مي کنم، حق اين است که حکم خدا را خوار نشماريد و بر خدا گستاخي نکنيد و آنرا که از مدينه نزد شما آمده بدان شهر باز گردانيد، تا ياران محمد يک کلمه شوند. چه آنان بهتر مي دانند چه کسي شايسته امامت است آنچه پيش آمده فتنه اي سر در گم است که خفته در آن به از بيدار است و نشسته به از ايستاده و ايستاده به از راه رونده.»

چون خبر نافرماني ابوموسي به علي رسيد اشتر را طلبيد و بدو گفت:

«من به سفارش تو ابوموسي را در حکومت کوفه نگهداشتم. بر تو است که اين کار را سامان دهي.»

اشتر و حسن بن علي (ع) روانه کوفه شدند. با رسيدن مالک اشتر و امام حسن به کوفه و خواندن مردم به ياري علي (ع)، سرانجام کوفيان از گرد ابوموسي پراکنده شدند و او را از قصر حکومتي راندند و چنانکه نوشته اند اساس او را به غارت بردند. نوشته اند عمار در جمع رو به ابوموسي کرد و گفت:

ـ «تو از پيغمبر شنيدي که پس از من فتنه خواهد بود؟» ـ «آري، من به گردن مي گيرم که از رسول خدا چنين شنيدم.»

ـ «اگر راست مي گوئي روي سخن رسول با تو تنها بوده است و او از تو تنها پيمان گرفته که در خانه بنشيني و به کاري درنيائي.»[1] .

بدين ترتيب مردم کوفه خود را در اختيار خليفه نهادند و بدو وعده ياري دادند. اکنون بايد ديد اينان که در کوفه گرد آمده بودند چه مردمي بودند:

کوفه به سال 17 هجري قمري به دستور عمر ساخته شد. نوشته اند سعد ابي وقاص به فرمان عمر آن را بنا کرد، تا جايگاهي براي سپاهيان باشد که از جزيرة العرب به سرزمين ايران مي روند. بيشترين دسته اي که در آن شهر جاي گرفتند عرب هاي جنوب يا قحطانيان بودند و بيشترين مردم بصره عرب هاي شمالي يا مضريان. اما کوفه نيز مانند بصره بلکه بيشتر از بصره گسترش يافت. مردماني از هر سو و هر پيشه در آن شهر گرد آمدند و هر يک هوايي در سر داشتند. مي توان گفت در سالهائي که از آن گفتگو مي کنيم کوفه بازاري را مي مانست که بازرگانان و کاسبکاران در آن گرد آمده بودند تا کالاي خود را عرضه کنند و مشترياني به دست آرند و سود برگيرند. در چنين بازار آشفته هر کس تا آنجا با ديگري هم آهنگ است که هر چه را خواهان اوست بدست آرد و زياني نبيند و چون بوي زيان بشنود از جمع مي برد.

از اختلاف سليقه هاي قومي که ميان مهاجران و انصار بود بگذريم، عراق از صدها سال پيش از اسلام با شام همچشمي داشت. لخميان يا آل منذر، که در حيره حکومت ميکردند، در کنار شاهنشاهان ايراني بودند و غسانيان که در شمال شبه جزيره (شام) به سر مي بردند از امپراتوران روم شرقي حمايت مي کردند.

پس از اسلام شعله اين رقابت فرو خوابيد، اما با گسترش دستگاه حکومت معاويه درشام، فروغ آن از زير خاکستر پديد گرديد و عراقيان بر خود هموار نمي کردند از شاميان کمتر باشند. از اين رقابت که بگذريم و آن را ناديده بگيريم به مواليان مي رسيم. مواليان مردمي غير عرب که هر يک خود را به قبيله اي بسته بود، و در حمايت آن به سر مي برد. موالي هم در اين شهر بيکار ننشسته بودند و اگر بظاهر قدرتي متشکل نبودند، در نهان دست به کار مي شدند. بيشتر موالي مردماني بودند که در اثر فرو ريختن شاهنشاهي ساساني در ايران کار و پيشه خود را از دست داده به اميد مال يا جاه در کوفه گرد آمده بودند. مردماني باصطلاح امروز روشنفکر و جاه طلب. در برخي کتاب ها مي بينيم، در آن روزگار گاه گفتگوهايي ميان مردم مي رفته است که حجازيان از چنان بحث ها بي بهره بودند، يا بهتر بگوئيم تفکر آنان بدان پايه نبود که اين سخنان را دريابند. بحث هائي عقلاني که سالها بعد علم کلام نام گرفت. اين سوغات را آشنايان به کلام مسيحي و زرتشتي و مانوي بدان سرزمين درآوردند و اگر بر اين مردم، بوميان عراق را نيز بيفزائيم بدين نتيجه مي رسيم که اين پراکندگي ها اجازت نمي داد مردمي متحد و يکدل در عراق فراهم آيد.

سخني که ابن کوا درباره عراقيان آن روز به معاويه گفته درست است. «آنان با هم در کاري متفق مي شوند سپس دسته دسته خود را از آن بيرون مي کشند.»[2] براي همين است که عراقيان تا حاکمي با قدرت و ستمکار را بر سر خود مي ديدند فرمان مي بردند و چون اين حاکم در ميان آنان نبود، دسته بندي ها آغاز کرده نافرماني مي کردند سپس دست به شورش مي زدند. مي بينيم مردم کوفه در حکومت زياد، عبيد الله و حجاج پسر يوسف ثقفي دست از پا خطا نمي کنند يعني نيروي خطا کردن را در خود نمي بينند و چون حاکماني معتدل بر سر آنان مي آيد، يا فرمان او را نمي برند يا به توطئه گري مي پردازند.

چنانکه نوشته شد فرستادگان علي (ع) که به کوفه رفته بودند، پس از گفتگوهاي فراوان بر ابو موسي، پيروز شدند و او را از قصر امارت کوفه راندند. با خاموش شدن فتنه ابو موسي، لشکري که شمار آنان را دوازده هزار تن نوشته اند به راه افتادند و در ذوقار به امير مؤمنان رسيدند. امام با جمعي که ابن عباس در ميان آنان بود به ديدنشان رفت و به آنان خوشامد گفت و فرمود:

«من شما را خواندم تا با ما نزد برادران خود که در بصره اند برويم. اگر از آنچه در سر دارند باز گردند، همان است که ما مي خواهيم و اگر پايدار ماندند با مدارا با آنها کار مي کنيم تا آنگاه که دست ستم بگشايند. ما هر چه در آن صلاح باشد بر آنچه در آن فساد است مقدم مي داريم.»

امام مردي از مهتران کوفه را که قعقاع بن عمرو نام داشت خواست. قعقاع از آنان بود که صحبت رسول (ص) را دريافته بود. امام به او گفت:

«به بصره رو و آن دو تن را (طلحه و زبير) ببين و آنان را به بازگشت به جمع مردم بخوان و از جدائي طلبي بپرهيزان. اگر آنان چيزي از تو خواستند که درباره آن دستوري از من نداشته باشي چه ميکني؟» ـ «بدانچه تو فرموده اي با آنان رفتار مي کنم. و اگر چيزي خواهند که دستوري نداشته باشم به رأي خود آنچه مقتضي و شايسته است خواهم کرد.»

قعقاع چون به بصره رسيد، نزد عايشه رفت و بر او سلام کرد و گفت:

ـ «مادر چرا بدين شهر آمده اي؟»

ـ «اصلاح ميان مردم!» ـ «بفرست طلحه و زبير بيايند تا با هم گفتگو کنيم.» چون آن دو آمدند قعقاع گفت:

ـ «من از ام المؤمنين پرسيدم براي چه به بصره آمده اي گفت براي اصلاح ميان مردم شما چه گوئيد موافقيد يا مخالف؟»

ـ «موافقيم!»

ـ «بگوييد راه اصلاح چيست؟ بخدا اگر درست باشد مي پذيريم.»

ـ «کشندگان عثمان، اگر آنان را واگذارند، قرآن را واگذارده اند.»

ـ «شما ششصد تن از مردم بصره را کشته ايد و شش هزار تن را خشمگين کرده ايداکنون مردمي بسيار با شما سر جنگ دارند و درگيري بيشتر خواهد شد.» عايشه پرسيد:

ـ «پس چه بايد کرد؟»

ـ «درمان اين درد آرامش است. اگر بيعت کنيد و اين آشوبي که برخاسته آرام گيرد مي توانيد آنچه را خواهان آنيد در ميان نهيد و اگر بخواهيد ايستادگي کنيد کار به کشتار مي کشد و همه قبيله ها را فرا خواهد گرفت.» گفتند:

ـ «راست گفتي. نزد علي برو. و اگر او هم نظر تو را داشت کار درست خواهد شد.»

چون قعقاع نزد علي بازگشت و آنچه رفته بود گفت علي آن را پسنديد و روانه بصره گرديد.

با بررسي آنچه در تاريخ ها آمده معلوم مي شود در سپاه امام دسته اي بوده اند که نمي خواستند کار با سازش پايان يابد. و همين دسته بودند که آتش جنگ را افروختند.

روايتي که طبري و ابن اثير آورده اند چنين است:

«در شبي که بامداد آن جنگ درگرفت هر دو دسته از اينکه به صلح نزديک شده اند، شادمان بودند. اما آنان که بر عثمان هجوم آوردند و او را کشتند شب را در انديشه گذراندند و بامدادان و در تاريکي و روشن صبح در جنگ را گشودند و دو سپاه در مقابل کاري قرار گرفت که نمي خواست.»[3] .

اما از نوشته ابن اعثم ميتوان پي برد که در سپاه بصره نيز کساني بوده اند که مي خواستند کار به جنگ کشد. وي مي نويسد: عبد الله زبير بر پا خاست و گفت:

ـ «اي مردمان. علي، عثمان را که خليفه بر حق بود کشته است و اين ساعت لشکر جمع کرده و بر سر شما آورده تا کار را از دست شما بربايد و شهر و ولايت شما را فرا گيرد. مردانه باشيد و خون خليفه را باز خواهيد.»[4] .

کدام يک از اين روايت ها به حقيقت نزديک تر است؟ خدا مي داند. اما دور نيست که از هر دو سپاه گروهي نمي خواسته اند کار با آشتي به پايان برسد: از سوئي جدائي طلبان، آنانکه در پي خلافت و يا لااقل حکومت بودند و مي دانستند اگر کار به آشتي کشد، علي کسي نيست که آنان را بر سر کاري گمارد، و از سوئي در سپاه کوفه مردمي بودند که بيم داشتند کشنده عثمان شناخته شود هر چه بود سپاه بصره آماده نبرد شد.

و شايد علي (ع) اين سخنان را در اين روزها گفته باشد:

«بار خدايا، از تو بر قريش ياري مي خواهم که پيوند خويشاونديم را بريدند و کار را بر من واژگون گردانيدند و براي ستيز با من فراهم گرديدند در حقي که بدان سزاوارتر بودم از ديگران و گفتند حق را تواني بدست آور و توانند تو را از آن منع کرد.»[5] .

چنانکه نوشته اند سه روز بي آنکه ميان آنان جنگي رخ دهد پاييدند. تني چند از لشکريان علي مي خواستند جنگ را آغاز کنند. اما او در خطبه اي فرمود:

«دست و زبان خود را از اين مردم باز داريد و در جنگ با آنان پيشي مگيريد چه آنکه امروز جنگ آغازد، فردا (قيامت) بايد غرامت پردازد.»[6] .

عايشه را بر شتري نشاندند که وصف خريدن آن را نوشتيم. اين شتر را عسگر ناميدند. شتري منحوس و بد قدم. هزاران تن جان خود را در پاي آن ريختند و شتر هم چنانکه نوشته اند، نخست دست و پا و سپس جان را باخت.

پيش از آنکه جنگ درگيرد علي، ابن عباس را نزد سران جدائي طلب فرستاد و بدو فرمود:

«با طلحه ديدار مکن که گاوي را ماند شاخ ها راست کرده، به کار دشوار پا گذارد و آن را آسان پندارد. به سر وقت زبير برو که خوئي نرمتر دارد و بدو بگو خاله زاده ات گويد در حجاز مرا شناختي و در عراق نرد بيگانگي باختي. چه شد که بر من تاختي؟»[7] .

چون دو لشکر آماده رزم شدند، علي پيشاپيش لشکر رفت و زبير را خواست. زبير پيش او آمد و علي داستاني را به ياد او آورد. خلاصه داستان اينکه رسول (ص) روزي زبير را ديد دست در دست علي دارد. پرسيد: «او را دوست داري؟»

ـ «چگونه دوست نداشته باشم.»

ـ «زودا که به جنگ او برخيزي.»

ـ زبير گفت: «اگر اين داستان را پيش از اين ياد من مي آوردي با اين سپاه نمي بودم اکنون با تو جنگ نمي کنم.» و از لشکر کناره گرفت و در بيرون بصره در جائي که امروز قبر او در آنجاست و به نام «زبير» شناخته و جزء ايالت بصره است بدست عمرو پسر جرموز کشته شد.

سپس علي (ع) قرآني را برداشت و ياران خود را گفت:

«چه کسي اين قرآن را مي برد و لشکريان بصره را بدان سوگند مي دهد؟ کسي که آنرا ببرد کشته خواهد شد.»

از مردم کوفه، جواني که قبائي سفيد پوشيده بود و از بني مجاشع بود برخاست و گفت: «من مي برم.» علي نپذيرفت و تا سه بار پرسش خود را تکرار کرد هر سه بار جوان پاسخ داد. و سرانجام قرآن را گرفت و پيشاپيش لشکر رفت و چنانکه علي (ع) گفته بود او را کشتند.

اينجا بود که علي (ع) گفت: «اکنون جنگ با آنان بر ما رواست.»[8] علي (ع) پرچم را به محمد حنفيه فرزند خود سپرد و گفت:

«اگر کوهها از جاي کنده شود جاي خويش بدار! دندانها را بر هم فشار و کاسه سر را به خدا عاريت سپار! پاي در زمين کوب و چشم خويش برکرانه سپاه نه و بيم بر خود راه مده و بدان پيروزي از سوي خداست.»[9] .

کسي که جزئيات تاريخ اين جنگ مخصوصا رجزهاي رزمندگان لشگر عايشه را بخواند، بدين نتيجه مي رسد که جنگ جمل با جنگ هاي دوره سي و چند ساله اسلامي هيچ گونه شباهتي ندارد، بلکه به جنگ هاي قبيله اي پيش از اسلام همانند است. رزمنده اي از سپاه علي مي خواند ما بر دين علي هستيم. مردي از بني ليث او را پاسخ مي دهد:

ـ «از روزي که ما با قبيله ازد ديدار کرديم بپرس! روزي که اسب هاي رنگارنگ ما مي تاخت، روزي که جگر و مچ دست آنانرا بريديم. مرگ بر آنان.» مردي ميگويد:

ـ «شمشير خود را در مردان آزمودم. جوانان و پسران آنان را کشتم.» و مردي براي آنکه دلاوري و کينه توزي خود را بنماياند به عايشه چنين ميگويد:

ـ «بنگر چند دلاور از پا درآمده. سر آنان شکافته و دستهاشان افکنده است.»

از روزي که رسول خدا (ص) در حجة الوداع فرمود کينه هاي جاهليت را زير پا گذاشتم، بيش از ربع قرن نگذشته است که مي بينيم شعارهاي جاهليت زنده گرديده. چرا چنين دگرگوني در جامعه اسلامي پديد آمد، اندکي از آنرا در کتاب «پس از پنجاه سال» نوشته ام ديگران نيز نوشته اند. جامعه سال سي و پنج هجري با جامعه سال دهم هجري که رسول خدا آنرا واگذارد و به جوار حق رفت، در زمينه هاي اقتصادي، فرهنگي، علمي و حتي ديني تفاوت بسيار داشت. بيشترين عامل اين دگرگوني را ميتوان در آميزش مردم شبه جزيره با مردم کشورهاي اطراف آن که بدان رو آوردند، جستجو کرد.

سپاهان علي در اين نبرد پيروز شدند. طلحه و تني چند از قريش و خاندان اموي به خاک و خون غلطيدند. دست و پاي شتر بريده شد و کجاوه عايشه بر زمين افتاد. اما کسي بدو بي حرمتي نکرد. با افتادن شتر که همچون پرچم جنگ مي نمود، درگيري پايان يافت و جدائي طلبان شکست خوردند. اما پي آمدهاي آن چندان خوشايند نبود. آشنايان به تاريخ اسلام مي دانند تا پيش از فتح مکه عرب مسلمان با عرب بت پرست مي جنگيد، و مي خواست خداپرستي را بر مشرکان بقبولاند. و چون سراسر عربستان مسلماني را پذيرفت، همه با يکديگر برادر شدند و درگيري از ميان آنان برخاست و از آن پس با نامسلمانان غير عرب مي جنگيدند. اما در جنگ جمل مسلمان با مسلمان درگير شد.

رزمندگان اميد داشتند پس از فرو نشستن. آتش جنگ همچون جنگ هايي که در آن شرکت کرده و يا توصيف آن را شنيده بودند از غنيمت هاي آن بهره برند. اما علي (ع) فرمود از مالهاي کشتگان چيزي برنداريد. اينجا بود که دسته اي گفتند: «چگونه خون اينان بر ما حلال است و مالشان حرام؟»

آنان نمي دانستند و يا نمي خواستند بدانند اينان مسلمان طاغي بودند نه کافر حربي. و چنانکه نوشته اند پايه عقيده خوارج در اين جنگ نهاده شد پس از پايان جنگ امام از مردم بصره بيعت گرفت.

مروان پسر حکم را نزد وي آوردند. او حسن و حسين (ع) را ميانجي خود کرده بود. آنان به علي (ع) گفتند: «مروان مي خواهد با تو بيعت کند.» علي (ع) گفت:

«مگر پس از کشته شدن عثمان با من بيعت نکرد مرا به بيعت او نيازي نيست چه او بيعت شکن است و غدار با دستي چون دست جهود مکار اگر آشکارا با دست خود بيعت کند، رو گرداند و در نهان آن را بشکند.»[10] شمار کشتگان دو طرف را بين شش هزار تا پانزده هزار نوشته اند. و تنها از شيوخ بني عدي هفتاد تن کشته شده بود که قرآن خوانده بودند. جوانان و قرآن ناخواندگان اين قبيله را هم بايد بر آنان افزود.[11] .

چون علي (ع) به کشته طلحه رسيد فرمود:

«ابو محمد در اين جا غريب مانده است، به خدا خوش نداشتم قريش زير تابش ستارگان افتاده باشند. کين خود را از بني عبد مناف گرفتم وسرکردگان بني جمح از دستم گريختند. آنان براي کاري که در خور آن نبودند گردن افراشتند. ناچار گردنهاشان شکسته دست باز داشتند.»[12] .

مالک اشتر شتري را به هفتصد درهم خريد و آنرا نزد عايشه فرستاد و بدو پيام داد اين شتر را به جاي شترت که در جنگ کشته شد فرستادم. عايشه در پاسخ گفت: «درود خدا بر وي مبادا، بزرگ عرب (پسر طلحه) را کشت و با خواهر زاده ام آنچه خواست کرد. چون اين پيام به اشتر رسيد آستين بالا زد و گفت خواستند مرا بکشند جز آنچه کردم چاره نداشتم.»[13] .

علي براي ديدن عايشه به خانه عبد الله پسر خلف رفت. چون بدانجا رسيد، زنان را ديد که بر دو پسر عبد الله مي گريند. زن عبد الله پيش روي او آمد و گفت: «اي علي! اي کشنده دوستان و بر هم زننده جمعيت مردمان، خدا فرزندانت را يتيم کند، چنانکه فرزندان عبد الله را يتيم کردي.»

علي به او سخني نگفت و به خانه درآمد و نزد عايشه نشست و چون بيرون شد ديگر بار زن عبد الله راه بر او گرفت و آن سخنان را بر زبان آورد. علي استر خود را نگاه داشت و گفت:

«اگر خويشاوند کش بودم مي گفتم در اين خانه و آن خانه را بگشايند و هر کس را در آن بود مي کشتم»

و در آن خانه ها زخمي هاي جنگ بود که به عايشه پناهنده شده بودند.[14] علي (ع) مي خواست بدان زن بفهماند پسران عبد الله و ديگر جدائي طلبان بودند که جنگ را آغاز کردند و امنيت را بهم زدند و بايد سر جايشان نشاند، اما با اينان که دست از جنگ کشيده اند کسي را کاري نيست. چون روز حرکت رسيد، علي (ع) نزد عايشه رفت. جمعي ديگر نيز فراهم شدند. عايشه آنان را وداع کرد و گفت: «فرزندانم، يکديگر را ملامت نکنيم. ميان من و علي از دير زمان گله هائي بود که ميان زن و خويشاوندان شوهرش هست.»

و بدين سان کار جنگ و کشته شدن شش هزار يا ده هزار مسلمان به پايان رسيد. چون علي از نزد عايشه بيرون آمد مردي از قبيله ازد گفت: «به خدا نبايد اين زن از چنگ ما خلاص شود.» علي در خشم شد و گفت:

«خاموش. پرده اي را مدريد و به خانه اي در نيائيد و زني را هر چند شما را دشنام گويد و اميرانتان را بي خرد خواند بر ميانگيزيد که آنان طاقت خودداري ندارند. ما در جاهليت مأمور بوديم بروي زنان دست نگشائيم.»[15] .

علي (ع) عايشه را از بصره روانه مدينه کرد و آنچه لازم سفر بود بدو داد و چهل زن از زنان بصره را که شخصيتي والا داشتند همراه او کرد.[16] .

و در بعض سندهاست که آن زنان را فرمود لباس مردانه بپوشند. چون از بصره دور شدند عايشه گله کرد که علي مردان را همراه من فرستاده است. يکي از زنان روي خود را گشود و گفت:

«ما زنانيم در پوشش مردان. علي (ع) خواست در اين سفر کسي به چشم بد به ما ننگرد.»[17] .

عايشه به سوي مدينه به راه افتاد. علي درباره او فرمود:

«اما آن زن. انديشه زنانه بر او دست يافت و کينه در سينه اش چون کوه آهنگري بتافت. اگر از او مي خواستند آنچه به من کرد به ديگري بکند، نمي کرد و چنين نمي شتافت. بهر حال حرمتي را که داشت برجاست و حساب او با خداست.»[18] طبري نوشته است: «عايشه روز شنبه اول رجب سال 36 از بصره بيرون شد. علي (ع) چند ميل او را مشايعت کرد و پسران خود را فرمود مقدار يک روز راه با او باشند.»

سپس به بيت المال رفت و در آن ششصد هزار يا بيشتر بود. آن مال را در حال به کساني که در رکاب او بودند قسمت کرد. و به هر يک پانصد رسيد. و گويا در اين تقسيم بود که بدو خرده گرفتند چرا همگان را در عطا يکسان داشته است. گفت:

«به من فرمان ميدهند پيروزي را با ستم کردن بجويم. آن هم درباره کسي که والي اويم. اگر مال از آن من بود همگان را برابر ميداشتم تا چه رسد که مال، مال خداست. بدانيد بخشيدن مال به کسي که مستحق آن نيست با تبذير و اسراف يکي است. قدر بخشنده را در دنيا بالا برد و در آخرت فرود آرد او را در ديده مردمان گرامي کند و نزد خدا خوار گرداند. هيچکس مال خود را آنجا که نبايد نداد و به نامستحق نبخشود جز آنکه خدا او را از سپاس آنان محروم فرمود.»[19] .

پس از پايان جنگ مردي که به ابو برده مشهور بود و در جنگ جمل شرکت نکرد برخاست و گفت:

ـ «امير مؤمنان! کشتگان پيرامون عايشه و طلحه و زبير را ديدي، چرا آنان را کشتند؟» علي فرمود:

«چون شيعيان و کارکنان مرا و جمعي از مسلمانان را کشتند. گناه آنان اين بود که گفتند ما از بيعت علي باز نمي گرديم و مانند شما خيانت نمي ورزيم. از آنان خواستم کشندگان برادران ما را به من بدهند تا قصاص کنم و خواستم قرآن ميان من و آنان داور باشد نپذيرفتند و حالي که بيعت من در گردنشان بود با من به جنگ برخاستند و خون هزار کس از مسلمانان و شيعه مرا ريختند. بدين رو با آنان جنگ کردم. آيا در آنچه گفتم شک داري؟» ـ «شک داشتم. اما اکنون دانستم آنان به خطا کار کردند و تو بر راه راست بودي.»[20] .

و اين نامه را امام هنگام بازگشت از بصره به مردم آن شهر نوشت:

«چنين نيست که ندانيد چگونه رشته طاعت را باز و دشمني را آغاز کرديد. من گناهان شما را بخشودم و از آنکه رو برگردانده شمشير برداشتم و آن را که رو به من آورده قبول نمودم. ليکن اگر انديشه هاي نابخردانه شما را وا دارد که راه جدائي پيش گيريد و طاعت مرا نپذيريد، به سر وقت شما مي آيم و چنان جنگي کنم که جنگ جمل برابر آن بازيچه بود. من فرمانبرداران شما را ارج مي گذارم و پاس حرمت خير خواهانتان را دارم.»[21] .







  1. المعيار و الموازنه، ص. 114.
  2. تاريخ تمدن اسلامي، جرجي زيدان، ج 4، ص. 64.
  3. طبري، ج 6، ص 3183، کامل، ج 3، ص. 242.
  4. ترجمه الفتوح، ص. 422.
  5. خطبه. 217.
  6. کامل، ج 3، ص. 238.
  7. نهج البلاغه، خطبه. 31.
  8. طبري، ج 6، ص. 3189.
  9. نهج البلاغه، گفتار. 11.
  10. خطبه. 73.
  11. طبري، ج 6، ص. 3224.
  12. خطبه. 219.
  13. طبري، ج 6، ص 28ـ. 3227.
  14. طبري، ج 6، ص. 3224.
  15. طبري، ج 6، ص 3231، عقد الفريد، ج 3، ص 36، کامل، ج 3، ص. 258.
  16. ترجمه الفتوح، ص. 440.
  17. نهج البلاغه، گفتار. 156.
  18. تاريخ طبري، ج 6، ص. 3231.
  19. خطبه. 126.
  20. المعيار و الموازنة، ص. 102.
  21. از نامه 29 به مردم بصره.