بخش 18











بخش 18



اندک اندک کار آنان بالا گرفت چنانکه حکومت مرکزي و نظم عمومي را تهديد مي کردند. سرکوبي سرکشان داخلي نيز همچون جهاد با دشمنان خارجي واجب است و گرنه امنيت از کشور رخت خواهد بست و قدرت حکومت ضعيف خواهد گشت.

قرآن در اين باره مي گويد:

«اگر دو دسته از مؤمنان به جنگ برخاستند ميان آنان آشتي برقرار سازيد و اگر يکي از دو دسته طغيان ورزيد با او بجنگيد تا به حکم خدا باز گردد.»[1] .

طلحه و زبير در بيعت با علي بودند، يعلي پسر اميه و عبد الله پسر خلف هر چند در مجلس بيعت حضور نداشتند، اما شنيدند انبوه مردم با علي بيعت کردند. آنان نيز بايد به مدينه بازگردند و اگر گلايه اي از علي دارند با او در ميان نهند اما چنين نکردند.

مادر مؤمنان نيز بايد نزد علي مي آمد و يا در خانه مي نشست، اما او نيز چنين نکرد. حال علي مي تواند آنان را به حال خود رها کند؟ و اگر دست آنان را باز گذارد تا در ميان امت اسلامي تباهي پديد آرند، نزد خدا حجتي خواهد داشت؟

علي (ع) ناچار شد از مدينه روانه عراق شود. تني چند از امام خواستند طلحه و زبير رادنبال نکند و به جنگ آنان برنخيزد و او فرمود:

«به خدا چون کفتار نباشم که به آواز به خوابش کنند، فريبش دهند و شکارش کنند. من تا زنده ام به ياري جوينده حق با رويگردان از حق پيکار ميکنم و با فرمانبردار يکدل، نافرمان بد دل را سر جاي مي نشانم.»[2] .

پيش از بيرون رفتن از مدينه سرشناسان شهر را فراهم آورد و گفت:

«پايان اين کار جز بدانچه آغاز آن بود سازواري نمي پذيرد خدا را ياري کنيد تا خداتان ياري کند و کار شما را سامان دهد.»[3] .

و دور نيست اين خطبه را در همين روزها خوانده باشد:

«آنچه مي گويم در عهده خويش مي دانم و خود، آن را پايندانم.[4] آنکه عبرت ها او را آشکار شود و از آن پند گيرد و از کيفرها عبرت پذيرد، تقوي وي را نگهدارد و به سرنگون شدنش در شبهات نگذارد. بدانيد دگر باره روزگار شما را در بوته آزمايش ريخت، مانند روزي که خدا پيغمبرتان را برانگيخت. به خدائي که او را به راستي مبعوث فرمود به هم خواهيد درآميخت، و چون دانه که در غربال بيزند، يا ديگ افزار که در ديگ ريزند، روي هم خواهيد ريخت. تا آنکه در زير است زبر شود و آنکه بر زبر است به زير در شود. و آنان که واپس مانده اند پيش برانند و آنان که پيش افتاده اند واپس مانند. به خدا سوگند کلمه اي از حق را نپوشاندم و دروغي بر زبان نراندم، از چنين حال و چنين روزگار آگاهم کرده اند.»[5] .

حاضران از خود گراني نشان دادند. زياد پسر حنظله چون چنان ديد گفت: «اگر اينان آماده ياري تو نيستند. من هستم و در رکاب تو مي جنگم.» دو تن از انصار نيز همچون زياد سخناني گفتند و علي به اميد آنکه پيش از رسيدن طلحه و زبير به بصره به آنان برسد، با جمعي که شمارشان را نهصد تن نوشته اند، روز آخر ماه ربيع الآخر سال سي و ششم هجري از مدينه بيرون رفت.[6] .

در راه مردي که نام او عبد الله بن سلام بود نزد وي آمد و گفت: «اي امير مؤمنان از مدينه بيرون مرو! که اگر بيرون شدي قدرت مسلمانان بدين شهر باز نخواهد گشت.» حاضران او را دشنام دادند، امام فرمود بگذاريدش که او از ياران رسول خداست. در راه رفتن به عراق، نامه اي به مردم کوفه نوشت:

«من شما را از کار عثمان آگاه مي کنم چنانکه شنيدن او همچون ديدن بود. مردم بر عثمان خرده گرفتند. من يکي از مهاجران بودم بيشتر خشنودي وي را مي خواستم و کمتر سرزنش مي نمودم. و طلحه و زبير آسانترين کارشان آن بود که بر او بتازند، و برنجانندش و ناتوانش سازند. عايشه نيز سر برآورد و خشمي را که از او داشت آشکار کرد و مردمي فرصت يافتند و کار او را ساختند. پس مردم با من بيعت کردند به دلخواه، نه از روي اجبار، بلکه فرمانبردارانه و به اختيار، و بدانيد! مدينه مردمش را از خود راند، و مردم آن در شهر نماند. ديگ آشوب جوشان گشت و فتنه بر پاي و خروشان. پس به سوي امير خود شتابان بپوييد و در جهاد با دشمنان بر يکديگر پيشي جوييد. ان شاء الله.»[7] .

در ربذه مردمي از قبيله طي نزد وي آمدند. به امام گفته شد بعض اين مردم آمده اند تا همراه تو باشند و بعضي هم آمده اند تا نشان دهند تسليم تواند گفت: «خدا همه را پاداش نيک دهد. فضل الله المجاهدين علي القاعدين أجرا عظيما.»

چون بر او در آمدند سعيد پسر عبيد طائي که يکي از آنان بود برخاست و گفت: «دل من با زبانم يکي است من در هر جا با دشمن تو مي جنگم. تو از همه مردم زمان برتري.» امام فرمود: «خدايت بيامرزد زبانت از دلت خبر داد.»[8] .

همچنين از آنجا محمد پسر ابوبکر و محمد پسر جعفر را با نامه اي به کوفه فرستاد که من شما را بر ديگر شهرها بگزيدم و در حادثه اي که رخ داده است به شما روي آوردم. ياران دين خدا باشيد و ما را ياري دهيد و به سوي ما بيائيد که ما مي خواهيم امت مسلمان به برادري باز گردند. کسي که اين کار را دوست دارد خدا را دوست داشته است.[9] .

طبري نوشته است چون محمد پسر ابوبکر و محمد پسر جعفر را از ربذه به کوفه فرستاد کسي را روانه مدينه کرد تا چهارپا و سلاحي را که بايست آماده کند و چون آنچه مي خواست رسيد، اين خطبه را بر مردم خواند:

«خداي عز و جل ما را به اسلام گرامي داشت و بدان سربلندمان فرمود. و از پس خواري و با يکديگر کينه ورزيدن و از هم دور بودن و بي مقداري، با هم برادرمان نمود. چندانکه خدا خواست مردم بر دين اسلام بودند و حق در ميان آنان بود، و کتاب خدا را پيشواي خويش نمودند. تا آنکه اين مرد (عثمان) به دست اين مردم کشته شد. شيطان آنان را به نافرماني برانگيخت و امت را به يکديگر درآويخت. بدانيد که اين امت همچون امت هاي گذشته فرقه فرقه خواهد گرديد. از شري که مي خواهد پديد آيد به خدا پناه مي برم. (و اين جمله را بار ديگر گفت) آنچه پديد آمدني است خواهد آمد. و اين امت به هفتاد و سه فرقه خواهد درآمد. بدترين آنان فرقه اي است که خود را به من ببندد و چون من رفتار نکند. شنيديد و ديديد. پس بر دين خود پايدار مانيد و راه پيمبرتان را پيش گيريد و به سنت او برويد و آنچه بر شما دشوار بود به قرآن عرضه کنيد. آنچه قرآن شناسد بگيريد و آنچه انکار کند به يکسو زنيد. خدا را پروردگار، و اسلام را دين، محمد را پيمبر و قرآن را امام و داور دانيد.»[10] از ربذه به فيد که شهرکي ميان راه کوفه به مکه است روانه شد و چون بدانجا رسيد مردم اسد و طي نزد او آمدند و خواستند در رکاب او باشند. نپذيرفت و گفت بر جاي خود باشيد. سپس مردي از کوفه رسيد و علي از او از ابوموسي پرسيد، گفت:

ـ «اگر آشتي مي جويي ابوموسي مرد آنست و اگر جنگ مي خواهي نه.» علي گفت:

ـ «من جز آشتي نمي خواهم مگر آنکه نپذيرند.» سپس از ربذه روانه ذوقار شد. اسکافي نوشته است علي (ع) نامه اي بدين مضمون به عثمان پسر حنيف والي بصره نوشت:

«آنان که بيعت کردند، سپس سر باز زدند به سوي تو مي آيند. شيطان آنان را برانگيخته است و چيزي را مي خواهند که خدا را خوشايند نيست و خدا سخت تر کيفر دهنده است و سخت تر عقوبت کننده. اگر به شهر تو درآمدند آنان را به حق و وفاي به عهد و پيماني که بسته اند بخوان. اگر پذيرفتند با آنان رفتاري نيکو داشته باش و بفرماي تا به جائي که از آن آمده اند بازگردند. و اگر سرباز زدند و بر جدائي طلبي پايدار ماندند با آنان بجنگ تا خدا ميان تو و ايشان داوري کند.»[11] .

چون به ذوقار رسيد عثمان پسر حنيف که از جانب او حکومت بصره را داشت نزد وي آمد و موي بر چهره نداشت (چنانکه نوشته شد موي ريش و ابروي او را در بصره کندند). علي را گفت:

ـ «مرا با ريش فرستادي و بي مو نزد تو مي آيم.» فرمود:

«خدا تو را مزد دهاد. طلحه و زبير با من بيعت کردند و بيعت را شکستند. به خدا آنان مي دانند من از کساني که پيش از من خلافت را عهده دار شدند کمتر نيستم. خدايا آنچه محکم ساختند بگشا و زشتي کار آنان را به ايشان به نما.»[12] .

ذوقار جائي است ميان کوفه و واسط و «يوم ذي قار» يکي از روزهاي جنگ عرب در جاهليت است. در آن روز ميان بني شيبان و فرستادگان خسرو پرويز جنگي درگرفت و شيبانيان پيروز شدند. اين پيروزي براي آنان بي سابقه بود و از آن حماسه ها ساخته اند، که برخي از آن را در کتابهاي تاريخ مي توان ديد.

علي در ذوقار خطبه اي خوانده است و در آن قصد خود را از تصدي خلافت آشکار فرموده است. عبد الله پسر عباس مي گويد در ذوقار بر امير مؤمنان درآمدم حالي که نعلين خود را پينه مي زد. پرسيد:

ـ «بهاي اين نعلين چند است؟» گفتم:

ـ «بهائي ندارد.» گفت:

«به خدا اين را از حکومت شما دوست تر مي دارم مگر آنکه حقي را بر پا سازم يا باطلي را براندازم.»[13] .







  1. حجرات، آيه. 9.
  2. نهج البلاغه، گفتار 6، و رجوع شود به طبري، ج 6، ص. 3108.
  3. کامل، ج 3، ص. 211.
  4. ضامن.
  5. خطبه. 16.
  6. کامل، ج 3، ص 222ـ. 221.
  7. نهج البلاغه، نامه. 1.
  8. طبري، ج 6، ص 3140، کامل، ج 3، ص. 225.
  9. طبري، ج 6، ص 3141ـ. 3140.
  10. طبري، ج 6، ص. 3141.
  11. المعيار و الموازنه، ص. 60.
  12. طبري، ج 6، ص 3144ـ. 3143.
  13. خطبه. 33.