بخش 17











بخش 17



پسر اميه يا منيه (يعلي را گاه به پدر و گاه به مادر مي خواندند) ششصد شتر و ششصد هزار (درهم يا دينار؟) در اختيار جمع نهاد. سپس به مشورت نشستند که کجا بروند؟ عبد الله عامر گفت: «به بصره مي رويم، مرا در آنجا پروردگاني است و طلحه را هواخواهاني.» و سرانجام آهنگ بصره کردند. مردم مکه را گفتند: «ام المؤمنين و طلحه و زبير به بصره مي روند. هر کس عزت اسلام و خون عثمان را مي خواهد به راه بيفتد. اگر بارکش و پول مي خواهد حاضر است.»

گويا روي اين فقره از سخنان علي (ع) با اين گروه است.

«چون به کار برخاستم گروهي پيمان بسته را شکستند و گروهي از جمع دينداران بيرون جستند و گروهي ديگر با ستمکاري دلم را خستند. گويا هرگز کلام پروردگار را نشنيدند، و يا شنيدند و به کار نبستند که فرمايد: سراي آن جهان از آن کساني است که برتري نمي جويند و راه تبهکاري نمي پويند و پايان کار ويژه پرهيزکاران است.»[1] .

جدائي طلبان و هفتصد تن از مردم مدينه با آنان، به راه افتادند و در راه مردمي به آن جمع پيوست و شمار ايشان به سه هزار تن رسيد.

چون به ذات عرق که ميان نجد و تهامه و احرام جاي عراقيان است رسيدند، سعيدبن عاص، مروان حکم و ياران او را ديد و از آنان پرسيد: «کجا مي رويد؟ خود را به کشتن مي دهيد. آنان که خون به گردنشان داريد بر پشت شترانند، آنان را بکشيد سپس همگي به خانه هاي خود باز گرديد.» (از خون به گردن ها قصدش عايشه و طلحه و زبير بود که عثمان را در چنگ مهاجمان رها کردند.) گفت:

ـ «مي رويم شايد همه کشندگان عثمان را بکشيم.»

سپس نزد طلحه و زبير رفت و گفت:

ـ «راست بگوئيد اگر پيروز شديد کار حکومت را به که مي سپاريد؟» گفتند:

ـ «هر کدام از ما که مردم بپذيرند.» گفت:

ـ «نه کار را به فرزندان عثمان بدهيد. چه شما براي خونخواهي او بيرون شده ايد.»

گفتند: «پيران مهاجر را بگذاريم و کار را به يتيمان بسپاريم؟»

سعيد گفت: «نمي بينيد. من مي کوشم تا خلافت از بني عبد مناف بيرون رود.» او بازگشت. عبد الله بن خالد بن اسيد هم بازگشت. مغيرة بن شعبه گفت:

ـ «سعيد درست مي گويد هر کس از ثقيف اينجاست باز گردد.» ثقيفيان از آنان جدا شدند و بقيه روانه بصره گرديدند.[2] .

در راه بصره از مردي شتري را خريدند. شتري که ياد آن براي هميشه در تاريخ اسلام پايدار ماند، و اين جنگ به خاطر آن شتر جنگ جمل نام گرفت. نام آن مرد را عرني نوشته اند. وي گويد: من بر شتر خود مي رفتم. سواري به من رسيد گفت:

ـ «شترت را مي فروشي؟»

ـ «آري!»

ـ «چند؟»

ـ «هزار درهم!»

ـ «تو ديوانه اي، شتري را به هزار درهم مي خرند؟» ـ «آري شتر من بدين قيمت مي ارزد، چون بر او سوار شوم در پي هر کس که باشم بدو مي رسم و اگر کسي به دنبال من بود به من نمي رسد.»

ـ «اگر بداني آن را براي چه کسي مي خواهم سخن نمي گوئي.»

ـ «براي که مي خواهيد؟»

ـ «ما آن را براي مادر مؤمنان عايشه مي خواهيم.»

ـ «حال که چنين است آن را بي بها به شما مي دهم.»

ـ «نه! من به تو ماده شتري و مبلغي پول مي دهم.»

پذيرفتم و با آنها رفتم. ماده شتري را با چهار صد يا ششصد درهم به من داد. سپس پرسيدند: «راه را مي داني؟» گفتم: «آري از همه کس بهتر.» گفتند: «پس با ما باش!» با آنان به راه افتادم، به هر جا مي رسيدند نام آن را مي پرسيدند، چون به حوئب که نام آبي است رسيدم سگان بانگ برداشتند. پرسيدند:

ـ «نام اين آب چيست؟»

ـ «حوئب!» عايشه فريادي بلند برآورد و گفت:

ـ «إنا لله و إنا إليه راجعون.» در جمع زنان رسول خدا بودم. گفت کاش مي دانستم سگان حوئب بر کدام يک از شما بانگ مي کنند. مرا باز گردانيد.»[3] .

روز و شبي همچنان شتر او را خفته نگاه داشتند. عبد الله پسر زبير رسيد و گفت اين مرد دروغ مي گويد. عايشه نمي پذيرفت تا آنکه عبد الله گفت: «هم اکنون علي بر سر ما مي رسد.» پس رو به بصره نهادند. و مرا دشنام دادند. من از آنان جدا شدم. اندکي راه رفتم که علي را با سواراني در حدود سيصد تن ديدم.[4] .

و علي درباره آنان چنين مي فرمايد:

«بيرون شدند و حرم رسول خدا را با خود به اين سو و آن سو کشاندند، چنانکه کنيزکي را به هنگام خريدن کشانند. او را با خود به بصره بردند، وزنان خويش را در خانه نشاندند. و آن را که رسول خدا در خانه نگاهداشته بود و از آنان و جز آنان باز داشته، نماياندند. با لشکري که يک تن از آنان نبود که در اطاعت من نباشد و به دلخواه در گردنش بيعت من نباشد.»[5] .

هنگامي که به بصره رسيدند جواني از بني سعد بر طلحه و زبير خرده گرفت که چرا زنان خود را در خانه نشانده ايد و زن رسول خدا را همراه آورده ايد و به آنان نپيوست. مردمي ديگر نيز بر عايشه اعتراض کردند، اما اطرافيان عايشه آنان را از پا درآوردند.

باري، ميان آنان و ياران عثمان والي بصره جنگ درگرفت و گروهي از دو سو کشته شدند. سپس به صلح تن دادند و مقرر شد نامه اي به مدينه بنويسند و بپرسند آيا طلحه و زبير به رضا با علي بيعت کردند يا با ناخشنودي. اگر با رضا بيعت کرده اند آنان از بصره برون روند و اگر با اکراه بيعت کرده اند عثمان بصره را واگذارد.

کعب بن سور از جانب آنان به مدينه رفت و از جمع مردم مدينه پرسش کرد. همه خاموش ماندند. اسامة بن زيد گفت: «با ناخشنودي بيعت کردند.» اما حاضران بر او شوريدند. کعب به بصره بازگشت و آنان را از آنچه در مدينه گذشت خبر داد. جدائي طلبان، شبانگاهي بر عثمان حاکم بصره تاختند. او را کوفتند و موي ريشش را کندند. گفته اند در کار او از عايشه راي خواستند. نخست گفت:

ـ «او را بکشيد.» زني گفت:

ـ «تو را به خدا او از صحابه رسول است.» گفت:

ـ «پس او را زنداني کنيد.» مجاشع بن مسعود گفت:

ـ «او را بزنيد و موي ريش و ابروي او را بکنيد.» چنين کردند و بيت المال را به تصرف خود درآورد.[6] .

علي درباره آنان چنين مي گويد:

«بر کارگزاران و خزانه داران بيت المال مسلمانان که در فرمان من بودند و برمردم شهر که طاعت و بيعتم مي نمودند درآمدند. آنان را از هم پراکندند و به زيان من ميانشان اختلاف افکندند و بر شيعيان من تاختند و گروهي از آنان را طعمه مرگ ساختند.»[7] .

نيز نوشته اند:

هنگامي که طلحه و زبير در مسجد بصره بودند عربي نزد آنان آمد و گفت:

ـ «شما را به خدا آيا رسول خدا درباره اين سفر به شما دستوري داده؟» طلحه برخاست و او را پاسخ نداد. وي از زبير همين را پرسيد. زبير گفت:

ـ «نه ليکن شنيديم شما پول هائي داريد آمديم تا شريک شما باشيم.»[8] .

راستي چنين داستانهايي رخ داده است؟ يا مخالفان طلحه و زبير آن را ساخته اند؟ خدا مي داند. آنچه مسلم است اينکه فقه اسلام نه تنها طلحه و زبير را بدين لشکرکشي فرمان نداده بود بلکه آنان را منع کرده بود. آنان در بيعت خليفه وقت بودند، و بايستي در مدينه بمانند و او را ياري دهند. همه اين نافرماني ها را نمي توان به حساب رأي و اجتهاد شخصي گذارد، و گفت آنان مجتهداني بودند که به خطا رفتند، زيرا که در اين صورت جائي براي اجراي احکام فقه نمي ماند.







  1. قصص، 83، نهج البلاغه، خطبه. 3.
  2. طبري، ج 6، ص 3104ـ 3103، الکامل، ج 3، ص. 209.
  3. المعيار و الموازنه، ص. 55.
  4. طبري، ج 6، ص 3109ـ 3108، الکامل، ج 3، ص. 210.
  5. خطبه. 172.
  6. الکامل، ج 3، ص. 213.
  7. خطبه. 218.
  8. طبري، ج 6، ص. 3136.