بخش 14











بخش 14



علي (ع) پس از فراغت از کار بيعت، عاملان خود را روانه ايالت هاي اسلامي ساخت. عثمان پسر حنيف را به بصره، عماره پسر شهاب را به کوفه، عبيد الله پسر عباس را به يمن، قيس پسر سعد بن عباده را به مصر و سهل پسر حنيف را به شام فرستاد.

اين حاکمان در کار خود توفيقي نيافتند چرا که مردم از کسي که بر آنها حاکم بود فرمان مي بردند. و اگر حاکمي ديگر مي خواست جاي او را بگيرد، بايد نيرويي فراوان در اختيار داشته باشد که اگر کار به درگيري رسيد از وي حمايت کنند، يا قدرت مرکزي آنچنان باشد که سراسر ايالت ها از آن حساب برند، يا حاکمي که معزول شده فرمان بپذيرد و از کار کناره گيرد يا مردم به آن درجه از فرمانبرداري رسيده باشند که اگر حاکم ايستادگي کرد او را برانند. هيچ يک از اين شرطها در شهرهايي که اين حاکمان به آنجا مي رفتند موجود نبود.

نه حاکماني که از جانب علي روانه شدند چنان نيرويي در اختيار داشتند و نه حاکمان معزول را تقوايي بود که دل از حکومت بردارند، نه مردم را چنان بصيرتي که حق را از باطل بشناسند و نه بيمي از جانب خليفه تازه در دل آنان بود.

سهل پسر حنيف در راه شام به تبوک[1] رسيد. در آنجا سواراني او را ديدند و از اوپرسيدند: «که هستي؟»

ـ «امير!»

ـ «امير کجا!»

ـ «شام!»

ـ «اگر عثمان تو را فرستاده است خوش آمدي و اگر به دستور ديگري آمده اي بازگرد.»

ـ «نشنيده ايد در مدينه چه رخ داده است.»

ـ «چرا شنيده ايم.» و سهل ناچار نزد علي بازگشت.

ـ قيس پسر سعد چون به أيله[2] رسيد با مردمي روبرو شد. از او پرسيدند.

ـ «که هستي؟»

ـ «قيس پسر سعد!»

ـ «برو!»

و چون به مصر رسيد. مردم سه دسته شدند. دسته اي با او شدند و دسته اي گفتند اگر کشندگان عثمان را کشته اند ما با توايم و گرنه روبروي تو هستيم و دسته اي حالت انتظار پيش گرفتند.

قيس آنچه را رخ داده بود به علي نوشت. قيس مردي با تدبير بود. عثمانيان را دلجويي کرد و از جانب آنان ايمن گرديد و با ديگران رفتاري نيکو پيش گرفت. از سوي ديگر کساني از عثمانيان آن سرزمين، معاويه را از آمدن قيس به مصر و در دست گرفتن حکومت آگاه کردند و او تدبيري انديشيد که تا بعضي آنان را که نزد علي بودند به قيس بدبين کنند.

محمد بن يوسف کندي در کتابي که به نام کتاب الولاة و کتاب القضاة نوشته و در شرح حال واليان و قاضيان مصر است نويسد: «قيس مردي خردمند و دلير بود و کار مصر را به خوبي مي گذراند. معاويه و عمرو پسر عاص مي خواستند او را از آنجا برانند. پس بر آن شدند که او را نزد علي متهم سازند. بدين رو معاويه به شاميان مي گفت مبادا قيس را دشنام دهيد که او از دوستان ماست، نامه ها و اندرزهاي او به من مي رسد. مي خواهم درباره او نامه اي به دوستانم که در عراق اند بنويسم. اين خبرها را عراقيان به محمد بن ابي بکر رساندند و او به علي گفت و موجب عزل قيس گرديد.»[3] .

اگر داستان رسيدن قيس به مصر چنين باشد، معلوم مي شود وي مي دانست عثمانياني را که در مصر اقامت کرده اند نبايد ناديده گرفت. اما بعضي کسان که در کوفه مي زيستند و گرد علي (ع) را گرفته بودند در تحليل حادثه ها چنان بصيرتي نداشتند. و همين ها بودند که خواست خود را پيش بردند، و قيس از حکومت مصر عزل شد چنانکه هم اينان و مانند آنان در صفين فريب معاويه را خوردند و چنانکه خواهيم نوشت ترسيدند معاويه بند فرات را بشکند و علي و يارانش را غرق سازد و امام را مجبور کردند تا از جايي که اردو زده بود برون رفت و معاويه در آنجا ارود زد و بسي خون ريخته شد تا توانستند معاويه را به جاي نخستين بازگردانند.

اما عبيد الله پسر عباس چون به يمن رسيد، يعلي پسر منيه که از جانب عثمان حکومت يمن را داشت هر چه در بيت المال بود برداشت و به مکه رفت.

اين گزارش ها را طبري نوشته و ابن اثير از او نقل کرده و در کتاب هاي ديگر نيز با اندک اختلاف ديده مي شود. چرا مردم، حاکمان تازه را نپذيرفتند؟ اکثريت بصره چنانکه خواهيم نوشت عثمانيان بودند. شام در دست معاويه بود و مردم نزديک بيست سال با او خو گرفته بودند.

عثمان پسر حنيف [چنانکه نوشته خواهد شد] به بصره رفت چندي به کار مشغول بود و چون طلحه و زبير و عايشه به بصره رسيدند با او درافتادند و او را بيرون راندند. اما عماره پسر شهاب چون به زباله[4] رسيد، مردي به نام طليحه پسر خويلد را ديد که براي خونخواهي عثمان به راه افتاده بود. چون به عماره رسيد و دانست براي حکومت کوفه آمده است گفت:

ـ «باز گرد. مردم جز اميري که دارند کسي را نمي خواهند. اگر نمي پذيري گردنت را خواهم زد.» او بازگشت و علي (ع) چندي بعد به سفارش اشتر، ابوموسي را در حکومت کوفه باقي داشت. سرانجام اين حاکمان چنين بود و جز تاريخ طبري ابن اثير در برخي ديگر از تاريخ ها نيز آن را به اجمال و به تفصيل مي توان ديد.

در برخي از اين ايالت ها سخن از رويارويي مردم ايالت ها با حاکم تازه است، چرا؟ بايد مردم آن ايالت ها را شناخت.

شام در دست معاويه بود و او نزديک بيست سال بر مردم آن منطقه حکومت مي کرد. سران آنان را در فرمان خود آورده بود و ديگران در فرمان سران بودند. علي (ع) در يکي از سخنان خود ميگويد:

«معاويه بي سر و پاهاي پست را مي خواند و آنان پي او مي روند.»[5] .

ابو موسي از يمانيان بود و مردم کوفه بدو مايل بودند. در مصر دو دستگي بود و قيس با درايت خود توانست چندي توازن ميان آنان را برقرار دارد. مردم يمن از عثمانيان خوشدل نبودند. از آن گذشته حاکم آن ايالت، از کشته شدن عثمان ترسيده بود و ماندن را صلاح نديد. چنانکه مي بينيم ميان اين پنج تن قيس در کار خود اندک توفيقي داشت. زيرا عثمانيان در آنجا اندک بودند و او توانست آنان را به خود جلب کند.

در مدينه نيز کار از هر جهت موافق رأي امام پيش نمي رفت. از خاندان اموي و گروه بسياري از مضريان و هواخواهان عثمان که از آغاز با خلافت او موافق نبودند بگذريم، بعض بيعت کنندگان نيز زمزمه مخالفت آغاز کردند.

طلحه و زبير چشم به خلافت دوخته بودند و چون بدان نرسيدند انتظار حکمراني مي بردند. اما علي (ع) آنان را در خور تعهد چنين کاري نمي ديد. چندي پاييدند و چون روي خوش از علي نديدند از او شکوه کردند که چرا ما را در کار دخالت نميدهي. و امام در پاسخ آنان مي فرمايد:

«به خدا که مرا به خلافت رغبتي نبود و به حکومت حاجتي نه. شما مرا بدان واداشتيد و آن وظيفه را به عهده ام گذاشتيد.»[6] .

و چون از پاي ننشستند گفت:

«بيعت شما با من بي انديشه و تدبير نبود و کار من و شما يکسان نيست. من شما را براي خدا مي خواهم و شما مرا براي خود.»[7] .

و نيز به آنان فرمود:

«به اندک چيزي ناخشنودي نشان داديد و کارهاي بسياري را به عهده تأخير نهاديد. به من نمي گوييد در چه چيزتان حقي بوده است که از شما بازداشته ام؟ و در چه کار خود را بر شما مقدم داشته ام؟ يا کدام دعوي را مسلماني نزد من آورد که گزاردن آن را نتوانستم يا در آن ناتوان بودم يا در حکم آن راه خطا پيمودم؟»[8] .

سرانجام نزد او آمدند که مي خواهيم به عمره برويم. و علي رخصتشان داد و گفت:

ـ «آنان به عمره نمي روند بلکه قصد خدعه دارند.»

بايد پرسيد اين دو صحابي سابق در اسلام چرا به چنين کاري دست زدند. علي (ع) سخني گفته و يا کاري کرده بود که از خليفه نمي شايست؟

مگر آنان نمي دانستند چون با امامي بيعت کردند، طاعت او برگردن آنان است و از آن نمي توانند برون روند؟ مي دانستند، اما آنجا که آزمايش پيش آيد کمتر کسي پايدارمي ماند. علي (ع) در نامه اي که به معاويه نوشته درباره بيعت چنين مي گويد:

«خلافت يکبار بيعت کردن است و دوباره در آن نتوان نگريست و براي کسي اختيار از سرگرفتن آن نيست. آن که از بيعت جمع مسلمانان بيرون رود، عيبجوئي است و آن که دو دل باشد دوروئي.»[9] .

اما چنانکه نوشتيم آن دو تن چيز ديگر مي خواستند و آن سخنان بهانه بود، امام نيز مقصود اصلي ايشان را مي دانست و فرمود:

«هر يک از دو تن کار را براي خود اميد ميدارد، ديده بدان دوخته و رفيقش را به حساب نمي آرد. نه پيوندي با خدا دارند، و نه با وسيلتي روي بدو مي آرند، هر يک کينه ديگري را در دل دارد و زودا که پرده از آن بردارد.»[10] .

اندک اندک آن دو و جمعي از امويان تهمت کشته شدن عثمان را بر او نهادند. و او گفت:

«به خدا که گناهي را به من نسبت دادن نتوانستند و ميان من و خود انصاف را کار نبستند و آنان حقي را مي خواهند که خود رها کردند و خوني را مي جويند که خود ريختند. اگر در اين کار با آنان انباز بودم آنان نيز از آن بهره اي دارند و اگر خود به تنهائي بدان پرداختند از من چه مي خواهند که خود بدان گرفتارند.»[11] .







  1. سرزميني در شمال حجاز سر راه مدينه به دمشق. اکنون شهري است در کشور عربستان سعودي.
  2. شهرکي است بر کنار درياي قلزم. بر کرانه صحراي ميان مصر و شام.
  3. ص 21ـ. 20.
  4. منزلي است ميان مدينه و کوفه.
  5. خطبه. 180.
  6. خطبه. 205.
  7. خطبه. 136.
  8. خطبه 205، المعيار و الموازنه، ص. 113.
  9. نامه. 7.
  10. خطبه. 148.
  11. خطبه 137، و نيز نگاه کنيد به خطبه. 22.