بخش 12











بخش 12



از جمله کساني که بر عثمان خرده مي گرفت ابوذر بود. نام ابوذر جندب است، پسر جناده و از بني غفار است. مردي صحرانشين بود. چون از بعثت پيغمبر آگاه شد برادر خود را به مکه فرستاد و بدو گفت:

ـ «برو! و ببين اين مرد که مي گويد از آسمان بدو خبر مي رسد کيست. آنگاه مرا آگاه کن.»

برادرش به مکه آمد و پيغمبر را ديد و نزد ابوذر بازگشت و گفت: «مردي را ديدم که مردم را به اخلاق نيکو سفارش مي کند و گفتار او شعر نيست.» ابوذر گفت: «آنچه مي خواستم نگفتي.» توشه اي و ظرف آبي برداشت و روانه مکه شد. چون به مکه رسيد خاموش به راه افتاد و به مسجد درآمد. و شب هنگام نزديک خانه کعبه آماده خواب شد. علي که به خانه مي رفت او را ديد و پرسيد: «غريبي؟»

ـ «آري!»

ـ «باهم به خانه برويم!» ابوذر همراه علي رفت. و شب را در خانه او خوابيد و بامداد از خانه بيرون رفت. شب ديگر نيز همچنين شب سوم علي از او پرسيد: «نمي گويي چرا به اين شهر آمده اي؟»

ـ «اگر راهي پيش پايم بگذاري مي گويم.» ـ «آسوده باش راز تو را پنهان مي کنم و اگر بتوانم ياريت مي کنم.»

ـ «ما شنيده ايم در اين شهر مردي دعوي پيغمبري مي کند. مردم را به انجام دادن کارهاي خوب و ترک کردن کارهاي بد وا مي دارد. به برادرم گفتم به اين شهر بيايد و مرا از او و کار او آگاه کند. او براي من خبري آورد، اما آنچه مي خواستم نبود. حالا خودم آمده ام تا از کار و دعوي او آگاه شوم.» سپس خود را به علي شناساند و علي گفت:

«به خداي کعبه او پيغمبر است و تو راه را پيدا کرده اي.»

علي شب هنگام او را نزد پيغمبر برد و ابوذر آنچه را مي جست يافت. پس از چندي ابوذر آماده بازگشت به قبيله خود شد و براي وداع نزد پيغمبر آمد. رسول خدا بدو گفت:

«ابوذر نزد خويشاوندانت بازگرد. وقتي دعوت ما آشکار شد بيا. اما از آنچه ديدي و شنيدي چيزي مگو مبادا مردم مکه تو را آسيبي برسانند.»

ابوذر گفت:

ـ «به خدايي که تو را به راستي فرستاد، با بانگ بلند ميان آنان فرياد خواهم زد.» چون از خانه پيغمبر بيرون رفت به جمع قريش برخورد و آنان را به اسلام خواند. ولي حاضران بدو حمله بردند و او را سخت زدند. عباس خود را روي وي افکند و گفت: «چه مي کنيد؟ مگر نمي دانيد اين مرد از قبيله غفار است و راه بازرگاني شما به شمال از آن قبيله مي گذرد.» ابوذر به قبيله خود برگشت و مردم را به ظهور دين تازه مژده داد. ابوذر پس از جنگ هاي بدر و احد خود را به مدينه رساند و چون تنها بود، همراه اصحاب صفه در مسجد مي خوابيد و چون زن گرفت، خيمه اي بر فراز پشته اي برپا کرد و در آن به سر مي برد.

ابوذر پيوسته در کنار پيغمبر بود. در جنگ تبوک که سپاهيان مسلمان در سختي بودند و با نداشتن ساز و برگ درست به راه افتادند، گاه کسي در راه مي ماند چون به پيغمبر مي گفتند مي فرمود:

«اگر در او خيري باشد خدا او را به شما مي رساند و اگر نه از دست اوآسوده مي شويد.»

ابوذر بر شتري سوار بود. شتر از رفتن بازماند. وي آنچه بر پشت شتر بود بر دوش خود نهاد و به راه افتاد. يکي از آنان که با رسول خدا بود او را ديد و گفت: «پياده اي را در راه مي بينم.»

رسول فرمود: «بايد ابوذر باشد.» و چون نزديک رسيد ديدند ابوذر است.

پيغمبر فرمود:

«خدا ابوذر را رحمت کند تنها مي آيد. تنها مي ميرد. روز رستاخيز تنها محشور مي شود.»

و نيز درباره او فرموده است:

«زمين برنداشته و آسمان سايه نيکفنده راستگوتري را از ابوذر.»[1] .

ابوذر از يکسو بذل و بخشش هاي عثمان را مي ديد، و از سوي ديگر تجمل گرايي مسلمانان و بعضي از صحابه پيغمبر را و بر او گران مي آمد. بنابراين خرده گيري را آغاز کرد. و طبيعي است که ياران عثمان را خوش نيايد. سفري به شام کرد يا آنکه او را به شام تبعيد کردند، در آنجا نيز دگرگوني هاي تازه اي ديد. حاکمي که از جانب خليفه رسول خدا بر مردم حکومت مي کرد، روش قيصرهاي روم را پيش گرفته بود. جمعي گرد او را گرفته و از بخشش او برخوردارند و بيشتر مردم تهيدست. ابوذر در مسجد مي نشست و بر مردم سيرت رسول خدا و دو خليفه پس از او را مي خواند.

اندک اندک پيرامونيان معاويه بدو گفتند: «ماندن ابوذر در اينجا به صلاح نيست و بيم آن مي رود که مردم را بشوراند.» معاويه ماجرا را به عثمان نوشت و عثمان پيام داد ابوذر را روانه مدينه کنيد. چون به مدينه رسيد بدو تندي کرد و سرانجام وي را به ربذه تبعيد نمود. هنگامي که به ربذه مي رفت علي را ديد. و او به وي چنين فرمود:

«ابوذر تو براي خدا به خشم آمدي، پس اميد به کسي بند که به خاطر او خشم گرفتي، اين مردم بر دنياي خود از تو ترسيدند و تو بر دين خويش از آنان ترسيدي. پس آن را که به خاطرش از تو ترسيدند بديشان واگذار و با آنچه از آنان بر آن ترسيدي (دين) رو به گريز آر. بدانچه آنان را از آن بازداشتي چه بسيار نياز دارند و چه بي نيازي تو بدانچه از تو باز مي دارند. بزودي مي داني فردا سود برنده کيست و آنکه بيشتر بر او حسد برند چه کسي است.»[2] .

همچنين به دستور عثمان، عمار را چندان زدند که از هوش رفت. او را به دوش گرفتند و به خانه ام سلمه زن پيغمبر بردند. عمار باقي روز را همچنان بيهوش بود و نماز ظهر و عصر او فوت شد.[3] .

عثمان چنان در بخشش بيت المال به خويشاوندان و منع آن از مستحقان اسراف کرد که گويي مال پدر اوست. علي (ع) درباره او چنين مي گويد:

«خويشاوندانش با او ايستادند و بيت المال را خوردند و بر باد دادند. چون شتر که مهار برد و گياه بهاران چرد. کار به دست و پايش پيچيد و پرخوري به خواري و خواري به نگونساري کشيد.»[4] .

در اين روزهاي پرگير و دار چند بار علي (ع) ميان شورشيان و عثمان ميانجي بوده و رفت و آمد داشته است. يکبار مصريان با او گفتگو کردند، چون بازگشتند علي نزد عثمان رفت و گفت:

«سخني بگو تا مردم بشنوند و خدا و مردم گواه حق طلبي تو باشند، چرا که مردم شهرها به زيان تو برخاسته اند، من بيم آن دارم سواراني از کوفه و بصره برسند و تو بگويي علي نزد آنان برو و اگر نروم گويي حق خويشاوندي را به جا نياوردي و مرا خوار داشتي.» عثمان به مسجد رفت خطبه اي خواند و از خدا آمرزش خواست و گفت:

ـ «من نخست کس هستم که پند مي گيرم. بخدا توبه مي کنم و چون من کسي بايد توبه کند. چون از منبر فرود آيم بزرگان شما نزد من بيايند تا سخن آنان را بشنوم. به خدا اگر حق چنان اقتضا کند که بنده اي شوم روش بنده را پيش مي گيرم. به خدا شما را خشنود مي سازم.»

اما چون به خانه رسيد و مروان و سعيد بن عاص و تني چند از امويان را ديد، آنان گرد وي را گرفتند و او را بر آنچه گفت سرزنش کردند.[5] .

اندک اندک کار بر عثمان دشوار گرديد. طبري و به پيروي از او ابن اثير و به نقل از آنان مورخان ديگر کوشيده اند يکي از علت ها بلکه علت اساسي شورش و دشوار شدن کار را بر عثمان، ابن سبايا ابن سوداء بشناسانند. نوشته اند: «او يهودي بود که در شهرهاي مهم اسلامي مي گرديد و مردم را برمي انگيخت و کوشيد پاره اي از عقيدت هاي يهودي را در شريعت اسلام درآورد.»

ابن سبا شخصيت افسانه اي باشد يا شخص حقيقي هنوز هم درباره او جاي نوشتن باقي است، اما بهيچوجه نمي توان شورش عليه عثمان را به او نسبت داد. اگر به حادثه هاي آن سال و سالهاي پيش بنگريم و آن را درست تحليل کنيم خواهيم ديد پيرامون عثمان را ابن سوداهاي فراوان گرفته بودند. کساني که نامه کردارشان سراسر سياه بود. آنان بر بيت المال که از آن همه مسلمانان بود دست انداختند. کساني چون سعيد پسر عاص، عبد الله پسر سعد بن ابي سرح، مروان، و مانند آنان اينان بودند که مردم را عليه عثمان شوراندند و خود از ياري او دريغ کردند.

ابن اثير از گفته عمرو عاص نوشته است: «بخدا اگر شباني را مي ديدم او را بر ضد عثمان مي انگيختم.» روزي که در کاخ خود در فلسطين به سر مي برد و پسرانش محمد و عبد الله و سلامه پسر روح با او بودند سواري را ديد از مدينه مي آيد. از او حال عثمان را پرسيد. گفت: «در محاصره به سر مي برد.» عمرو مثلي را گفت: که معني آن اين است: «کار از چاره گذشت. آنچه بايد به سرش آيد، آمد.» سپس سواري ديگر رسيد و از او پرسيد، گفت: «عثمان کشته شد.» عمرو گفت: «مرا ابو عبد الله مي گويند وقتي کاري را پيش گيرم به آخر مي رسانم.»[6] .

بر فرض با طبري و همفکران او موافق شويم و بگوييم ابن سودا در مصر مردم را عليه عثمان برانگيخت، در عراق چسان؟ آيا ابن سودا از اين سو به آن سو مي رفت و از خليفه بد مي گفت و مردم را با او دشمن مي کرد و کسي از کارگزاران عثمان او را باز نمي داشت؟ مگر اينکه بگوييم کارگزاران عثمان هم با او موافق بودند و دست و زبان وي را آزاد مي گذاشتند. در اين صورت کشنده عثمان آن کارگزاران اند نه ابن سودا، آنانکه بر بيت المال دست انداختند و آن را خاص خود و کسان خود کردند. بهره سربازاني را که در خط مقدم مي جنگيدند بدانها نرساندند. ياران مخصوص پيغمبر را که خيرخواه بودند به خود را ندادند بلکه آنان را راندند. مردم تا توانستند تحمل کردند و چون شکيبايي از حد گذشت برخاستند.

توقع هاي اطرافيان عثمان بخصوص امويان، از يکسو وي را فرصت نمي داد در کار مردم چنانکه بايد بنگرد، و از سوي ديگر آنان از دست اندازي به مال مردم باز نمي ايستادند. آخرين بار عبد الله پسر عباس را نزد علي فرستاد و از او خواست از مدينه برون شود و به ينبع رود. علي (ع) در اين باره چنين مي فرمايد:

«پسر عباس! عثمان جز اين نمي خواهد که من چون شتري آبکش باشم با دلوي بزرگ پيش آيم و پس روم به من فرستاد تا برون روم، سپس فرستاد تا بازگردم و اکنون فرستاده است تا بيرون شوم.»[7] .

مردم چون از شکايت هاي خود طرفي نبستند در مدينه فراهم آمدند. نوشته اند عثمان روزي بر منبر رفت و گفت: «اي مردمي که از گوشه و کنار در اين شهر فراهم آمده ايد، مردم مدينه مي دانند پيغمبر، شما را ملعون خوانده است. بياييد خطاهاي خود را به صواب از ميان ببريد.» در آن مجلس گفتگو در گرفت و يکي از قبيله ابوذر که جهجاه بن سعيد نام داشت و در بيعت رضوان حاضر بود برجست و عصائي را که عثمان در دست داشت از او گرفت و آن را بر زانوي عثمان خرد کرد. از اين روز شورشيان به عثمان سخت گرفتند. او را از نماز با مردم بازداشتند و مردي را که پيشواي شورشيان مصر بود و او را غافقي مي گفتند به امامت گماردند سپس آب را از عثمان بازگرفتند.[8] .

در سندهاي دست اول مي بينيم علي (ع) تا آخرين لحظات از عثمان حمايت مي کرد. طبري نوشته است در شب حادثه، عثمان کسي را نزد علي (ع) فرستاد که اينان آب را از ما بازداشته اند، اگر توانيد آبي به ما برسانيد اين پيغام را به طلحه و زبير و عايشه و نيز زنان پيغمبر فرستاد.

نخستين کسي که به ياري او آمد علي (ع) و ام حبيبه بود. علي در تاريکي نزد شورشيان رفت و گفت:

«مردم آنچه مي کنيد نه به کار مؤمنان مي ماند و نه به کار کافران. آب و نان را از اين مرد باز مداريد! روميان و پارسيان اسير خود را نان و آب مي دهند. اين مرد با شما درنيفتاده است چگونه دربندان و کشتن او را حلال مي شماريد؟»

گفتند: «نمي گذاريم بخورد و بياشامد.» علي عمامه خود را در خانه عثمان افکند به نشان آنکه آنچه خواستي کردم و بازگشت.[9] .

جز علي (ع) و ام حبيبه که شورشيان بدو اهانت کردند کسي پاسخ عثمان را نداد. روشن است که شورشيان از خواست خود باز نمي ايستادند و گوش به سخنان آشتي خواهانه نمي دادند. در آن گير و دار دسته اي از جوانان مهاجر که عبد الله پسر عمر و عبد الله پسر زبير و حسن و حسين و محمد پسر طلحه در ميان آنان بودند، به خانه عثمان درآمدند و از شورشيان خواستند دست از ستيزه بدارند. اما هماندم خبري دهان به دهان گشت که سپاهياني از عراق و شام به ياري عثمان مي آيند. در اينجا بود که کار دشوار گرديد، شورشيان به جنبش آمدند و کار خود را کردند.

آيا در آن روزها بزرگاني از مردم مدينه در نهان شورشيان را تحريک نمي کردند؟ آيا دست هايي پنهاني نبود که مي خواست کار عثمان به نهايت برسد؟ آيا کساني ديده به خلافت ندوخته بودند و فرصت نمي بردند که کار خليفه پايان يابد و خود به نوايي برسند؟ در اسناد تاريخي به صراحت چيزي نمي بينم، اما از لابلاي آن چنانکه خواهيم نوشت معلوم مي شود ياران پيغمبر که در مدينه بودند مي توانستند مردم را باز دارند، ليکن نه تنها پا در ميان ننهادند، سخني هم نگفتند. عثمان را کشتند و خويشان او به جاي آنکه کشندگان وي را نکوهش کنند، بني هاشم را عامل اين کار شناساندند. وليد پسر عقبه برادر مادري عثمان در سوک او چنين سروده است:

ـ «پسران هاشم از جان ما چه مي خواهيد؟ شمشير عثمان و ديگر ميراث او نزد شماست. پسران هاشم جنگ افزار خواهرزاده خود را برگردانيد آن را غارت مکنيد که به شما روا نيست. پسران هاشم چگونه توانيم با شما نرم خو باشيم حالي که زره و اسبهاي عثمان نزد علي است. اگر کسي در سراسر زندگي آبي را که نوشيد فراموش کند من عثمان و کشته شدن او را فراموش مي کنم.»

اين شعرها را مردي سروده که از سوي عثمان حکومت کوفه را عهده دار بود. او در اين بيت ها نمي خواهد کشنده عثمان را بشناساند. او مي خواهد کينه فرزندان اميه را از فرزندان هاشم بگيرد. و گرنه بايستي نام کساني را که سبب اصلي کشته شدن عثمان بوده اند مي گفت. بايستي چون مروان حکم مي گفت: «آنکه عثمان را به کشتن داد طلحه بود.»







  1. الاصابة في تمييز الصحابه، نيز ابوذر غفاري ترجمه نگارنده.
  2. نهج البلاغه، خطبه. 130.
  3. رجوع کنيد به کتاب انقلاب بزرگ ترجمه نگارنده، ص 177 به بعد.
  4. نهج البلاغه، خطبه. 3.
  5. الکامل، ج 3، ص. 164.
  6. الکامل، ج 3، ص. 163.
  7. نهج البلاغه، خطبه. 240.
  8. الفتنة الکبري، ص 212ـ. 211.
  9. طبري، ج 6، ص. 3010.