قبر شريف علي و خاكسپاري آن حضرت











قبر شريف علي و خاکسپاري آن حضرت



رواياتي که بيانگر محل قبر و چگونگي خاکسپاري جسد پاک اميرمؤ منان علي (عليه السلام) است ، از اين قرار مي باشد:

1 «حيان بن علي غنوي» مي گويد: يکي از غلامان علي (عليه السلام) براي من تعريف کرد: هنگامي که علي (عليه السلام) در بستر شهادت قرار گرفت ، به امام حسن و امام حسين (عليهماالسلام) فرمود وقتي که من از دنيا رفتم ، مرا بر تابوتي بگذاريد و از خانه بيرون ببريد، دنبال تابوت را بگيريد، جلو تابوت را ديگران (فرشتگان) برمي دارند، سپس ‍ جنازه مرا به سرزمين «غريين» (نجف) ببريد، به زودي در آنجا سنگ سفيد و درخشاني مي يابيد، همانجا را بکَنيد در آنجا لوحي مي بينيد مرا در همانجا دفن کنيد.

غلام مي گويد: پس از شهادت آن حضرت (مطابق وصيّت) جنازه او را برداشتيم و از خانه بيرون برديم ، دنبال جنازه را گرفتيم ولي جلو جنازه ، خود برداشته شده بود، صداي آهسته و کشيده اي مي شنيديم تا اينکه به سرزمين غريين رسيديم ، در آنجا سنگ سفيد درخشنده اي ديديم ، آنجا را کنديم ، ناگهان لوحي ديديم که در آن نوشته بود:

«اينجا مکاني است که نوح (عليه السلام) آن را براي علي بن ابيطالب (عليه السلام) ذخيره کرده است». جسد آن حضرت را در آنجا به خاک سپرديم و به کوفه بازگشتيم و ما از اين تجليل و احترام خدا به اميرمؤ منان (عليه السلام) خوشحال و شادمان بوديم ، با جمعي از شيعيان ديدار کرديم که به نماز بر جنازه آن حضرت ، نرسيده بودند، جريان خاکسپاري و کرامت و احترام خدا را براي آنان بازگو کرديم. آنان به ما گفتند:«ما نيز مي خواهيم ، آنچه را شما ديديد، بنگريم» به آنان گفتيم: طبق وصيت علي (عليه السلام) قبر او پنهان شده است ، آنان توجّه نکردند و رفتند و سپس بازگشتند و گفتند:«ما آن مکان را کنديم ولي چيزي نديديم».

2 «جابر بن يزيد جعفي» مي گويد: از امام باقر (عليه السلام) پرسيدم: «جنازه اميرمؤ منان علي (عليه السلام) در کجا دفن شد؟».

فرمود:«پيش از طلوع خورشيد در جانب غريين به خاک سپرده شد و حسن و حسين و محمّد (حنفيّه) فرزندان علي (عليه السلام) و عبداللّه بن جعفر (برادرزاده علي (عليه السلام» وارد قبر شدند و جنازه را در ميان قبر گذاردند».

3 «ابي عُمَير» به سند خود نقل مي کند: شخصي از امام حسين (عليه السلام) پرسيد:«جنازه اميرمؤ منان (عليه السلام) را در کجا به خاک سپرديد؟».

فرمود:«شبانه جنازه را برداشتيم و از جانب مسجد اشعث آن را برديم تا به پشت کوفه کنار غريين برده و در آنجا به خاک سپرديم».

4 «عبداللّه بن حازم» مي گويد: روزي با هارون الرّشيد (پنجمين خليفه بني عباس) از کوفه براي شکار، خارج شديم ، به جانب غريين و ثَوِيَّه رسيديم ، در آنجا چند آهو ديديم ، بازها و سگهاي شکاري را به سوي آنها روانه کرديم ، آنها ساعتي (براي صيد کردن) جست و خيز کردند (و نتوانستند آنها را شکار کنند) ديديم آهوها به تپه اي در آنجا، پناه برده اند و بر بالاي آن ايستاده اند، ولي بازها و سگها (که مي خواستند از آن تپه بالا روند) سقوط کردند و بازگشتند، وقتي که هارون اين منظره را ديد، تعجّب کرد و حيرت زده شد،سپس آهوها از آن تپّه به زير آمدند، بازها و سگها به سوي آنها شتافتند، آنها به آن تپه رو آوردند و سگها و بازها نيز پس از دست و پا زدن ، خسته شده و بازگشتند و اين موضوع سه بار تکرار شد.

هارون گفت: برويد شخصي را پيدا کنيد و به اينجا بياوريد (در اينجا رازي نهفته است شايد با پرس و جو به اين راز پي ببريم).

ما رفتيم و پيرمردي از بني اسد را يافتيم و او را نزد هارون آورديم ، هارون به او گفت: «به ما خبر بده که در اين تپّه و بلندي ، چه چيزي وجود دارد؟».

پيرمرد گفت: «اگر به من امان بدهيد، به آن خبر مي دهم».

هارون گفت: عهد و پيمان با خدا کردم که به تو آسيب نرسانم وتو را از محل سکونتت ، بيرون نکنم».

پيرمرد گفت: «پدرم از پداران خود نقل کرده که قبر عليّ بن ابي طالب (عليه السلام) در اينجاست ، خداوند اينجا را حرم امن قرار داده که هرکس به آن پناهنده شود، در امن و امان خواهد بود». هارون از مرکب خود پياده شد و آب خواست و با آن وضو گرفت و در کنار آن بلندي ، نماز خواند و خود را به آن خاک ماليد و گريه کرد و سپس ‍ بازگشتيم.

* * *

محمّد بن عيسي (يکي از محدّثين) مي گويد: من اين جريان را شنيدم ، ولي قلبا باور نمي کردم تا اينکه پس از مدّتي ، رهسپار مکّه براي انجام حجّ شدم ، در آنجا ياسر (نگهبان زينهاي اسبهاي هارون) را ديدم ، برنامه او اين بود که پس از طواف خانه خدا، نزد ما مي آمد و مي نشست و از هر دري سخن مي گفت تا اينکه روزي گفت: شبي من با هارون الرّشيد هنگام بازگشت از مکّه و ورود به کوفه بودم ، به من گفت اي ياسر! به عيسي بن جعفر (يکي از خويشانش) بگو سوار شود و آماده گردد، همه سوار بر اسب شديم و من همراه آنان بودم تا به سرزمين غريين رسيديم ، عيسي پياده شد و خوابيد. اما هارون کنار آن بلندي آمد و نماز خواند و بعد از هر نماز دو رکعتي ، دعا مي کرد و مي گريست و روي آن تپه مي غلتيد (و خود را به خاک مقدّس آن ، خاک آلود مي کرد) سپس خطاب به علي (عليه السلام) مي گفت:

«اي پسرعمو! سوگند به خدا من فضل و برتري و سبقت تو را در اسلام مي دانم و به خدا به يمن وجود تو من به اين مقام رسيده ام و به تخت خلافت نشسته ام و تو همان هستي که گفتم ، ولي فرزندان تو (نوادگان تو) مرا آزار دهند[1] و بر ضدّ حکومت من خروج مي کنند» سپس هارون برمي خاست و نماز مي خواند و بعد از نماز و دعا، اين سخنان را تکرار مي کرد، باز برمي خاست و نماز مي خواند و بعد از نماز دعا، مي کرد و مي گريست و اين سخنان را تکرار مي نمود، تا سحر آن شب ، اين شيوه ادامه يافت».

آنگاه به من گفت: اي ياسر! عيسي را از خواب بيدار کن ، عيسي را بيدار کردم ، به او گفت: «اي عيسي! برخيز و در کنار قبر پسر عمويت نماز بخوان».

عيسي گفت: «کدام پسر عمويم ؟».

هارون گفت: «اينجا قبر علي بن ابيطالب (عليه السلام) است عيسي وضو گرفت و نماز خواند و آنان هردو مشغول به نماز و دعا بودند تا اينکه هوا روشن شد، من خطاب به هارون گفتم: «اي اميرمؤ منان! صبح فرا رسيد» آنگاه سوار شديم و به کوفه بازگشتيم.







  1. فرزندان رشيد علي (عليه السلام) به مبارزه پيگير خود با هارون که طاغوتي بزرگ بود ادامه مي دادند و او را به عنوان سلطان ستمگر و منحرف ، معرّفي مي کردند و در حقيقت اين شيوه را از پيامبر (صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) و علي (عليه السلام) آموخته بودند، ولي هارون حيله گر، با اين تعبيرات ، فريبکاري مي کرد (مترجم).