نقل ابن شهر آشوب
روزي در کنار کعبه به عبادت مشغول بودم، دختر کوچکي را ديدم که خدا را به حقّ اميرالمؤمنين علي عليه السلام سوگند مي دهد، و نام و شخصيّت امام علي عليه السلام را در قالب الفاظ و عباراتي زيبا بيان مي دارد. شگفت زده شدم، پيش رفتم و پرسيدم: اي دختر کوچک، آيا تو خودت علي عليه السلام را مي شناسي؟ پاسخ داد: آري چگونه علي را نمي شناسم در حاليکه از آن روز که پدرم در صفّين به شهادت رسيد و ما يتيم شديم، علي عليه السلام همواره از ما حال مي پرسيد و مشکلات ما را برطرف مي کرد. روزي من به بيماري «آبله» دچار شدم، و بينائي خود را از دست دادم. مادر و خانواده مان سخت ناراحت بودند، که حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام به خانه ما آمد، مادرم مرا نزد امام علي عليه السلام برد و ماجرا را تعريف کرد. حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام آهي کشيد و شعري خواند و دست مبارک را بر صورت من کشيد. فوراً چشمان من بينا شد و هم اکنون به خوبي اجسام را از فاصله هاي دور مي بينم، آيا مي شود علي عليه السلام را نشناخت؟!»[1] .
ابن شهر آشوب از عبدالواحد بن زيد نقل مي کند که: