چگونه به وادي «الغدير» افتادم











چگونه به وادي «الغدير» افتادم



روي آوردن اميني به واديِ نگارش الغدير، داستاني شگفت و خواندني دارد. خود او در پاسخ به اين سؤال که چطور شد به تأليف کتاب الغدير همت گماشتيد، مي فرمود: «من مطالب فراوان و شخصيت هاي کم نظيري را مد نظر قراردادم تا سرانجام به اين نتيجه رسيدم که تنها شخصيتي که هرچه درباره او نوشته و گفته شود، شايستگي آن را دارد، علي است و من مظلوم تر از وجود مقدس علي بن ابي طالب (ع) سراغ ندارم؛ لذا رفتم مناقب و فضايل و پرونده او را از کتاب هاي تاريخ و منابع اخبار و احاديث درآوردم و کتاب الغدير را تأليف نمودم.» نيز مي فرمود: «وقتي مي خواستم به رشته تأليف روي آورم، هرچه فکر کردم که من چگونه وارد شوم و در چه زمينه اي صحبت کنم، از تأليف يا ترجمه و کتاب نويسي، درباره همه فکر مي کردم. از بس که فکر کردم، خسته شدم. يک روز به آستان قدس علوي مشرف شدم و به ايشان توسل جستم که من چه کنم و چه بنويسم. تمامي موضوعات و مباحث را به خاطر آوردم. هر مطلبي که به ذهنم آمد، ديدم خيلي کوچک است و ارزش قلم فرسايي ندارد. در اين اثنا متوجه شدم که من کتاب الغدير را بنويسم.»[1] .

در طول نگارش الغدير نيز لطف مولا پيوسته شامل حالش بود و بسا مي شد که اميني براي تکميل تحقيقات خود، نياز به کتابي مي يافت و دارندگان آن، به اشکال مختلف از دادن کتاب به وي دريغ مي کردند، و او به مولا متوسل مي شد و ناگهان آن کتاب، به شکلي معجزه آسا، به دست او مي رسيد! خود نقل مي کرد:

وقتي الغدير را مي نوشتم، بسيار مايل بودم کتاب الصراطالمستقيم را هم ببينيم.[2] شنيده بودم نسخه خطي اين کتاب نزد يکي از روحانيون نجف است. خيلي مايل بودم او را ديده و از وي تقاضا کنم کتاب را به من امانت دهد، تا مطالعه کرده و به او پس دهم. شبي، اوايل مغرب که مي خواستم به حرم مطهر مشرف شوم، شخص مزبور را ديدم که با يک دو تن از اهل علم، در ايوان مطهر نشسته و مشغول صحبت بود. نزد او رفتم و پس از احوال پرسي، تقاضاي خود را اظهار کردم. عذرهايي آورد. گفتم: «اگر مي خواهي، کتاب را به من امانت ده و اگر نمي شود، من به بيروني منزلت آمده، همان جا مطالعه مي کنم و چنانچه اين را هم قبول نداري، در دالان منزلت نشسته مطالعه مي نمايم. گفت: «خير، نمي شود!» آخر الأمر گفت: «شما هيچ گاه اين کتاب را نخواهيد ديد!» با شنيدن اين جمله، گويي آسمان را بر سر من کوبيدند! ناراحتي ام، نه به اين خاطر بود که او خواسته مرا قبول نکرد، بلکه ناشي از احساس مظلوميت اميرالمؤمنين بود!

به حرم حضرت امير مشرف شده و خطاب به ايشان عرض کردم: «آقا، چقدر شما مظلوميد! يکي از ارادتمندان و شيعيان شما کتابي را در فضايل و حقانيت شما نوشته و يکي از ارادتمندان و خدمتگزاران شما هم مي خواهد آن را بخواند و به ديگران برساند. اين کتاب نزد يکي از شيعيان و ارادتمندان شما و در محيط زندگي شيعيان شما در کنار قبر مطهر شما قرار دارد؛ اما باز هم او از اين کار اِبا دارد! به راستي که شما مظلوم تاريخ در طول قرون هستيد!....» حال گريه عجيبي داشتم، به طوري که تمام بدنم تکان مي خورد. ناگهان به قلبم افتاد که فردا صبح، به کربلا برو! به محض خطور اين معنا در قلبم، ديدم حال بُکا از ميان رفته و يک شادابي [اي] مرا فراگرفته است که هرچه به خود فشار مي آورم تا به آن گريه و درد دل ادامه دهم، نمي توانم! به کلي آن حال رفته است و تنها يک مطلب در دل من جايگزين شده است: به کربلا برو!

از حرم مطهر بيرون آمده، به منزل رفتم. صبح به اهل منزل گفتم: «قدري صبحانه به من بدهيد، مي خواهم به کربلا بروم.» گفتند: «چرا وسط هفته مي رويد و شب جمعه نمي رويد؟» گفتم: «کاري دارم.»

به کربلا رفته و يکسر به حرم مطهر حسيني مشرف شدم. در حرم مطهر به يکي از آقايان محترم اهل علم برخوردم. خيلي اظهار محبت کرده و گفتند: «آقاي اميني، چه عجب وسط هفته به کربلا آمده ايد!» [رسم علما آن بود که پنج شنبه ها به کربلا مشرف مي شدند، تا زيارت شب جمعه را درک کنند.] گفتم: «کاري داشتم.» گفت: «آقاي اميني، ممکن است از شما خواهشي بکنم؟» گفتم: «بفرماييد!» گفت: «مقداري کتب نفيس از مرحوم پدرم باقي مانده که بلا استفاده مانده و تقريباً محبوس است. بياييد آن ها را ببينيد؛ اگر چيزي به دردتان مي خورد، امانتاً ببريد و بعد برگردانيد.» گفتم: «کي بيايم؟» گفت: «امروز کتاب ها را بيرون آورده، مهيا مي کنم. جناب عالي فردا صبح براي صرف صبحانه به منزل ما تشريف بياوريد؛ هم صبحانه صرف کنيد و هم کتاب ها را ملاحظه نماييد.» قبول کردم و رفتم. بيست و چند جلد کتاب بر روي هم گذارده بود. اولين کتاب را که برداشتم، ديدم نسخه اي بسيار پاکيزه و نفيس از کتاب الصراطالمستقيم است! حالت گريه شديدي به من دست داد. صاحب خانه علت را جويا شد. جريان صحبت با آن روحاني در نجف و سفر به کربلا براي پيداکردن اين کتاب را براي او نقل کردم. او نيز از لطف الهي به گريه افتاد. کتاب مذکور و چند جلد کتاب نفيس ديگر را به من امانت داد و مدت سه سال نزد من بود، تا اين که پس از رفع حاجت، به وي رد کردم.[3] .







  1. يادنامه علامه اميني، ضميمه روزنامه رسالت، ص 4.
  2. الصراط المستقيم، تأليف شيخ زين الدين ابومحمد علي بن يونس عاملي بياضي است که بعدها توسط کتابخانه مرتضوي در تهران چاپ شد.
  3. ر.ک: آيت اللَّه نجومي، يادنامه علامه اميني، ضميمه روزنامه رسالت، ص 14. آيت اللَّه شهرستاني نيز ماجراي ديگري از کرامت امام علي (ع) را به اميني - در يافتنِ کتبِ مورد نيازش - نقل مي کند که نشان مي دهد اين گونه ماجراها در زندگي علامه، مکرر رخ داده است. (همان، ص 11).