شجاعت و مردانگي يا دفاع از ولايت
سکوت، تمام فضاي مسجد را گرفته بود و هيچکس جواب حضرت را نداد؛ و چون آن بزرگوار سخن خود را تکرار نمود، عليّ بن ابي طالب عليه السلام از جاي برخواست و اظهار داشت: يا رسول اللّه! من به تنهائي مي روم و پاسخ گوي آن ها خواهم بود، فقط اجازه فرما تا لباس رزم بپوشم و براي نبرد مجهّز گردم. حضرت رسول فرمود: اين لباس و زره و شمشير مرا بگير؛ و سپس عليّ عليه السلام را لباس رزم پوشاند و عمّامه اي بر سرش پيچيد و او را سوار اسب خود کرد و روانه ميدان نبردش نمود. پس اميرالمؤمنين عليّ عليه السلام به سمت آن سه نفر حرکت کرد و تا مدّت سه روز مراجعت ننمود؛ و کسي از او خبري نداشت، تا آن که حضرت فاطمه زهراء به همراه حسن و حسين عليهم السلام آمد و إظهار داشت: يا رسول اللّه! گمان مي کنم که اين دو کودکم يتيم شوند، چون که از شوهرم خبري نيست. اشک، چشمان حضرت رسول را فرا گرفت و فرمود: هرکس خبري از پسر عمويم، عليّ آورد؛ همانا او را به بهشت بشارت مي دهم. پس همه افراد جهت کسب اطّلاع پراکنده شدند؛ و در بين آنان شخصي به نام عام بن قتاده، خبر سلامتي عليّ عليه السلام را براي رسول خدا آورد. و سپس حضرت امير عليه السلام به همراه سرهاي بريده آن سه نفر و نيز دو اسير ديگر وارد شد. پيامبر خدا اظهار داشت: اي ابوالحسن! آيا مي خواهي تو را به آنچه انجام داده اي و آنچه بر تو گذشته است، خبر دهم. ناگهان عدّه اي از منافقين به طعنه گفتند: عليّ دنبال زايمان بوده است و هم اکنون پيغمبر خدا مي خواهد با او حديث گويد. پيامبر اسلام صلّي اللّه عليه و آله، چون چنين سخن زشتي را از آن منافقين شنيد، خطاب به عليّ عليه السلام کرد و فرمود: يا اباالحسن! خودت کارهائي را که انجام داده اي، گزارش ده تا آن که گواه و حجّتي بر حاضرين باشد. لذا امام عليّ عليه السلام اظهار داشت: چون به بياباني که محل تجمّع آن ها بود رسيدم، همگي آن ها را سوار شترهايشان ديدم؛ و وقتي مرا ديدند سؤال کردند: تو کيستي؟ گفتم: من عليّ بن ابي طالب، پسر عموي رسول خدا هستم. آنان گفتند: ما کسي را به عنوان رسول خدا نمي شناسيم؛ و آن گاه مرا در محاصره خود قرار داده و جنگ را شروع کردند. سپس عليّ عليه السلام اشاره به يکي از سرها نمود و فرمود: صاحب اين سر، بر من سخت بتازيد و جنگ سختي بين من و او رخ داد و در همين لحظه، باد سرخي به وزيدن گرفت و سپس باد سياهي وزيد؛ و در نهايت من او را به هلاکت رساندم. و چون جنگ پايان يافت اين دو نفري که به عنوان اسير آورده ام، گفتند: ما شنيده ايم که محمّد صلّي اللّه عليه و آله شخصي دلسوز و مهربان است، به ما آسيبي نرسان و ما را نزد او بِبَر تا هر تصميمي که خواست درباره ما عملي کند. در اين هنگام پيامبر خدا فرمود: يکي از آن دو اسير را نزد من بياور؛ و چون امام عليّ عليه السلام يکي از آن دو نفر را آورد، پيامبر خدا، به او پيشنهاد داد که بگو: «لا اله الاّ اللّه»، و بر نبوّت و رسالت من از سوي خداوند شهادت بده تا تو را آزاد گردانم. آن اسير گفت: بلند کردن کوه ابو قبيس نزد من آسان تر و محبوب تر از آن است تا اين کلمات را بر زبان جاري کنم. رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله فرمود: يا ابالحسن! او را از اين جا ببر و سرش را از بدن جدا کن. وقتي حضرت عليّ عليه السلام او را به هلاکت رساند و دوّمين اسير را آورد، به او پيشنهاد شهادتين داده شد؛ ولي او نپذيرفت و گفت: مرا به دوستم ملحق کنيد. پس همين که حضرت امير عليه السلام خواست او را گردن بزند، جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمّد! خدايت تو را سلام مي رساند و مي فرمايد: او را نکشيد؛ چون که او نسبت به خويشاوندان و اطرافيانش خوش اخلاق و سخاوتمند بوده است. و چون اسير از چنين خبري آگاه شد، گفت: به خدا سوگند! من درهمي نداشتم مگر آن که آن را بين فقراء انفاق کرده ام؛ و هيچ گاه با کسي به تندي و خشونت سخن نگفته ام؛ و اکنون نيز با مشاهده اين حقيقت، شهادت به يگانگي خداوند؛ و رسالت محمّد مي دهم. و چون آن اسير اسلام آورد، آزاد شد و سپس پيغمبر اسلام صلّي اللّه عليه و آله درباره اش فرمود: سخاوت و اخلاق خوب او موجب آزادي و سعادتش گرديد.[1] .
روزي حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله، پس از اقامه نماز صبح خطاب به مأمومين خود کرد و فرمود: اي جماعت! سه نفر به لات و عزّي سوگند ياد کرده اند و هم قسم شده اند که مرا به قتل رسانند، البتّه توان چنين کاري را ندارند؛ مي خواهم بدانم که چه کسي مي تواند شرّ آن ها را دفع نمايد؟