وفاداري ابوطالب











وفاداري ابوطالب



ابوطالب بن عبدالمطلب در هيچ شامگاه و بامدادي از پيامبر دور نمي شد و در برابر دشمنان وي پاسدار او بود و مي ترسيد که ناگاه او را بکشند. يک روز او را گم کرد بامدادان به جستجويش پرداخت. اما او را نيافت. پس 20 نفر از بندگان خود را برگزيد و دستور داد که هر کدام کاردهاي تيزي را برداريد و همراه خود داشته باشيد بعد برويد و در کنار يکي از بزرگان قريش بنشينيد. پس اگر من آمدم و محمد صلي الله عليه و آله و سلم همراهم بود، کاري نکنيد و آرامش پيشه کنيد. تا در کنار شما بايستم و اگر آمدم و محمد صلي الله عليه و آله و سلم همراه من نبود، هر کدام از شما همان مرد از بزرگان قريش را که کنار اوست، با کارد، بزند، آن غلامان رفتند و در کنار قريشان نشستند.

ابوطالب باز در جستجوي محمد صلي الله عليه و آله برآمد و پس از مدتي پيامبر را در پائين هاي مکه در کنار تخته سنگي ديد که ايستاده و نماز مي خواند، پس خود را بر روي او افکند و او را بوسيد و گفت: برخيز که با هم برويم و با او به مسجد آمد. قريش که در انجمن خود در نزديک کعبه نشسته بودند. چون او را ديدند که دست پيامبر را در دست گرفته و مي آيد، گفتند: اينک ابوطالب محمد را نزد شما آورده و لابد خبري است. پس چون در کنار ايشان ايستاد. در حالي که خشم از چهره اش نمايان بود، به غلامان خود گفت: آنچه را که در دست داريد، آشکار سازيد. ايشان چنين کردند و ناگاه همه چشمشان به کاردها افتاد و گفتند: اي ابوطالب اين ها چيست؟ ابوطالب گفت: همان است که مي بينيد من دو روز است که محمد را مي جستم و نمي ديدم. پس ترسيدم که شما با پاره اي کارها نيرنگي براي او زده باشيد، پس اينان را بفرمودم تا همين جاها که مي بينيد، بنشينند و به ايشان گفتم اگر من آمدم و محمد با من نبود، هر کدام از شما بايد کسي را که پهلويش نشسته، بزند. هر چند هاشمي باشد، و در اين باره هيچ اجازه ديگري هم از من نگيريد. گفتند: اي ابوطالب آيا چنين کاري مي کردي؟ گفت: آري به خدا قسم و سپس خطاب به پيامبر شعري سرود.[1] .







  1. الغدير، ج 14، ص 289.