خدا ما را كافي است











خدا ما را کافي است



شيخ صالح تکريتي حکايت مي کند که: در مسافرتي که به يمن داشتم، هنگامي که به وسط درياي هند رسيديم، دريا طوفاني شد.

کشتي شکسته شد و هر کسي روي تخته شکسته اي به ساحل حرکت مي کرد. من نيز به جزيره اي رسيدم. جزيره آباد و سرسبزي بود. مسجدي را ديدم و وارد آن شدم. هنگامي که وقت نماز عشاء فرا رسيد، ديدم شيخ حيوه حراني وارد مسجد شده همه به احترام او ايستادند و به او سلام گفتند. او جلو ايستاد و با آنها نماز عشاء را به جماعت خواند. آنگاه تا به صبح مشغول نماز خواندن شدند. پس شنيدم که شيخ حيوة اين گونه با خدا مناجات مي کرد: «خدايا! در غير تو محل طمعي برايم نمي يابم و...» آنگاه گريه شديدي کرد و ديدم که نور زيادي آنها را احاطه کرده است و آن مکان همانند روشنايي شب چهارده روشن نموده است. سپس شيخ حيوة از مسجد بيرون رفت. در حاليکه چنين زمزمه مي کرد: حرکت عاشق به سوي معشوق با شتاب و عجله است. در اين سير و حرکت، دل در تاب و تب است. رنج پيمودن بيابان هاي بي آب و علف را با پاهايم به خاطر تو تحمل مي کنم. گر چه در اين راه کوهها و دشتها از وصول به مقصد ممانعت کنند.

آنان به من گفتند: به دنبال شيخ برو. من هم به دنبالش رفتم. گويا زمين و دريا، کوه و دشت، زير پايمان مي پيچد. هر قدمي که بر مي داشت مي گفت: «اي خدا حيوة براي ما باش» ناگاه ديدم که در حران هستم و حال آنکه از زمان حرکت ما چيزي نگذشته بود و در آنجا به اتفاق مردم با او نماز جماعت خوانديم.[1] .







  1. الغدير، ج 9، ص 53.