اعتراض به خداوند و سزاي آن











اعتراض به خداوند و سزاي آن



شيخ بزرگوار ابولحسن علي، مي گويد: روزي در حياط اطاق خلوت دائي ام، شيخ احمد رفاعي بودم و غير او کسي در آنجا نبود. صداي خفيفي شنيدم. ديدم مردي پيش دائي ام نشسته و آنها مشغول صحبت هستند. پس از مدتي آن مرد از شکاف ديوار همان اطاق خلوت بيرون رفت و ناپديد شد.

به پيش دائي ام رفته و گفتم: او که بود؟ او مردي است که خدا به وسيله او آبهاي اقيانوس را حفظ مي کند و او يکي از چهار خواص است. اما سه روز است که از اين سمت برکنار شده است ولي از طرد شدنش خبر ندارد.

او در جزيره اي اقامت داشت. مدت سه شبانه روز در آنجا باران باريد تا جائي که در دره ها سيل جاري شد. او با خود گفت: اگر اين باران در آبادي ها مي باريد، چقدر بهتر بود؟! بعد از اين فکر پشيمان شد و استغفار کرد و بخاطر همين فکر، از درگاه رانده شد.

به دائي ام گفتم: آيا جريان را به او اطلاع دادي؟ گفت: خير. از او حيا کردم. گفتم: اگر اجازه بدهي من اين مطلب را به او اعلام کنم. گفت: حاضري؟ گفتم: آري. گفتم: سرت را پائين بياور و چشمانت را ببند.

اطاعت کردم. آنگاه صدايي شنيدم که مي گفت:

اي علي سرت را بالا کن! سرم را بالا کردم. ديدم در جزيره بحر محيط هستم و در کارم متحير بودم. ناگهان همان مرد را ديدم. به او سلام کرده و جريان را به او گفتم او گفت: تو را به خدا قسم مي دهم که آنچه مي گويم، آن را عمل کني. لطفا خرقه ام را به گردنم بيفکن و مرا بر روي زمين بکش و به من بگو: اين جزاي کسي است که به خدا اعتراض کرده باشد. من هم طبق درخواستش عمل کردم. ناگهان هاتفي مي گفت: اي علي! او را رها کن که خدا از او راضي شده است. از ديدن حال او ملائکه آسمان به گريه افتاده اند. ساعتي در حال بيهوشي بودم.

آنگاه به هوش آمدم و خود را در پيش دائي ام در حياط اطاق خلوت ديدم. به خدا قسم نمي دانم چگونه رفتم و چگونه آمدم؟[1] .







  1. الغدير، ج 9، ص 51.